خواست از همون جا چیزی بگه که دست انداختم و با خشم شالم و از رو سرم کشیدم و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنم شدم:
– خیلی خسته ام.. بیا زود کارت و انجام بده و برو!
سریع اومد تو و در و بست.. منم خیره تو چشمای متعجبش.. داشتم جون می کندم تا دستای لرزونم و وادار کنم کارشون و درست انجام بدن و اون دکمه های کوفتی رو باز کنن..
– چی کار می کنی؟
پوزخندی زدم و با تلخی گفتم:
– دارم خودم و برات آماده می کنم دیگه.. نمی بینی؟ مگه نمی گفتی دوست دارم هر موقع زودتر می فرستمت تو اتاق.. لخت شده و آماده منتظرم بشینی؟ یه کم صبر کنی.. آماده می شم!
برای اولین بار از وقتی دوباره دیدمش.. نگاهش از اون خونسردی در اومد و کلافه شده بود و اخم غلیظی بین ابروهاش نشست..
ولی اهمیت ندادم بعد از باز کردن آخرین دکمه.. شومیزم و از رو شونه هام در آوردم و با حرص کوبوندمش رو زمین و صدای لرزون و عصبیم و بلند کردم:
– چته؟ چرا این جوری نگاه می کنی؟ مگه واسه همین دوباره برنگشتی؟ مگه واسه همین دور و برم نمی چرخی؟ مگه واسه همین تعقیبم نمی کنی؟ که دوباره از این راه انتقام بگیری.. انتقام مال و زمان و سلامتی از دست رفته ات و؟ بیا بگیر.. از کسی که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره انتقامت و بگیر و برو.. کاری که می خوای چند وقت دیگه با من بکنی رو همین الآن بکن و برو.. اگه فکر می کنی بازم همچین کاری به من ضربه می زنه.. اگه فکر می کنی هنوز حفظ پاکی به گند کشیده شده ام برام مهمه.. اگه فکر می کنی بازم قراره بعد از هر رابطه من و یه قدم به مرگ نزدیک تر کنی.. اگه فکر می کنی می تونی یه مرده رو دوباره بکشی.. بکش و برو! ولی این دفعه دیگه واقعاً برو!
همون طور که به خاطر صدای بلند و حرصی که تو حرفام بود.. به نفس نفس افتاده بودم.. دستام و بردم پشت تا سوتینمم باز کنم که میران سریع مچ جفت دستام و گرفت و آورد جلو.
خواستم با تقلا دستام و دربیارم که چفت دستاش و محکم تر کرد و گفت:
– درین جان.. آروم باش خانوم.. کاری ندارم باهات!
مچ دستام و آزاد کردم و یه قدم عقب رفتم و با کلافگی و سردرگمی به حرکات آرومش که درست نقطه مقابل منِ وحشی شده بود زل زدم.
دولا شد از رو زمین پیراهنم و برداشت و یه قدم عقب رفته من و به جلو برداشت و با آرامش.. ولی همون اخمایی که هنوز درهم بود دستام و از تو آستیناش رد کرد و مشغول بستن دکمه هاش شد!
انقدر آشفته و گیج بودم که حتی نتونستم دستاش و پس بزنم و فقط خیره بهش منتظر حرکت یا حرف بعدیش بودم که بعد از تموم شدن کارش.. یه قدم عقب رفت و لبخند مهربونی به روم زد..
– من دیگه با تو هیچ کاری ندارم دختر خوب.. زندگیت و بکن! مثل همین یه سالی که گذشت.. منم برگشتم که تو مملکت خودم زندگیم و بکنم. نه این که تو رو آزار بدم و دوباره با فکر انتقام.. همه اون روزایی که واسه جفتمون تلخ بود و از اول شروع کنم.
یه قدم عقب تر رفت و از منِ هاج و واج مونده فاصله گرفت:
– الآنم اومدم این جا.. که ریتا رو با خودم ببرم!
لبام و از هم جدا کردم تا یه حرفی بزنم و این سکوت وامونده طولانی شده رو بشکنم.. ولی ذهنم.. بعد از این حرف های میران خالی خالی شده بود.
تا وقتی برسیم این جا.. به همه چیز فکر کرده بودم.. هزارتا واکنش مختلف ازش تصور کرده بودم.. به جز اینی که الآن نشون داد!
– مرسی که انقدر خوب ازش نگهداری کردی.. مرسی که.. نذاشتی نفرتت از من.. روی رابطه ات با ریتا تاثیر بذاره.. مرسی که امانت دار خوبی بودی. امیدوارم بتونم یه روزی این محبتت و جبران کنم! خدافظ!
هنوز بدون پلک زدن داشتم نگاهش می کردم که تا دم در رفت و یه لحظه مکث کرد و برگشت..
– اگه دلت براش تنگ شد.. هر موقع خواستی بیا ببینش.. آدرسم و برات می فرستم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نگفتم میران اقاست .بله اقاست
چرا پارت ها کوتاه شده همش هم درین با خودش حرف میزنه ادم رو دلزده میکنه😐
تورو خدا نگو دیگه میران عاشق درین نیست که خودمو میکشم
ای بابا چرا همه رمانا اکثرا”شدن فیلم هندی
ضایع شد😂
انگار لازمه میران جماعت رو تو هر رمان یه دفعه رو کبابپز برد، یه حرارتی بهشون داد، بلکه پخته و عاقل شدن
شت:/
پشمام موند خودم ریختم 😂😂😐😐😐😐😐
واو
😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂
فاطی حورا و دلارای چیشد پس☹️