رمان تارگت پارت 305 - رمان دونی

 

 

 

 

– اون جا بود که فهمیدم.. تو تمام این مدتی که من توی خواب غفلت و رویاهای مزخرفم با تو بودم.. کوروش بیکار ننشسته و واسه اون هدفی که داشتیم تلاش کرده.. گفت می دونستم همچین روزی میاد و تو به حرف های من می رسی.. واسه همین از موقعیتی که داشتم استفاده کردم و کار و تا یه جایی پیش بردم.. وقتی فهمید هنوز رابطه ام باهات قطع نشده.. ازم خواست که شب برم شرکت و یه جوری حواست و پرت کنم و ذهنت و بهم بریزم که نفهمی داری چی کار می کنی.. که اون قرارداد و قبل از امضا درست حسابی نخونی.. منم که.. منم که نقطه ضعفت و می دونستم.. یه جورایی به سیم آخرم زده بودم و.. از پس کاری که کوروش بهم سپرده بود.. بر اومدم! بعد از اونم که دیگه کاری نداشت.. پیشنهاد خواستگاری رو دادم تا به کل از فکر شرکت و اتفاقاتی که اون جا می افته بیرون بیای و تا جایی که می تونستم برای کوروش زمان خریدم.. تا لحظه آخر نمی دونستم قراره چی بشه و اصلاً کوروش موفق می شه کار و همون روز خواستگاری تموم کنه یا نه..

شونه ای بالا انداخت و گفت:

– اگه تموم نمی شد و کار به جایی می رسید که واسه خواستگاری می اومدی.. بهتر بود.. حداقل با یه تیر دو نشون می زدم و همزمان.. هم ضربه ام و به داییم و زن داییم که از یه روش دیگه داشتن زندگیم و به گند می کشیدن می زدم.. هم به تو.. ولی حالا باید واسه اونا یه فکر دیگه بکنم..

با ابروهای بالا رفته نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:

– شاید اصلاً اون خونه رو دوباره به نامشون کردم و خودمم رفتم یه جایی که دیگه تا عمر دارم.. چشمم بهشون نیفته.. من که دیگه هرچقدر بخوام پول دارم.. هر کاری دوست داشته باشم می تونم باهاش بکنم..

چند دقیقه همون جا نشست و خیره خیره نگاهم کرد.. وقتی دید همون جوری بهش زل زدم و بعد از این حرف ها که مثلاً برای سوزوندن دل من به زبون آورد.. کوچکترین واکنشی نتونسته از چهره و چشمام بگیره.. از رو زمین بلند شد و سر پا وایستاد..

 

 

 

نگاه منم باهاش به بالا کشیده شد و گفت:

– حرفام و زدم.. دیگه چیزی نمونده.. تو حرفی نداری؟ واسه.. واسه آخرین بار! تو آخرین دیدارمون!

بدون این که حتی به اندازه پلک زدن نگاهم و ازش بگیرم.. با کمک دستام از رو زمین بلند شدم و رو به روش وایستادم..

لبخندی که روی لبم نشست.. نه عصبی بود.. نه تلخ.. نه از سر ترحم و دلسوزی.. حتی می تونستم به جرات بگم که واقعی ترین لبخند عمرم بود و این و با بند بند وجودم حس می کردم..

حتماً درین هم فهمیده بود که نگاهش درجا متعجب شد و چهره اش از اون حالت یخزده در اومد.. ولی حرفی هم نزد و توضیحی بابت این لبخند نخواست..

تا این که خودم گفتم:

– خیلی.. خیلی خوشحالم درین.. نمی دونم باور می کنی یا نه ولی.. الآن که دیگه فهمیدم توی اون گذشته ای که آینده من و سوزوند.. تو هم به یه شکل دیگه عذاب کشیدی.. خوشحالم که تونستی تلاش کنی و واسه گرفتن انتقامت درست مثل من بجنگی.. توی زندگیم.. اولین باره که.. همچین حسی دارم.. یه.. یه آرامش عمیقی که فکر می کردم.. بعد از گرفتن انتقام مادرم به دستش میارم.. ولی اشتباه می کردم.. تازه الآن که منم از نظر تو تقاص پس دادم.. دارم این آرامش و حس می کنم. دارم این خوشحالی رو حس می کنم..

