نفس عمیقی کشیدم و همونطور که با سر پایین افتاده از سکوت کانکس برای فکر کردن و یادآوری اتفاقات گذشته استفاده می کردم.. یاد اون شب و قرارداد ننگین دوم افتادم و سرم و بالا گرفتم.
درین هم توی حال و هوای خودش بود و با یه نگاه مات مونده.. انگار که اصلاً توی این دنیا نیست به یه نقطه زل زده بود و تکون نمی خورد..
تا این که با صدای من به خودش اومد وقتی پرسیدم:
– پس.. اون شب برای همین.. با اون سر و وضع اومدی شرکت و.. من و از وسط جلسه ام بلند کردی؟ می خواستی.. حواسم و پرت کنی که.. نفهمم دارم چه گهی می خورم؟ به دستور کوروش این کار و کردی؟
توی همون حالت مسخ شده سرش و به تایید تکون داد:
– بعد از اون اتفاق.. بعد از این که اون.. بلا رو سرم آوردی.. از خجالتم نتونستم با کوروش حرف بزنم.. می دونستم الآن می خواد بگه من که بهت گفتم.. چرا گولش و خوردی؟ حالم از خودم بهم خورده بود و با حرف های کوروش بدتر می شد.. واسه همین بیشتر تو لاکم فرو رفتم و حتی وقتی اون.. هفته ای.. دو هفته ای یه بار هم بهم زنگ می زد هم.. جوابش و نمی دادم.. حتی دیگه انگیزه ای هم برای.. ادامه اون راهی که با کوروش شروع کرده بودیم نداشتم.. فقط می خواستم زودتر همه چیز تموم بشه..
سرش و ربات گونه به سمتم چرخوند و با لحن سرد و یخزده لب زد:
– حتی شده.. با مرگ یکی از ما دو تا!
یاد اون روزی افتادم که می خواست با قرص اول من و بکشه و بعد خودش و.. هرچند که تهش پشیمون شد ولی.. فکر این که چقدر درمونده شده بود که به همچین چیزی فکر می کرد.. خیلی عذابم می داد..
درینم مطمئناً به همون روز فکر کرد که با پوزخند گفت:
– هرچند که عرضه اونم نداشتم.. چه وقتی که می خواستم مسمومت کنم.. چه وقتی لب اون پرتگاه وایستاده بودی و ازم می خواستی هلت بدم.. کار یه ثانیه بود و به قول خودت.. هیچ کس هم نمی تونست از من حساب پس بگیره.. ولی بازم این دل احمقم راضی نشد..
با مشت محکم به قفسه سینه اش کوبید..
– احمق واسه یه دیقه اشه.. می دونی چی گفت؟ گفت ولش کن.. یه ماه خونت و تو شیشه کرده درست.. ولی حداقل چند ماه باهات مثل یه.. مثل یه پرنسس رفتار کرد.. واسه اولین بار توی زندگیت.. یکی و داشتی که تو رو دید.. بهت توجه کرد.. حتی اگه دروغ و نقشه باشه.. کاری کرد که وقتی مردی.. نمی تونی بگی آرزو به دل موندم! به خاطر همین.. تو هم از جونش بگذر و کاری نکن که بعداً به غلط کردن بیفتی! حتی وقتی.. شب عروسی دوستت.. اون مزاحما ریختن سرت و کتکت زدن.. باز همین دل بی خاصیت من.. مجبورم کرد قبل از فرار.. چند نفر و خبر کنم که بیان کمکت و از زیر دست اونا.. نجاتت بدن..
اخمام تو هم فرو رفت و با تعجب زل زدم به صورتش.. خوب یادمه که اون شب اگه اون چند نفر نمی رسیدن و جدامون نمی کردن.. کارم با چند تا استخون شکسته به بیمارستان کشیده می شد.. ولی.. خیلی زودتر از انتظارم همه چیز تموم شد و کار به اون جا نکشید!
