– پس دردت چیه؟ یعنی.. یعنی الآن خودتم داری با من عذاب می کشی؟ مریضی؟ دیوونه ای؟ چرا داری کاری می کنی که جفتمون دیگه هیچ وقت نتونیم یه زندگی نرمال داشته باشیم؟
– مجبورم!
– چـــــــــــرا؟
– نمی خوام مدیون خودم و.. پونزده سال از دست رفته عمرم بشم.
– ولی حالا داری مدیون من و زندگی به فنا رفته ام می شی.
نگاهش بین چشمای پر از عجز و التماسم جا به جا شد.. انگار تو یه خلسه فرو رفته بود و همه این حرفا رو غیر ارادی به زبون آورد..
چون یهو به خودش اومد و روی پاهاش بلند شد.. نگاه منم که باهاش بالا کشیده شد دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:
– بریم بخوابیم!
بی اهمیت به دست دراز شده اش فقط خیره خیره نگاهش کردم که گفت:
– نترس.. دیگه حال سکس و ندارم.. می خوام بخوابم.. ولی با تو!
نگاهم و گرفتم و با خشم و حرص نفسم و بیرون فرستادم. خوب می دونست تو این لحظه.. حتی یه خوابیدن معمولی کنار این آدم آخرین چیزیه که می خوام.
اونم وقتی برای چندمین بار من و به این درجه از عجز و فلاکت رسوند که جلوش به ضجه زدن بیفتم ولی خب.. هدف اونم همین بود.
وقتی دید اهمیتی به حرفش ندادم و حتی سانتی متری از جام تکون نخوردم.. خودش دولا شد بازوهام و گرفت و من و بالا کشید..
سعی کردم با تقلا کردن خودم و از دستش خلاص کنم که گفت:
– خیله خب. می دونم ازم بیزاری.. ولی مجبوری تحملم کنی. پس حالا که آرومم تو هم آدم باش. در و روت قفل نمی کنم.. ولی انقدری سرت می شه که بدونی محاله بذارم این ساعت پات و از خونه ام بیرون بذاری.. پس دیگه بیخودی شلنگ تخته ننداز و بیا بالا بخواب.. فردا صبح هرجا خواستی بری برو..
– ولم کن.. می رم تو یه اتاق دیگه می خوابم.. نمی خوام پیش تو باشم.. ولم کن می گـــــــــم!
– نه دیگه.. جایی می خوابی که من می گم. حالا که دوست نداری مثل آدم باهات رفتار شه.. مجبورم مثل همیشه به زور متوسل بشم.
به دنبال حرفش.. خم شد و من و بدون هیچ زحمتی روی دستاش بلند کرد و رفت سمت پله ها.. منم.. دیگه هیچ جونی برای تقلا کردن نداشتم و علی رغم میلم ساکت و صامت تو بغلش موندم و نگاه توخالی شده ام و دوختم به رو به روم..
پس چرا.. تموم نمی شد؟
– پس بگو.. از اول خسته بودی و حوصله بالا اومدن نداشتی که جفتک مینداختی.. سواری مفت حال می ده نه؟
دوباره از جدیتی که باهاش فقط همون دو سه تا جمله رو به زبون آورد فاصله گرفته بود و زده بود تو کانال لودگی های مسخره اش..
– سبک شدیا.. غذا نمی خوری؟ اونم باید با زور تو دهنت بچپونم؟
جوابم به کلمه کلمه از حرفاش فقط نفس عمیقی بود که به شکل آه از سینه ام بیرون می اومد.. شاید از نظر وزنی سبک شده بودم ولی.. روحم انقدر سنگین و پر کینه شده بود.. که محال بود حالا حالاها حس سبک بودن بهم دست بده.
نمی دونستم ته این جریان قراره به کجا کشیده بشه و اگه سرانجامی داره.. کی اتفاق می افته ولی.. از این بابت مطمئن بودم که یه روزی ورق برمی گرده.. اون موقع بهش می فهموندم حال و روز الآن یکی مثل من.. می تونه چه بلایی سر زندگی و آینده ای که دیگه هیچ نقطه روشنی توش دیده نمی شه بیاره.
من و که روی تختش گذاشت.. چراغ و خاموش کرد و خودشم کنارم دراز کشید.. بدون توجه به اینکه از قصد تو آخرین نقطه تخت توی خودم مچاله شدم تا بدنم کوچکترین تماسی باهاش نداشته باشه.. نزدیکم شد و از پشت بغلم کرد و با پررویی پرسید:
– قصه می گی برام؟
پوزخندی زدم و با انزجار گفتم:
– الآن تنها قصه ای که به کارمون میاد.. شنگول و منگوله!
