رمان تارگت پارت 26 - رمان دونی

 

 

مطمئناً عکسی براش نمی فرستادم.. چون از همین الآن باید بهش می فهموندم لزومی نداره که تو تک تک کارام دخالت کنه و نظر بده.. اونم بعد از چند باری که دید دارم از دستورات اعصاب خورد کنش سرپیچی می کنم.. بیخیال امر و نهی کردن می شه..
ولی خیال خامی بود.. چون به محض ریختن محتویات شیر قهوه توی فنجون.. گوشیم زنگ خورد و اسم میران محمدی رو صفحه ظاهر شد!
نخیر.. انگار بدپیله تر از چیزی بود که فکر می کردم! دیگه نمی شد بهونه خواب بودن واسه جواب ندادن و آورد چون همین الآن بهش اس ام اس دادم..
پس به ناچار گلوم و صاف کردم و انگشتم و رو آیکن برقراری تماس کشیدم.
– الو؟
– چی شد پس؟
– چی چی شد؟
– عکس نفرستادی!
نفسم و بی صدا بیرون دادم و به دروغ لب زدم:
– اینترنت ندارم!
– یک دو سه چهار پنج اِم اِم پنج چهار سه دو یک!
– چی؟
– رمز وای فایه.. وصل شو! بعد عکس و بفرست!
با نگاه درمونده ام زل زدم به گوشه و کنار آشپزخونه شیک و بزرگش.. فرستادن یه عکس کاری نداشت ولی.. زورم می اومد اینجوری من و با خونسردی تحت امر خودش دربیاره..
– این کارا واقعاً لازمه؟ من شیر قهوه درست کردم! محض اطمینان یه حبه قندم انداختم توش با اینکه اصلاً دوست نداشتم! در ضمن.. اجازه ای که گرفتم.. بابت استفاده از وسایلتون بود.. نه اجازه واسه خوردن یا نخوردنش!
– اوکی قطع کن!
با چشمای گشاد شده.. هولزده لب زدم:
– ناراحت شدید؟
– واسه چی؟
– واسه.. واسه حرفی که زدم!
– نه! گفتم قطع کن که عکس و بفرستی!
خدایا این دیگه کی بود؟ یعنی حرفی که به زور به خاطر کلی دل و جرات جمع کردم و تحویلش دادم.. واسه اش پشیزی ارزش نداشت؟
– کاری باری؟
با همون بهتی که هنوز تو وجودم بود لب زدم:
– نه!
– می بینمت.. دروغگوی کوچولو!
بیشتر از واژه کوچولویی که چپ و راست بهم می چسبوند.. صفت دروغگو رادارم و فعال کرد که قبل از قطع کردنش سریع پرسیدم:
– دروغگو چرا؟
– گفتی اینترنت نداری.. ولی یه ساعت پیش آنلاین بودی!
لبم و محکم به دندون گرفتم که همون لحظه جرقه ای تو ذهنم زده شد و من خوشحال از اینکه یه راه حل برای خط زدن این فکر از تو سرش پیدا کردم لب زدم:
– خب.. بسته داشتم! تموم شد!
– پس کنار عکس شیر قهوه ات! یه عکسم از حجم بسته ات برام بفرست! فعلاً!
تماس قطع شد و من با حرص دندونام و بهم فشار دادم و غریدم:
– زورگو.. زورگو.. زورگـــــو!

