واسه چندمین بار در طول یکی دو ساعت گذشته کلافه شدم از شدت حماقت و سادگی این دختر.. اگه قبل از وارد شدنم به زندگیش.. می فهمیدم که انقدر بدبختی و فلاکت دور و برش هست.. فقط یه گوشه ای وایمیستادم و از دور تماشاش می کردم..
دیگه هیچ احتیاجی به انتقام نبود چون خودش.. با همین حماقت ها.. دستی دستی زندگیش و به باد می داد و لزومی نداشت منم وارد عمل بشم..
الآنم نمی دونم چرا کمکش کردم.. اونم وقتی همین می تونست یه بهونه واسه بیشتر آزار دیدنش باشه.. مگه من همین و نمی خواستم.. پس چرا به محض اینکه اسم کلانتری و شنیدم و راه افتادم و تمام آزارم شد همون حرفایی که پای تلفن زدم..
چرا مثل قضیه اون استاد پفیوزش.. انقدر برام سخت بود که ببینم یکی به جز من داره خونش و تو شیشه می کنه؟ چرا کاری کردم که حس کنه منم می تونم دلسوزش باشم؟
مثل همون حرکت ناخودآگاهم وقتی از کلانتری بیرون اومدیم که هیچ فکری پشتش نبود و فقط یه لحظه حس کردم به همچین آغوشی احتیاج داره و منم.. انجامش دادم!
آره احساس دلسوزی داشتم ولی.. درین نباید این و می دید.. نباید می فهمید و از این قضیه سوء استفاده می کرد.. نباید می فهمید که پس فردا.. هرجا گیر افتاد خیالش راحت باشه من هستم تا از مخمصه نجاتش بدم. چون دیگه محال بود همچین کاری انجام بدم..
اونم بعد از.. کاری که اون شب با من کرد و من و وسط اون درگیری تنها گذاشت.. حقیقاً تمام این چند روز داشتم فکر می کردم تا از یه راه مناسب کارش و تلافی کنم تا همونجاییش بسوزه که منم سوزشش و حس کردم.. تا اینکه خودش بهونه اش و دستم داد.. هرچند که نتونستم تا آخر پیش برم.
سینی غذا رو برداشتم و با خودم بردم بالا.. نمی دونستم چرا خودش خواست که بیاد خونه من.. چون منِ زیادی دلرحم شده امشب تصمیم داشتم برسونمش خونه خودش.. ولی بعد از اینکه حرفش و زد خوابش برد و تا وقتی برسیم بیدار نشد.. منم طبق خواسته اش عمل کردم..
بعدشم که بلافاصله خودش و چپوند تو حموم تا احتمالاً کثیفی های اون بازداشتگاهی که مجبور شد نیم ساعت توش بمونه رو از تنش پاک کنه.
خلاصه که تصمیم گرفته بودم یه امشب و باهاش همه جوره راه بیام.. چون بعید می دونستم هیچ وقت توی زندگیش حالش تا این اندازه بد بوده باشه..
در و که باز کردم و رفتم تو.. دیدم با حوله روی تخت نشسته و نگاه مات و خیره اش میخ زمینه.. رنگ و رویی که هنوز به حالت عادی برنگشته بود وادارم کرد جلو برم و سینی و بذارم رو میز کنار تخت..
– یه چیزی بخور!
حتی پلکم نزد چه برسه به اینکه نگاه کنه و من بفهمم متوجه حضورم شده..
– درین!
دستم و رو شونه اش گذاشتم و تکونش دادم که بالاخره واکنش نشون داد و خیره به همون نقطه لب زد:
– سیگار داری؟
فقط نگاهشم کردم تا اونم من و ببینه و از چشمام بخونه که جوابی واسه این حرف چرتش ندارم.. ولی فایده نداشت و منم پوفی کشیدم و با دستایی که به پهلوم بند کردم زل زدم بهش..
– بر فرض داشته باشم.. می خوای چی کار؟
سرش و بلند کرد و نگاه تو خالیش و به صورتم دوخت:
– یه دونه می دی بهم؟
– مثلاً فکر کردی قراره چه دردی ازت دوا کنه؟ معجزه می کنه؟
– معجزه نمی کنه واسه چی می کشی؟
– از سر عادت!
– منم می خوام عادت کنم!
پوزخندی زدم و خیره به چشمایی که هنوز سرخ بود و نشون می داد توی حموم حسابی گریه کرده پرسیدم:
– فکر کردی دوبار سیگار کشیدی و بهش عادت کردی و تموم شد؟ بعد که عادت کردی و نتونستی بذاریش کنار.. برات بد نمی شه داییت از روی لباسات یا از خونه ات بوی سیگار بهش بخوره و بره همه چیز و بذاره کف دست مامانت؟
با اینکه داشتم با متلک حرف می زدم ولی انگار حرفام روشنش کرد که یه کم تو فکر فرو رفت و بعد دید همچین چیزی واقعاً شدنی نیست..
که یهو رو پاهاش بلند شد و با یه قدم چسبیده بهم وایستاد و از پایین زل زد بهم.. عجیب تر از این حرکت یهوییش این بود که حوله اش موقع بلند شدن از دورش باز شد و افتاد زمین ولی درین هیچ اهمیتی بهش نداد و همون شکلی خیره و مستقیم نگاهم کرد و گفت:
– پس خودت یه کاری بکن.. زودباش.. همین الآن!
نگاهم بین چشمای مشکیش که حس می کردم تو غمگین ترین حالت ممکن قرار داره چرخ می خورد..
– چی کار کنم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمانو از کجا میشه کامل دانلود کرد یا خرید کسی میدونه؟؟؟
خبببب داره عن میشهه
عجب
واقعا هم عجب😂
واییی یکم طولانی تر بزار دیگه