رمان تارگت پارت 30 - رمان دونی

 

چون با رسیدن اون سوییت به صدرا.. نه تنها پولی دستش و نمی گرفت.. که صد در صد با خرید وسایل مورد نیاز کلی خرج رو دستش می موند.. ولی اگه من موندگار می شدم.. یه پولی هم ماه به ماه.. تو جیبش می نشست!
– پسر داییت چند سالشه؟
با سوال بعدی میران حواسم جمع شد و از فکرایی که داشت بهم انگیزه می داد واسه ادامه زندگی تو اون خونه و دراومدن تو روی زن داییم بیرون اومدم..
– بچه اس.. پشت کنکوریه!
یه کم با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و بعد حین بالا و پایین کشیدن انگشتاش روی ریشش لب زد:
– انقدری هم بچه نیست!
– واسه زن گرفتن و تشکیل زندگی هست!
– منم به اونش کاری ندارم!
– پس چی؟
شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد..
– گفتم شاید.. خیلی هم بد نباشه کلاً از اون خونه بیای بیرون!
مات و مبهوت خیره اش شدم! منظورش چی بود؟ یعنی اونم.. اونم داشت به همون چیزایی که زن دایی باهاش پدر من و درآورده بود فکر می کرد؟ اینکه ممکنه با اونجا موندن من.. ذهن صدرا به سمتم منحرف بشه و یه کاری دست جفتمون بده؟
نه.. این فکرا مطمئناً فقط از آدمی مثل زن دایی که اعتقادات افراطیش به هرچیزی ارجحیت داشت برمی اومد و یکی مثل میران.. که تو همین مدت کم.. بهم نشون داده بود که آدمِ حساسیه تو اینجور مسائل!
– چرا نخوردی غذات و؟
نگاهی به بشقابم انداختم و گفتم:
– سیر شدم.. ممنون!
– بده ببرمش!
بشقاب و دادم دستش و همینکه برگشت تا بره سمت ساختمون.. منم با نگاهی به ساعت که دیگه رسیده بود به زمان تموم شدن ساعت کاریم لب زدم:
– اگه ممکنه.. من دیگه برم!
برگشت سمتم و نگاهی بهم انداخت.. حس کردم می خواست بگه تو که تا همین الآن می ترسیدی از خونه رفتن و جار و جنجال راه افتادن که سریع توضیح دادم:
– داییم و زن داییم جایی دعوتن.. می خوان برن! یعنی.. در هر صورت امشب نمی بینمشون که بخواد بحث و دعوایی بینمون پیش بیاد..
– یعنی الآن رفتن؟
– دیگه باید کم کم برن.. پسرداییم قراره بهم خبر بده هر موقع رفتن!
سری تکون داد و گفت:
– بشین الآن میام!
با رفتنش نفسم و با خیال راحت فوت کردم و نشستم.. بالاخره کوتاه اومد و من و دوباره با زورگویی سر جام نگه نداشت..

هرچند که زورگویی هاش یه جورایی به نفعم تموم شده بود و حالا هم آروم تر بودم و هم.. یه جوابی تو آستین داشتم که اگه زن داییم عرصه رو زیادی بهم تنگ کرد.. بتونم بهش بزنم!
البته هنوز برام سخت بود و باید خیلی رو خودم کار می کردم تا در صورت لزوم لحنم اون اطمینان کافی رو داشته باشه.. ولی همینکه یه مسیر رو به جلو برام مشخص شده بود آرومم می کرد.
دیگه چه اهمیتی داشت اون آدما کی ان و احترامشون برام واجبه! همینکه من و تو همچین موقعیتی قرار دادن که حاضر شم علی رغم خصلت های اخلاقیم تو خونه یه آدم غریبه بمونم و بهش اعتماد کنم و حتی حرفای توی دلم و پیشش به زبون بیارم.. از شدت این احترام کم می کرد و من و وادار می کرد تا.. مقابله به مثل کنم!
با یاد اینکه صدرا قرار بود بهم خبر بده گوشیم و چک کردم و وقتی دیدم پیامی نداده خودم نوشتم:
«چی شد؟ نرفتن؟»
«نه هنوز!»
نگاهم به ساعت افتاد.. هرجا می خواستن برن دیگه خیلی دیر می شد و این احتمال و باید در نظر می گرفتم که شاید به کل پشیمون بشن.. واسه همین نوشتم:
«یعنی ممکنه اصلاً نرن؟ دیگه خیلی دیر شده!»
«نه.. میرن حتماً.. منتظرن تو تا نیم ساعت دیگه برسی خونه!»
چشمام و محکم بستم و پیشونیم و فشار دادم.. یعنی این حرف چی بود که می خواستن سریع توی چند تا جمله بهم بزنن و برن که به دعوتشون برسن؟!
زن دایی انقدر مطمئن بود که من حرفی در جواب ندارم بزنم و کارشون خیلی زودتر از چیزی که فکر می کنن با من تموم می شه؟ خدایا خودت به دادم برس!
با صدای باز شدن در ورودی خونه و قدم های میران که داشت نزدیک می شد.. گوشیم و برگردوندم تو کیفم و همینکه خواستم بلند شم تا باهاش برم سمت ماشینش ماتم برد وقتی دیدم لباساش و عوض نکرده..
احتمال اینکه بخواد با همین لباس های تو خونه ای من و برسونه خیلی ضعیف بود چون مسئله اصلی فقط لباس نبود.. جعبه چوبی بزرگی که با دو تا دستش داشت حمل می کرد نشون می داد که خیالات دیگه ای داره!
– تخته بلدی؟
نگاهم یه بار دیگه رو اون جعبه چوبی نشست و زل زدم به چشمای مصمم و خونسردش.. با فکر اینکه شاید فقط یه سوال از سر کنجکاوی پرسیده باشه جواب دادم:
– امممم.. در حد تئوری.. یکی دو بارم با گوشی بازی کردم که اونم واسه همه حرکاتم راهنما زدم.. ولی همینجوری تا حالا بازی نکردم..
همونطور که می نشست یکی از میزای کوچیک کنار مبل و کشید جلوش و گفت:
– خوبه.. امشب عملیشم یاد می گیری!