با اینکه عصبانی بودم ولی در عین حال خنده ام گرفته بود.. یعنی من زیادی تابلو بازی در میارم.. یا اون انقدر تیز بود که هر دفعه مچ دروغ گفتنم و می گرفت؟
ولی حالا.. این بهانه ها اکثراً جواب می داد.. نمی دونم چرا این آدم انقدر چغر و بد بدن از آب در اومده! تو همون حالت ضد و نقیضم یه عکس از فنجونم گرفتم و براش فرستادم و برای اینکه دوباره پیله نکنه به حجم بسته اینترنتم تا دروغگوییم و به روم بیاره.. زیرش نوشتم:
«بسته ام تموم نشده! چون یه لحظه اینترنتم قطع شد فکر کردم تموم شده! الآن چک کردم دیدم دارم!»
بدون هیچ حرفی در جواب یه استیکر «اوکی» فرستاد و که انگار بیشتر داشت می گفت «خر خودتی!» ولی منم دیگه جوابش و ندادم و گذاشتم به خیال اینکه تحت هر شرایطی می تونه به من رودست بزنه خوش باشه!
فنجون قهوه ام و برداشتم و راه افتادم سمت سالن.. در حالیکه حس کنجکاویم داشت فوران می کرد از سرک کشیدن به گوشه و کنار این خونه و نگاه کردن به تک تک وسایل شیک و گرون قیمتش..
ولی دروغ چرا.. منم مثل آفرین به این فکر کردم که شاید تو خونه اش دوربین داشته باشه و بهتره که بیشتر از این پیشش سوتی ندم..
خودم و انداختم رو مبل و یه قلپ از محتویات اون نوشیدنی محبوبم و وارد معده ام کردم.. عجیب نسبت به چند دقیقه پیش احساس خستگی میکردم..
انگار به خاطر سر و کله زدن با این آدم یه دنده و لجباز بود که بیش از حد ازم انرژی می گرفت و در عین حال.. یه جوری غیر قابل پیش بینی رفتار می کرد که باعث می شد.. منم پا به پاش برم و به حرفاش گوش بدم.. تا ببینم تهش چی قراره بشه..
*
یکی دو ساعت دیگه هم گذشت و هنوز خبری از میران نشده بود.. حتی بعد از اون دیگه مکالمه تلفنی یا اس ام اسی هم نداشتیم و به سبک خودش آنلاین بودنش و چک کردم دیدم زمان آخرین آنلاینش واسه همون موقعیه که براش عکس فرستادم!
هوا تاریک شده بود و دیگه کم کم داشتم استرس می گرفتم از اینجا موندن.. حرفای آفرین و پیام هایی که تو این یکی دو ساعت بهم داده بود.. عامل اصلی این استرس بود و بالاخره من و به این باور رسوند که کار اشتباهی کردم.. حتی اگه بخوام اسمش و ریسک یا هرچیز دیگه ای بذارم!
واسه همین حاضر و آماده روی همون مبلی که از لحظه ورودم جایگاهم شده بود.. منتظر اومدن میران نشسته بودم تا به محض رسیدنش با جدیت تمام بگم که می خوام برم و واسه شام نمی مونم..

حتی اگه می خواست با همون شیوه رفتاری منحصر بفردش.. یه جورایی زیرپوستی مجبورم کنه که در ظاهر رنگ دستور به خودش نگیره و یه طوری پیش بره که انگار با میل خودم خواستم ولی.. اصل قضیه همون دستور امر و نهی باشه! پس باید حرفایی که در جواب سوال های احتمالیش می دادم و توی ذهنم مرتب می کردم!

ولی هنوز ذهنم و اونجوری که باید و شاید سر و سامون نداده بودم که صدای زنگ گوشیم.. رشته افکارم و پاره کرد و من به خیال اینکه میرانه سریع گوشی و برداشتم تا این مکالمه تلفنی باشه و من راحت تر بتونم بهش بگم که دیگه بیشتر از این نمی تونم اینجا بمونم..
اما دیدن اسم صدرا رو صفحه گوشیم اخمام و از تعجب تو هم فرو برد و استرسم و بیشتر کرد.. کم پیش می اومد بهم زنگ بزنه و با این تماس فقط دو تا احتمال وجود داشت..
یا تو خونه یه اتفاقی افتاده که می خواد دور از چشم زن دایی فریده من ازش خبر دار بشم.. یا اصلاً خودِ زن دایی فریده اس و با این اطمینان که من جواب تماس خودش و نمیدم.. از گوشی صدرا بهم زنگ زده تا مچم و بگیره!
احتمال دوم نمی ذاشت تماس و برقرار کنم ولی.. انقدر ضعیف بود که ترجیح دادم احتمال اول و در نظر بگیرم و جواب بدم:
– بله؟
– الو؟ درین؟
صدای صدرا خیالم و راحت کرد از اینکه خودشه.. ولی تن آروم صداش نشون می داد که دور از چشم مادرش زنگ زده و خب.. طبیعی هم هست!
– سلام.. خوبی؟
– سلام.. کجایی؟
– من؟ چیزه..
نگاهم و سریع به ساعت روی دیوار دوختم و با احتساب اینکه طبق روزای عادی الآن هنوز باید توی هتل باشم.. جواب دادم:
– من سر کارم دیگه.. چی شده؟
– چیزی نشده فقط..
مکث کرد و با صدای آروم تری ادامه داد:
– میگم.. ناراحت نشیا ولی.. می شه امشب تو یکی از اتاقای همون هتل بمونی؟ یعنی.. اتاق میدن بهتون؟
یه لحظه از تصور اینکه واسه سوییت من نقشه کشیدن و صدرا و دوستاش قراره اونجا رو پاتوق کنن واسه خودشون اخمام رفت تو هم و با توپ پر گفتم:
– معلومه که نه! واسه چی؟
– تو رو خدا بین خودمون بمونه! مامان نفهمه من زنگ زدم بهت!
چشمام و محکم بستم و سرم و به چپ و راست تکون دادم.. عاقبت اینم می خواست بشه شبیه یکی مثل علیرضا.. که همه کارها و برنامه های زندگیشون بر پای تصمیمات بزرگتراش رقم می خورد و خودش انقدری جنم نداشت که کاراش و پیش ببره!
– باشه بگو!
– مامان و بابا.. دارن دعوا می کنن!
تا خواستم بپرسم واسه چی خودش ادامه داد:
– سرِ تو؟
ناباور و مبهوت زل زدم به رو به روم.. پس حدسم اشتباه نبود و از همون اول صبح بیخودی استرس نداشتم.. زن دایی زده بود به سیم آخر!