دستم و بلند کردم و حین نوازش موهای بیرون زده از شالش.. که شاید.. برای آخرین بار می تونستم تجربه اش کنم.. با صدایی که از بغض توی گلوم می لرزید ادامه دادم:

– تو با این کار بهم ضربه نزدی درین.. جلوی ضربه هایی که این عذاب وجدان کوفتی چپ و راست بهم می زد و نمی ذاشت یه آب خوش از گلوم پایین بره رو گرفتی.. اگه.. اگه فکر می کنی تو هم.. با این انتقام.. با کاری که باهام کردید آروم می شی.. من راضی ام.. به خدا راضی ام.. پولایی که.. بابت اون قراردادا گرفتید که هیچ…

یه قطره اشک از چشمم پایین افتاد و با درد زمزمه کردم:

– تمام دار و ندارم مال توئه بادومم!

 

 

 

 

درین.. با اخمای درهم و همون نگاه ناباور.. یه قدم عقب رفت و دست منم از روی موهاش سر خورد و پایین افتاد.. نمی دونم چی داشت تو فکرش می گذشت ولی.. مطمئناً اگه من و وسط یه باتلاقی که از هیچ طریقی نمی تونستم خودم و از توش بکشم بالا می دید.. خیلی خوشحال تر می شد تا این آرامشی که با کارش بهم هدیه داد!

درسته وقتی فهمیدم که اونم تمام این مدت.. یه حقیقت تلخ و وحشتناک و ازم پنهون کرده بود و با صمیمی ترین دوستم.. نقشه به خاک سیاه نشستنم و کشید ناراحت شدم و جا خوردم ولی.. من خودم و برای بدتر از این آماده کرده بودم تا شاید بتونم.. یه کمم که شده دل درین و خنک کنم.

این انتقام.. برای منی که به جز درین.. دیگه چیز با ارزشی برای از دست دادن نداشتم.. انقدری قوی نبود که از پا درم بیاره.. ولی از ته دل امیدوار بودم.. یه تاثیر هرچند کوچیک.. توی آروم شدن درین داشته باشه..

درین فقط در یه صورت می تونست یه ضربه کاری بهم بزنه.. که من و واسه همیشه از دیدن خودش.. محروم کنه ولی.. مطمئن بودم که هیچ وقت.. همچین کاری از پسش برنمیاد..

همونطور که هنوز خیره و ناباور بهم نگاه می کرد.. تا در کانکس عقب عقب رفت.. منم نه تنها نتونستم نگاهم و ازش بگیرم.. که حتی زبونم به کار نیفتاد برای گفتن حرف هایی که می شد تو همچین شرایطی زد..

این که چقدر پشیمونم و چقدر دلم می خواد که درین.. من و ببخشه.. این که دیگه حتی روم نمی شه پام و توی اون اتاقی که برای مادرم درست کرده بودم بذارم چون مطمئنم که اونم از این کاری که من کردم راضی نیست.. به خصوص این که حالا.. یه صدایی مدام تو گوشم می گفت که شاید.. یکی از دلایل خودکشی مادرت.. کاری بود که بابات اون زمان با برادر درین کرد..

جواب این سوال و عمه ام بهتر از هر کسی می دونه ولی.. دیگه پرس و جو و تحقیق واسه این که واقعاً چه اتفاقی افتاده.. فایده ای نداشت..

 

 

 

 

مهم این بود که خودم فهمیدم چه اشتباهی کردم و چه آدم اشتباهی رو برای گرفتن این انتقامی که همون شونزده سال پیش گرفته شده بود انتخاب کردم..

هیچ کدوم از این حرف ها رو نتونستم بزنم و فقط امیدوار بودم که درین.. با همون نگاه یخزده ای که تا لحظه آخر از چشمام نگرفتش.. تونسته باشه حرفام و بخونه و درد دلام و بشنوه!

درین که از کانکس بیرون رفت.. در هنوز بسته نشده بود که دوباره باز شد و منی که منتظر بودم این بار کوروش بیاد تا بابت زخم زبونم و متلکی که به خاطر بی غیرت بودنش بهش انداختم بازخواستم کنه.. با دو تا آدم قد بلند و هیکلی که معلوم بود برای چه کاری از طرف کوروش استخدام شدن.. رو به رو شدم.

نفس عمیقی کشیدم و برای این که زودتر این شب تموم بشه و من بتونم تمام این حرف ها رو بارها و بارها تو سرم تکرار کنم چند قدم بهشون نزدیک شدم و بدون این که توان و انگیزه ای برای دفاع از خودم.. یا مقابله به مثل کردن داشته باشم.. تنم و سپردم به ضربه های مشت و لگدشون..

