رمان تارگت پارت 34 - رمان دونی

 

ولی نهایت تلاشم و کردم واسه القای یه حس مثبت تو وجودش وقتی گفتم:
– به نظر خودت.. یه آدم عاقل.. کسی رو که باعث شناختن خودش و شخصیتشه.. به همین راحتی ول می کنه؟ تو نه از الآن.. که خیلی وقته عضوی از زندگی من شدی درین! پس.. این قضیه.. این رابطه ای که بیشتر از هرچیزی بهش احتیاج دارم.. از سمت من خیلی قبل تر از امروز شروع شده! واسه همین میگم وظیفه ام بود کارایی که دیروز کردم.. کارایی که هرکسی.. فقط برای آدمای مهم زندگیش و اطرافیانش انجام میده.. فقط می مونه پنجاه درصد تو.. که اونم یا باید قبول کنی..
مکثی که کردم.. باعث شد چشماش گرد بشه.. لابد فکر کرده بود در ادامه می خوام بگم یا «تو رو به خیر و من و به سلامت!»
– یا انقدر تلاش می کنم.. تا بالاخره قبول کنی! تنها چیزی که دلم نمی خواد اتفاق بیفته.. یه رابطه اجباریه.. یه رابطه ای که چه می دونم.. از سر رودرواسی به خاطر کارایی که برات کردم.. یا به خاطر حرفایی که درباره تنهایی و بی کس و کار بودنم بهت زدم و هرچیز دیگه ای شکل بگیره.. اگه قراره درخواستم و قبول کنی و پشتش همچین دلیل و بهونه هایی باشه.. رک و راست بهم بگو تا بی خیالش بشیم.. ولی اگه من.. منی که تو این مدت شناختی.. انقدری برات قابل قبول هستم که بهم اجازه بدی وارد زندگیت بشم..
دستم و به سمتش دراز کردم و لب زدم:
– بسم الله..
گیجی و تعجبی که به محض بیدار شدنش تو همه حرکاتش مشهود بود حالا با این حرکت من شدیدترم شد طوری که ناباورانه نگاهش و از دستم گرفت و خیره تو صورتم لب زد:
– چرا من؟
دستم و عقب کشیدم و فرو کردم تو جیب شلوار خونگیم!
– یعنی چی؟
– یعنی همین.. چرا من باید انتخابتون باشم؟ فقط.. فقط با چند تا سوالی که از همکارام پرسیدید مسلماً نتونستید به شناخت کافی برسید.. پس حقمه بدونم.. چرا انقدر اصرار دارید به این رابطه اونم وقتی.. حداقل از نظر یکی مثل خودم.. آدمی با موقعیت شما.. گزینه های خیلی بیشتری دور و برش داره تا بخواد بهشون پیشنهاد بده!
– دیروز که بهت گفتم.. تو برای من فرق داری..
– منم می خوام همین فرق و بدونم!
– همون.. گزینه های زیادی که بهشون اشاره کردی.. دلیل کافی و منطقی نیست که خیلی راحت تر از آدم های دیگه.. به شناخت طرف مقابلم برسم؟ خیلی راحت تر این تفاوت ها رو پیدا کنم! آره حق داری.. منم یه روزایی.. فکر نمی کردم دختری مثل تو.. با اینهمه سادگی و یک رنگ بودن.. توجهم و جلب کنه.. ولی از یه جایی به بعد.. دیگه هیچی دست خود آدم نیست.. یهو به خودش میاد و می بینه.. بدون اینکه بفهمه چرا.. هر روز و هر ساعت.. جلوی راه اون آدمِ به خصوص سبز شده و داره نگاهش می کنه..

دیگه خودمم داشت حالم بهم می خورد از این همه طبع لطیف و شاعرانه ای که داشتم خرجش می کردم.. ولی انگار مجاب کردنش انقدری هم که فکر می کردم راحت نبود!
– می فهمم چی میگید.. یعنی.. نمی دونم.. شایدم نمی فهمم! فقط این و می دونم که من.. به درد شما نمی خورم.. این و دارم جدی میگم.. درک کنید!
به زور داشتم خودم و کنترل می کردم که با حرکاتم این حجم از کلافگی و عصبانیت و بروز ندم و همین اول کاری با لایه های پنهان اخلاقیم آشناش نکنم..
ولی خب.. کنترل کردن خودمم دیگه ممکن به نظر نمی رسید و بهتر بود هرچه زودتر تو خلوت اعصابم و تقویت می کردم و برمی گشتم..
واسه همین گفتم:
– میرم دوش بگیرم.. وقتی برگشتم.. کامل برام توضیح میدی که دقیقاً چی و باید درک کنم.. اوکی؟
به ناچار سرش و به تایید تکون داد و منم سریع از کنارش رد شدم و راه افتادم سمت پله ها.. انگار تحمل کردن خودش و اداهای پوسیده شده اش.. اضافه تر از یه تایمی دیگه خیلی سخت می شد و من باید بیشتر از اینا رو خودم کار می کردم تا تحملم و ببرم بالا..
وارد اتاق که شدم.. خواستم یه راست برم سمت حموم.. ولی قبلش.. رفتم طرف اون قدح بزرگی که طراح خونه برای سوییچ و وسایل اضافی رو دیوار اتاق نصبش کرده بود.. ولی من عادت کرده بودم هر روز باهاش میزان شانسم و امتحان کنم.
دو تا تاس طلایی و خوش طرح و از توش برداشتم و بعد از چند بار چرخوندنشون توی دستم.. پرت کردم توی قدح تا ببینم شانس امروزم در چه حدیه و چقدر قراره به کمکم بیاد..
ولی با دیدن اعداد عجیب یک و شیش.. هیچی دستگیرم نشد! یعنی بالاخره شانسم خوب بود و من می تونستم اصلی ترین قدم که شکل گیری این رابطه بود و با موفقیت بردارم.. یا نه؟
*
بعد از یه دوش سرسری و پوشیدن لباسای بیرونم واسه رسوندن اون دختره و بعد رفتن به شرکت.. وسایلم و برداشتم و رفتم پایین..
دختره هنوز توی آشپزخونه داشت به شدت فعالیت می کرد و در واقع هنر کدبانوگریش و به رخ می کشید! این کارا رو می کرد و بعد می گفت من و درک کنید!

