*
صبح که چشمام و باز کردم و همون اول با جای خالی درین روی تخت مواجه شدم.. فهمیدم که حدس های دیشبم درست بوده و درین.. به محض بیدار شدن درگیر همون حس پشیمونی و عذاب وجدان شده و احتمالاً برای اینکه دیگه با من چشم تو چشم نشه.. سریع بلند شده و رفته.
یه نیم چرخ زد و چشمم به ساعت افتاد.. تازه هشت و نیم بود.. کار دیشبم تا نزدیکای صبح ادامه داشت و هوا روشن شده بود که خوابیدیم..
پس یعنی.. درین اصلاً نخوابیده بود و همینکه من چشمام گرم شد بلند شده و رفته؟
با پوف کلافه ای نشستم رو تخت.. شب نسبتاً خوبی رو داشتیم و حتی مطمئن بودم که درین هم از رابطه امون لذت جنسی برده و همین برام کافی بود تا بفهمم تصمیم اشتباهی واسه نشون دادن خود واقعیم نگرفتم و انگار درین هم بدون اینکه خودش متوجه باشه.. مثل اکثر دخترا این سبک از رابطه ها رو دوست داره..
ولی حالا.. حس خوبم خیلی راحت پرید و من بدون اینکه انگیزه ای برای بیدار شدن داشت باشم با چشمای بسته راه افتادم سمت دستشویی که بعدش برگردم سر جام و دوباره بخوابم..
از دستشویی که بیرون اومدم.. با همون چشمایی که به زور می تونستم باز نگهشون دارم.. نگاهی به دور و برم انداختم و با دیدن کیف درین که همونجا کنار میز روی زمین افتاده بود یه لحظه ماتم برد..
پس.. پس یعنی درین نرفته؟ یا کیفش و اینجا جا گذاشته؟
گزینه دوم بعید ترین احتمال ممکن بود.. با این حال سریع یه چیزی تنم کردم و از اتاق زدم بیرون تا مطمئن بشم رفته یا هنوز تو خونه اس..
با این احتمال که صد در صد توی آشپزخونه اس و داره یه چیزی می خوره راه افتادم سمت پله ها ولی هنوز پام و رو اولین پله نذاشته بودم که یه لحظه سرم چرخید به سمت ته راهرو و با دیدن در باز اتاقی که همیشه قفل بود.. همونجایی که وایستاده بودم خشک شدم..
حتم داشتم دیشب که اومدیم خونه اون در بسته بود حداقل از زاویه دید من که کاملاً بسته به نظر می رسید.. ولی.. ولی نمی تونستم مطمئن باشم که قفل هم بوده یا نه! آخرین بار چند روز پیش رفتم توش و بعد از اون.. لابد یادم رفته که قفلش کنم.
خیلی سریع ذهنم بهم هشدار داد که الآن مسئله مهم این نیست که اون در چه جوری باز شده و یا من چرا قفلش نکردم.. چون مهم تر از اون اینه که کی در و باز کرده و الآن داره تو اتاقی که مخصوص خلوت دو نفره من و مادرم بوده چی کار می کنه؟
همین هشدار کار خودش و کرد و من مات مونده رو به خودم آورد و در عرض چند ثانیه خودم و با قدم های بلند به اتاق رسوندم و در و محکم تا آخر باز کردم..
با صدایی که در اثر کوبیده شدن در به دیوار تو اتاق ایجاد شد.. درین هینی کشید و وحشتزده به عقب چرخید و من تازه چشمم به آلبوم عکسی که از تو دستش رو زمین افتاد خورد و اخمای درهمم عمیق تر شد..
– اینجا چه غلطی می کنی تو؟
از لحن تند و عصبیم ترسید که به تته پته افتاد و لب زد:
– من.. من خوابم نبرد.. خواستم…
– کی به تو اجازه داد پات و اینجا بـــــــــــذاری؟
– لای درش باز بود.. من.. من فکر کردم…
– هرجا درش باز بود باید عین گاو سرت و بندازی پایین و بری تـــــــــــو؟
حین نعره کشیدنم نزدیکش شدم تا جایی که تو فاصله یه قدمیش وایستادم و اونم کاملاً تو خودش مچاله شده بود تا احتمالاً از خودش در برابر ضربه ای که فکر می کرد توسط من قراره به صورتش کوبیده بشه محافظت کنه..
حق داشت همچین فکری داشته باشه.. آخرین باری که اون شکلی تو صورتش کوبیدم و زخم بدی روی لباش ایجاد کردم.. یه حرف چرتی درباره مادرم زده بود و الآنم.. از روی همین عکسا.. مطمئناً تشخیص داده بود که این اتاق مربوط به کیه و من توش به هیچ کس و هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کنم!
ولی دیگه قصد کتک زدنش و نداشتم.. هرچند که با اینجا بودنش هم نمی تونستم کنار بیام که با همون لحن تند و عصبی توپیدم:
– گمشو برو بیــــرون!
خیالش که از بابت هرز نرفتن دستم راحت شد از اون حالت مچاله شده در اومد و صاف وایستاد.. منم حین نفس نفس زدنم نگاهی بهش انداختم..
لباسای من و پوشیده بود و از یقه گشاد تی شرتی که چند سایز براش بزرگ بود.. خیلی راحت می تونستم لکه های قرمز و بنفش روی شونه و گلو و گردنش و تشخیص بدم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همین ؟
اوه از اون اژدها وارد می شودااا بود😂
از شخصیت درین اصلا خوشم نمیاد خیلی ترسو حقشه هرچی بلا سرش میاد ناز شصتت میران جون
دختر بیچاره زهره ترک شد