ضربه هایی که ترجیح می دادم توسط دست های درین رو بدن و سر و صورتم کوبیده بشه ولی.. شاید اگه تهش.. به مرگ ختم می شد.. می تونست تاثیری توی بیشتر خنک شدن دلش.. داشته باشه!

نمی دونم چند دقیقه تونستم اون مشت و لگدا رو تحمل کنم که بالاخره توان از پاهام رفت و پخش زمین شدم.. چشمام و بستم و پشت پلکم تصویر چهره گریون درین ظاهر شد..

درینی که یه بار دیگه.. وقتی تو همین موقعیت گیر افتاده بودم آدم فرستاد تا نجاتم بده و حالا.. دیگه خوب می دونستم که همون یه درصد دلسوزی و ترحمی که نسبت به من داشت هم از بین رفته و حالا فقط باید.. منتظر بمونم و ببینم این تقدیر.. دیگه چی قراره برام.. رقم بزنه!

×××××

توی راه بودیم.. نمی دونم این راه لعنتی چقدر دیگه ادامه داشت ولی تموم نمی شد.. درست شده بود مثل همین پروسه انتقامی که انگار.. هیچ نقطه پایانی نداشت.. هیچ وقت پرونده اش بسته نمی شد.. هیچ وقت به بن بست نمی رسید و تا اون سر دنیا پیش می رفت..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*****
*****
1 سال قبل

حالا اینقدر کتک می خوره میره تو کما ، بعد چند بهوش میاد .حافظه شو از دست داده ، بعد با درین دوباره آشنا میشه ، ازدواج میکنه بعد یادش میاد چه گند هایی زده ، از درین عذر خواهی می کنه ، بعد پایان 😁😂

تنها
تنها
1 سال قبل

من فقط میخوام این دوتا بهم برسن😢😢
چقد غصه خوردم بره میران و درین
کسی یه رمان نمیشناسه پارتاش کامل باشه بخونم؟

علوی
علوی
1 سال قبل

اگه باز یه انگیزه کوفتی دیگه و از قبل خبر داشتم عجیب و غریب نچسب رو نمی‌شه، این که میران تنها سر این قرار کوفتی با کوروش رفته باشه از مسخره هم مسخره‌تره! این برای گرفتن حال استاد یُپس درین، برای بهم زدن خواستگاری و خیلی کارهای دیگه آدم اجیر کرده، اونم با یه تلفن! حتی در حد بپا گذاشتن برای درین که با پسری می‌گرده یا نه، راننده براش استخدام کرده یا موتوری کاشته در خونه‌اش که ببینه قرص ضدبارداری می‌خره یا نه. اما الان برای رفتن سر قرار با یه کلاه‌بردار که زندگیش رو ازش دزدیده و اعتبار شرکت خوش‌نامش رو به گند کشیده، تنهایی رفته به یه کانکس بی‌نام و نشان خارج از شهر؟؟
بعد اگه قراره بلایی سر میران بیاد، همون کانکس تو ناکجاآباد مگه مشکلش چیه؟ محل خاصی برای کشتن، زنده‌به‌گور کردن یا تیکه تیکه کردن میران لازمه؟ خاطره مشترکی دارن که لازمه زنده بشه که کشوندن و دارن می‌برنش به یه جایی که نمی‌دونه مسیرش کی تموم می‌شه!!؟

با منطق من که نمی‌خونه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط علوی
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل
پاسخ به  علوی

حالا صبر کن الان میران با همین کتکایی که خورد می‌ره تو عالم نزدیک به مرگ و مردن رو تجربه می‌کنه 🤣🤣🤣🤣یعنی از این نویسنده هر چیزی برمیاد هرررر چیزی
فردا یه برنامه زندگی پس از زندگی داریم توسط نویسنده

علوی
علوی
1 سال قبل
پاسخ به  فاطمه

خدااااااا!
این انقدر با اصول منطقی مغز من ور می‌ره که خودم همون اصطبل پرورش کره اژدها رو برای میران بسازم. میران رو پشت یه اژدها بشونم که رامش کنه و یه شیشه پستونک‌دار شیرانبه با اساس فلفل قرمز بدم دست درین که اژدهای تازه به دنیا اومده رو شیر بده!!!!! ببین کی گفتم!

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط علوی
:///
:///
1 سال قبل

گریم گرفت🥲😭💔:))))

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x