کم مونده بود داد بزنم،، نمی دونستم چه جوری باید بفهمم که
درين ده دقیقه پیش واقعاً این جا بوده یا نه.. تا این که چشمم به
دوربین های شرکت خورد و حواس به شدت پرت شده ام.. جمع
شد به راهی که خیلی راحت می شد ازش به یقین رسید..
هرچند که همین الانشم خیلی چیزا واضح بود و احتیاجی به سند
مدرک نداشتم.. این که ساحل ده دقیقه پیش درین و تو یه حالت
عصبی و آشفته دیده یعنی این جا بوده و به طور حتم.. چشمش به
لی لی افتاده و پیش خودش هزارجور سناریوی غلط چیده که حتی
حاضر نشده خودش و نشون بده..
با این حال با قدم های بلند برگشتم تو اتاقم و رفتم سراغ لپ تاپم
تا دوربینا رو چک کنم که خیلی سریع چیزی که می خواستم و پیداکردم..
خود خودش بود که از آسانسور همین طبقه پیاده شد و با یه نگاه
به میز ساحل.. راه افتاد سمت اتاق من.. ولی نرسیده به اتاق
وایستاد و دیگه جلوتر نیومد.. یه کم بعد هم.. روش و برگردوند و
سریع برگشت تو آسانسور!
کلافه از این که چرا نه صدای قدم هاش و شنیدم و نه صدای
آسانسور توجهم و جلب کرد.. نگاهی به ساعتش انداختم و
بلافاصله دوربین های اتاق خودمم تو همون ساعت چک کردم و
دیدم که از شانس بد.. درین درست همون لحظه ای سر رسیده که
لي لی.. من و از پشت بغل کرده بود و منم دستش و بوسیدم!
حق دادم بهش که بخواد این شکلی آشفته شه و بذاره بره.. شاید
اگه منم یه همچین صحنه ای رو می دیدم.. آخرین و بعید ترین
احتمالی که به ذهنم می رسید این بود که درین.. داره برادری رو که
تمام این سال ها قرار بود مرده باشه بغل می کنه..
ولی من نمی داشتم به همین تصوراتش ادامه بده.. اونم وقتی بعد
از سه هفته واسه اولین بار یه قدم مثبت به سمت من برداشته
بود و لاید می خواست حرف مهمی بزنه که تا این جا اومده بود..
شایدم می خواست درباره اون سبد گل ازم بپرسه که در این
صورت.. واقعاً به موقعیت عالی رو از دست داده بودم!
با فکر این که می تونم ذهنیتش و تغییر بدم.. گوشی و سوییچم و
برداشتم و رو به لی لی که حالا داشت با تعجب به من و حرکات
شتاب زده ام نگاه می کرد گفتم:
– به کاری دارم.. می رم سریع انجامش می دم و برمی گردم.. می گم
ساحل بیاد پیشت تنها نمونی.. خب؟
با همون گیجی سرش و به تایید تکون داد و پرسید:
– اتفاق بدی افتاده؟
– نه نه.. چیزی نیست،، مسئله کاریه.. برمی گردم!
از اتاق رفتم بیرون و همون طور که نمی خواستم ثانیه ای رو هدر
بدم حين رفتن سمت آسانسور رو به ساحل گفتم:
– هوای لی لی رو داشته باش تا برگردم!
خودمم سریع انداختم تو آسانسور و دکمه پارکینگ و فشار دادم.
یعنی درین چی می خواست بهم بگه که بلافاصله بعد از گرفتن اون
کل.. اومده بود شرکت سراغم؟
اگه.. اگه من برای همیشه از ذهنش بیرون رفتم و تونسته تو این
مدت حسی که بهم داشته رو فراموش کنه.. چرا باید با دیدن لی لی
انقدر آشفته بشه و دیگه نخواد حتى من و ببینه چه برسه به این
که حرفش و بزنه؟
اگه قلبش.. هنوز مثل قبل برام می تپید.. اگه تا این حد حسادت
توی وجودش بود.. چرا داشت انقدر نقش بازی می کرد و وانمود می
کرد همه چیز تموم شده؟
شاید اومده بود که جواب همین سوالا رو بهم بده که موفق نشده
بود و حالا.. من وظیفه خودم می دونستم که برم و مستقیم و
واضح.. باهاش حرف بزنم..
نمی دونم چقدر گذشته بود از وقتی که ماشین و جلوی شرکتشون
نگه داشته بودم.. ولی هنوز تصمیمم برای پیاده شدن قطعی نبود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هیچی الان میران میره درین و امیر علی و تو شرایط بد میبینه عهههههههه
اخ جوننننننننننننن وایییییییی
از تمام نسرین های دنیا ممنونم😂😂❤
😂😂😂
نسرین جان ممنون که پارتا رو میفرستی عزیزم میشه تا میتونی طولانی بفرستید برا ادمین😉
ممنممونم عزیز،ان شاءالله که پایدارباشه
نسرین کجااس نسرین کیهههه یه پارت دیگه بده نسریننن😭😭🤣❤
کاش حداقل یکم طولانی تر بذارین 😕💔
وااااییییی خوشحال شدم ممنون که ادامش دادین
شتتت شوکه شدم ی لحظه دیدم تارگتوو😂
مرسیی
از این به کی ها پارت میزارین؟
وایییی.فکر کردم دیگه نصفه نیمه موند.مرررررسی🙇.دستت درد نکنه.خییییلی خوشحالم کردی.🤗😘
دوستان قرار شده از امشب ب بعد نسرین جان پارت بفرسته من براتون بزارم⭐
ممنون از شما و ممنون از نسرین خانم
❤️❤️❤️❤️
خدا کنه همیشه پارت ها بلند باشه
مرسی از قلب مهربونم ایشون🥲