پس کار درین بود؟ چقدر درد کشیدم وقتی دیدم من و اون جا.. وسط اون حرومزاده ها ول کرد و رفت.. حالا کار به جایی کشید که باید.. به خاطر نجات جونم ازش.. ممنون هم می شدم!
لبخند تلخی رو لبم نشست از فکر این که من.. چه آدمی رو توی زندگیم داشتم و.. چقدر راحت از دستش دادم.. شاید درین هم برای من.. تنها کسی بود که من و دید و بهم توجه کرد.. ولی من.. زمانی این و فهمیدم که دیگه کار از کار گذشته بود و منم نمی تونستم زمان و به عقب برگردوندم..
با حس بسته شدن دوباره راه نفسم.. دم عمیقی از هوا گرفتم و گفتم:
– اون جا تصمیم گرفتی.. از یه راه دیگه بهم ضربه بزنی و.. دوباره با کوروش همدست بشی؟
سرش و به چپ و راست تکون داد و گفت:
– نه.. گفتم که دیگه کاری با کوروش نداشتم.. گندی بود که خودم با حماقت به زندگیم زده بودم و.. خودمم باید تاوانش و پس می دادم.. همین کارم داشتم می کردم.. تا اون روزی که برام.. از گذشته و این که چرا تصمیم گرفتی این شکلی ازم انتقام بگیری گفتی..
– اون روز.. تو هم ناراحت شدی.. من از چشمات خوندم درین.. تو هم دلت سوخت برای اون پسر بچه بدبختی که تا اومد طعم خوشبختی رو بچشه.. صحنه آتیش گرفتن مادرش جلوی چشمش رقم خورد.. تو هم اون روز.. پا به پای من اشک ریختی!
سرش و تند تند به تایید حرفام تکون داد..
– ناراحت شدم درست.. برای هزارمین بار دلم واسه خودت و تنهاییات و این که مجبور شدی صحنه مرگ مادرت و با چشم ببینی سوخت درست.. از مادری که جرمش خیلی بزرگتر از حدس من بود و زندگی یه خانواده رو یه تنه ویرون کرد متنفر شدم درست.. ولی بازم ربط این قضیه رو به خودم نمی فهمیدم.. گناه خودم و وسط این ماجرا نمی فهمیدم.. گناه دختر بچه ای رو که هم باید عذاب مرگ برادر دوساله و دیوونه شدن مادرش و یه عمر بی کسی رو تحمل کنه.. هم این جوری مجازات بشه..
با دستای مشت شده از خشمی که فقط و فقط خودم و نشونه گرفته بود بهش زل زدم و گفتم:
– چرا همون لحظه بهم نگفتی.. چرا همه چیز و برام تعریف نکردی؟ چرا نگفتی بابای من.. چه گندی به زندگیتون زده و تو چی کشیدی؟ چرا نگفتی تو اون گذشته کوفتی تو هم مثل من یه قربانی بی گناه بودی که هیچ کس بهت توجه نکرد؟ چرا نگفتی تو هم مثل من مرگ و جون دادن یکی از عزیزات و با چشم خودت دیدی؟ چرا نگفتی تو از من بیشتر مستحق گرفتن انتقام بودی؟ چون اگه مادر تو.. فقط یه واسطه بود واسه از بین رفتن اون بچه و بعد خودسوزی مادرم.. بابام ولی.. با دست خودش برادرت و کشت! چرا همون موقع نگفتی دریـــــن؟
– گفتنش چیزی رو عوض می کرد؟ می گفتم که چی می شد؟ تو پشیمون می شدی و بعد از اون بازم دست از سر زندگیم برنمی داشتی.. این دفعه عذاب وجدانت وادارت می کرد دنبالم راه بیفتی و بابت گندی که به زندگیم زدی.. راه به راه معذرت خواهی کنی.. ولی من این و نمی خواستم.. چون خودِ خرم و خوب می شناختم.. چون می دونستم این دلی که هنوز گهگاه با دیدنت ضربانش تند می شد.. انقدر بی جنبه هست که با دیدن ضعف و ناراحتی و پشیمونیت به درد بیاد و ببخشدت.. ولی من دوست نداشتم همه چیز انقدر راحت تموم بشه.. تو هم باید عذاب می کشیدی.. نه فقط عذاب وجدانی که خیلی زود فراموش می شد.. باید حداقل یه ذره از دردی که تو جون من انداختی رو تحمل می کردی تا معلوم بشه که تو هم تاوان کارات و پس دادی..