– تو اگه.. تو اگه یه کم دیرتر بیای هم حله! آخه مامان و بابا قراره برن خونه یکی از دوستای بابا.. بابا میگه بریم.. مامان میگه صبر کنیم درین بیاد سنگامون و با هم وا بکنیم بعد بریم.. اگه دیر بیای.. دیگه اونا میرن.. تو هم می تونی بری خونه خودت!
لبخند تلخی رو لبم نشست.. از قضاوت بدی که در حق صدرا کردم.. چه خوب بود که حداقل اون اونجا رو خونه من می دونست و مثل مادرش نمی گفت طبقه بالا!
کار الآنشم یه جورایی لطف بود که داشت هشدار وضعیت قرمز خونه رو بهم می داد.. ولی با این حال گفتم:
– مرسی که گفتی صدرا.. ولی آخرش که چی؟ امشب دیر بیام.. فردا چی؟ بالاخره باید این حرفا زده بشه و به قول مامانت.. سنگامون و با هم وا بکنیم!
– نه! مامان امشب عصبانیه! اخلاقش و می دونم بخوابه بیدار بشه نصف عصبانیتش رفته.. فردا یه آدم دیگه می شه قول میدم بهت!
اینبار پوزخندی رو لبم نشست.. چه دل خوشی داشت! این یه دفعه در جریان دعوا و جر و بحثایی که سر من بود.. قرار گرفته.. اگه بهش می گفتم مادرت خیلی وقته واسه من داره به شیوه های مختلف نقشه می کشه تا از شرم خلاص شه می خواست چیکار کنه!
نفسم و فوت کردم و گفتم:
– باشه.. اگه تونستم یه کم دیرتر میام.. ولی هنوزم میگم.. این قایم موشک بازیا فایده ای نداره!
– داره.. نگران نباش!
با خنده گفتم:
– حالا تو چرا این وسط شدی کاسه داغ تر از آش؟
برعکس لحن شوخ و خندون من با جدیت گفت:
– دوست ندارم از اینجا بری درین!
لبخندم محو شد و با لبای آویزون مونده به زمین خیره شدم.. دلم می خواست بگم یه وقت این و به مامانت نگی که به توهماتش و اینکه صدرا فکرش درگیر منه بیشتر از این دامن بزنی..
تا اینکه خودش گفت:
– می دونم حرف مامان چیه و این جار و جنجال و چرا راه میندازه.. ولی به خدا من.. من فقط مثل یه خواهر بزرگتر بهت نگاه می کنم! این و به خودشم گفتم ولی.. حرف حرف خودشه! بهش نگی ولی من.. من دوست دختر دارم! خیلی وقته با همیم.. یه ماه دیگه می شه سه سال!
دهنم از تعجب باز موند و هرکاری کردم نتونستم بهتم و به زبون نیارم:
– تو از پونزده سالگی دوست دختر داری دور از چشم مامانت؟ انقدر مارموز بودی و هیچکس نفهمید؟!
اینبار خودشم خنده اش گرفت و با التماس گفت:
– مرگ صدرا بین خودمون بمونه ها!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر هیولا جلد دوم به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه  رمان:   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او انتقام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
R
R
2 سال قبل

چرا انقد بی خودی کشش میدین؟
یعنی آدم حرصش میگیره

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x