چه دل خوشی داشتم که فکر کردم اینبار دیگه قرار نیست با زورگویی کارش و پیش ببره و به حرفم گوش داده. دیگه خودمم خسته شده بودم از اینکه هی باهاش چک و چونه بزنم سر اینکه دیرم شده و باید برم خونه! ولی همینجوری هم نمی شد دست رو دست گذاشت..
– آقا میران..
– جانم؟
درجا لال شدم.. انقدر محترمانه رفتار می کرد که آدم از خودش خجالت می کشید که نکنه یه وقت با حرفاش برداشت بدی پیدا کنه و ناراحت بشه..
بالاخره.. من که در هر صورت باید دیر برمی گشتم خونه.. حداقل تا وقتی که صدرا بهم خبر رفتن دایی اینا رو بده تایم کافی داشتم.. پس.. یکی دو دست تخته بازی کردن.. اونم تو این فضای قشنگ و هوای عالی بهاری.. به جایی برنمی خورد..
– بگو..
گلوم و صاف کردم و گفتم:
– هیچی! فقط.. من زیاد بلد نیستم! یعنی در برابر یه آدم حرفه ای.. اصلاً بلد نیستم!
حین چیدن مهره ها تو هر دو تا زمین بازی جواب داد:
– یاد می گیری! یادت میدم.. این بازی یکی از سرگرمی های من.. شایدم اصلی ترین سرگرمیه.. برام مهمه اطرافیانم هم بلد باشن تا بتونن باهام وقت بگذرونن!
بی اختیار اخمام تو هم فرو رفت.. نمی دونم چرا انقدر از تصور اینکه تا حالا به جز من.. به چند نفر دیگه تخته یاد داده ناراحت شدم.. درسته یه کم دور از عقل و منطق بود اولین آدمِ زندگی میران محمدی بودن.. ولی خب هضم بعضی چیزا یه کم زمان می بره!
هرچند که با حرف بعدیش.. خیلی راحت اخمام و از بین برد و لبخند رو لبم نشوند..
– اینم خیلی مهمه که به کی یادش میدم.. پس شک نکن هر آدمی که رقیب من توی تخته می شه.. جزو آدمای مهم و انگشت شمار زندگیمه!
به دنبال حرفش چشمکی زد و لبخند من عمق گرفت.. دوباره سرش و انداخت پایین و مشغول چیدن شد و من با فکر اینکه شناختم نسبت به میران.. در برابر شناختی که اون از من داره خیلی کمه پرسیدم:
– خیلی وقته تنها زندگی می کنید؟
– آره.. تقریباً پونزده سال!
– واقعاً؟ چند سالتونه مگه؟
به جای جواب لبخندی زد و گفت:
– خیلی دلم می خواد بدونم دقیقاً چی تو اون کله کوچولوت می گذره که این سوال و پرسیدی!
– خب.. با فرض اینکه از بیست سالگی.. تنها زندگی کرده باشید که اونم یه کم محاله.. یعنی الآن باید سی و پنج شیش سالتون باشه که اونم.. بهتون نمیاد! هرچند من تو تشخیص سن از روی ظاهر آدما خیلی خوب نیستم!
– چرا اتفاقاً اینبار و درست فهمیدی!
مهره ها رو چید و دو تاس کوچیک روی صفحه رو برداشت.. خیره تو صورتم که هنوز منتظر یه جواب درست حسابی واسه سوالم بودم لب زد:
– از چهارده سالگی تنها زندگی می کنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه کور

    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره خاموش میشه؟ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
LM30
LM30
2 سال قبل

سلام هر روز ساعت چند پارت جدید این رمان قرار میگیره؟

رها
رها
2 سال قبل

مرسی بابت پارتذاری بموقع..
راستی مگه عکسی که رو رمان تو سایت گذاشتی عکس آفرین و مهراد نیس؟
چرا عکس درین و میرانو نمیزاری؟

Bar
Bar
2 سال قبل

رمان خوب و آرومی
امیدوارم نویسند بتونه خوب تمامش کنم

***
***
2 سال قبل

کی می رسیم به جاهای اصلیش🙄

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x