پوزخندی تلخی زد و با کلافگی لب زد:
– کاری کردی منم مثل تو بشم یه حیوون وحشی.. که دیگه برام هیچی اهمیت نداشته باشه.. حتی بی گناهی پسر بچه ای که به قول تو.. خودشم قربانی بود! گفتم حالا که دیگه مطمئن شدم اونم با من همین کار و کرد.. اونم به خاطر اشتباه یکی دیگه من و مجازات کرد.. چرا منم همین کار و باهاش نکنم؟ چرا باید بی خودی به خاطر همچین مسئله ای خودم و سرزنش کنم؟ بذار بفهمه تاوان گناه پدر و مادر و پس دادن چقــــــدر سنگینه! واسه همین دوباره جون گرفتم.. دوباره دست به کار شدم.. فرداش و یادته؟
ذهنم انقدر مشغول بود که نمی تونستم فکر کنم.. واسه همین منتظر موندم تا خودش بگه که گفت:
– همون روزی که از کار اخراج شدم.. از یه طرف فکر حرف های دیروز تو.. از یه طرف حرف های اون سمیع بی شرف که غرور و شخصیتم و به گه کشید و پرتم کرد بیرون.. از یه طرف فشاری که با اون قضیه مسخره حاملگی روم گذاشته بودی و انقدر احمقانه روش تاکید می کردی و منم می دونستم تا به هدفت نرسی دست بر نمی داری.. باعث شد بعد از یک ماه.. دوباره به کوروش زنگ بزنم.. با شرمندگی.. با خجالت.. با روی سیاه.. گفتم بازم گذرمون به هم افتاد.. این دفعه دیگه مصمم شدم.. دیگه پشیمون نمی شم.. گفتم هرکاری می خوای بکنی بکن.. منم باهاتم.. کمکت می کنم.. گفتم راست می گفتی.. اینم.. اینم یه پست فطرتیه لنگه باباش! حتی از اونم بدتر!
نفس عمیق و پر خشمم و بیرون فرستادم و دستم و توی موهام فرو کردم.. یه زمانی.. متنفر بودم از این که من و پسر بابام بدونن.. انقدری که به همه.. حتی کارکنای شرکت تاکید می کردم که من و با اسم کوچیکم صدا کنن.. نه با فامیلی که متعلق به اون آدمم هست..
دیگه خبر نداشتم که یه روزی.. از نظر یه نفر.. حتی از اون آدمی که هیچ بویی از عاطفه و محبت و انسانیت نبرده بود.. پست فطرت تر می شم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا امروز پارت نداشتتیم؟
خسته شدم لامصب تمومش.کن.
فقط میخوام تموم بشه این رمان
چرا میران آنقدر از پدرش متنفره؟
هنوز ناامیدانه منتظرم که نویسنده بیاد بگه ببخشید این چندتا پارت رو یه نفر به اسم من نوشته بوده و فرستاده بوده وگرنه من اینقدر احمق نیستم که حتی تو ذهن و فکر درین هم اشاره ی حتی خیلی کوچیکی به این موضوع نکنم 🤣🤣🤣
چرا من ی چیزایی یادمه از اولاش که درین ب خاطر مرگ مرگ برادرش ناراحت بود و تو ذهنش چن بار گفت ولی از کوروش نه که اونم چون خیلی کم باهاش در ارتباط بود