چه جوری می شد درک کرد این آدم تمایلی به این رابطه نداره وقتی.. با تک تک کاراش سعی داره توجه من و به خودش و هنراش جلب کنه و صد در صد با دیدن نتیجه کارش.. ازم تایید بگیره!
این دخترا هیچ وقت نمی فهمیدن با خودشون چند چندن!

صدای قدم هام و که شنید.. برگشت سمتم و با همون حالت خجالتزده همیشگیش به جزیره وسط آشپزخونه که روش پر شده بود از هرچیزی که واسه صبحونه بشه خورد.. اشاره ای کرد و گفت:
– نمی دونستم دقیقاً چی دوست دارید.. واسه همین یه ذره از هر کدوم آوردم..
نگاهم رو اقلام میز صبحونه ای که چیده بود چرخید.. از حق نگذریم.. با سلیقه بود و تونست توجهم و به خودش جلب کنه..
در صورتی که همیشه در نظرم یه دختر دست و پا چلفتی بود که شاید تلاش کنه برای یه کاری ولی ته تلاشش همیشه گند می زنه. حالا داشتم به اشتباهم پی می بردم!
سری در جواب حرفش تکون دادم و حین نشستن رو صندلی لب زدم:
– اشکال نداره.. وقت زیاده واسه فهمیدن این موضوع! منم هنوز خیلی چیزا رو درباره ات نمی دونم.. که کم کم می فهمم! بشین!
با حرف دستوری آخرم دیگه فرصتی واسه عکس العمل نشون دادن به ادامه دار شدن این شناخت و آشنایی نشون نداد و صندلی رو به روییم و واسه نشستن انتخاب کرد..
قوری روی میز و از پایه اش برداشتم و بردم سمت لیوانش..
– چایی؟
– بله مرسی!
– خب این شد یه چالش.. نفهمیدم چایی خوری یا قهوه خور!
لبخند محوی زد احتمالاً با یادآوری بحث و کل کلی که دیروز سر قهوه خوردنش داشتیم و حین مرتب کردن بی دلیل شال روی سرش که حاضر بودم قسم بخورم از دیروز تا حالا بیشتر از دویست سیصد بار روش دست کشیده بود تا از مرتب و صاف بودنش مطمئن بشه گفت:
– جفتش.. ولی همراه صبحونه.. چایی رو ترجیح میدم! قهوه صبح و اون روزایی می خورم که وقت صبحونه خوردن ندارم..
ابرویی بالا انداختم و حین مالیدن کره و مربا روی یه تیکه نون تست لب زدم:
– یعنی بدترین بلایی که یه آدم می تونه سر معده خودش بیاره!
شونه ای بالا انداخت و با لحنی که انگار یه کم از اون خجالتش کم شده بود و پر جسارت تر بود جواب داد:
– اینم از اثرات تنها و بی خانواده زندگی کردنه دیگه!
– منم تنها و بی خانواده ام.. ولی تا جایی که بتونم به سلامتیم آسیب نمی زنم!
– مادرم.. هیچ وقت تا حالا صبحونه اش و تو یه فنجون قهوه خلاصه نکرد و الآن دراز به دراز رو تخت یه آسایشگاه بستریه.. پس خدا اگه بخواد آدما رو به همچین روزی بندازی میندازه.. ربطی به سیگار و قهوه و مشروب و اینجور چیزا نداره!
دستم که درست از شنیدن کلمه «مادرم» تو شروع جمله اش از حرکت وایستاده بود و به سختی دوباره حرکت دادم تا فکر نکنه شنیدن این حرف زیادی کنجکاوم کرده..
ولی خب.. اولین بار بود که حرف از مادرش می زد.. با همچین لحن تند و گزنده ای.. واسه همین.. این حجم از تعجب خیلی هم غیر معقول به نظر نمی رسید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
R.A.Z
R.A.Z
2 سال قبل

بسیار رمان خوبی هستش.ممنون از نویسنده.بی صبرانه منتظر پارتهای بعدی هستم.
ممنون میشم پارتها طولانی تر باشن.

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x