خندید و جواب داد:
– دقیقاً کجاش به ما میاد؟
– تو اون گرگه ای!
– خب؟
– منم بزبز قندی..
یه قطره اشک از گوشه چشمم روی بینیم سر خورد و صدام لرزید..
– شنگول و منگولم.. آرزوها و غرور و شخصیتی که داشتم و.. تو عین یه حیوون گرسنه.. بلعیدیشون..
– جالبه.. تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم.. بقیه اش؟
– حبه انگورم.. حس انتقامه! فعلاً توی ساعت قایم شده.. منتظر فرصت مناسبه که بیاد بیرون و من و دوباره هل بده سمت تو.. اون موقع اس که با شاخام.. شکمت و پاره می کنم و.. شخصیت و غرورم و از توش بیرون می کشم.. تا شاید اون موقع بتونم.. زندگی کنم!
چند ثانیه سکوت کرد و بعد صداش از کنار گوشم بلند شد:
– یعنی واقعاً به زندگی بدون من فکر کنی؟ من از وقتی دیدمت.. دیگه نتونستم یه زندگی بدون تو رو تصور کنم.
– نهایت آرزوم زندگی بدون توئه.. بهش می رسم مطمئنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط اونجا که میگه:یعنی واقعاً به زندگی بدون من فکر کنی من از وقتی دیدمت.. دیگه نتونستم یه زندگی بدون تو رو تصور کنم.یعنیاا گلبمم خداییش بمیرم برا پسرممم
یکی از بهترین رماناس واقعن
آدم دوس داره بخونه فقط..
نمیدونم ولی واقعا چرا میگید حس انتقام میرانو درک میکنید درین حتی نمیدونه چی شده و باید تقاص بده اینطوری خیلی بیمارگونه است واینکه بخشیدن میران توسط درین اینم واقعا چیپه به نظرم حداقل با اینهمه شکنجه که درین برای یه حماقت خودش داره میشه ولی این رمان داره خسته کننده میشه بعد از 6 روز فقط از پله هایی که پایین اومدن بالا رفتن احتمالا تا پایانش یهد40سالی طول بکشه
حرفی برای گفتن ندارم 😪
درسته درین توی موقعیت فعلی به عنوان یه دختر داره درد میکشه ولی معتقدم دوبرابر این درد رو میران قراره تحمل کنه
عشق ‘ تنفر’ نیاز’ و حتی حق انتقامی که برا خودش میدونه
مث یه مرداب میمونه که هر چی دست و پا بزنه بیشتر توش دفن میشه و تنها کسی که میتونه اونو نجات بده درینه
بعدها درین باید تصمیم بگیره که ناجی باشه یا نه
این رمان یه رمان قویه
ممنون از نویسنده ❤
واقعا وقتی جمله اخرو خوندم بغض کردگ
خیلی نامردیهههههه درین نباید این کارو با گیران بکنه خیلی عجیبه ولی انقدی ک دلم واس میزان میسوزه برای درین نمیسوزه
میران داره زجر میکشه داره داغون میشه توی منجلابه یا شایدم رو ی پلی ک نصفش شکسته راهی نداره ک ب عقب برگرده چون پشتش هیچی نیست و دل اینک جلو بره رو هم نداره نمی ترسه اما نگرانه نگران از دست دادن کسی ک براش با همه فرق داره نگران کسی ک مظلومیت توی نگاهش داره اونو نابود میکنه
چقدر بدبخته میران.
همه چیزی که تو زندگی بهش نیاز داشت و اتفاقا به دست هم آورده بود، درین و عشقش و حس زندگی بود که تو وجودشون و رابطهشان بود. بعد خودش زده نابودش کرده. حالا لحظه به لحظه التماس لاشه توخالی همون حس و حال رو تو فقط کنار درین بودن میکنه
نمیدونم خودتون رومسخره کردید یا مخاطبتون رو
پارت گذاری ها شد دو روز یه پارت که پارتها طولانی بشن
ولی از قبل کمتر شدن
چرند نوشتن که اینقدر ناز و ادا نداره
تموم کن این عقده باز ها رو یه باره
چیه این همه مردم رو سر کار میذارین
مثل رمان زیبای الفبای سکوت تو چندتا پارت طولانی تمومش کن
اره لطفا یا پارت هارو بلند کنید یا هروز پارت بزارید این چه وضعشه؟ مردم مسخره دست شما نیستن
هنوزم دلم واسه میران میسوزه👩🏻🦯
اصلا از اون شخصیتی که قبلاً داشت یه ذره هم نبود یه عوضی به تمام عیار شده
نگوووو تو هم جاش بودی انتقام میگرفتی
یا بوده
دلسوزی لازم داره.