شاید از نظر خیلیا بی جنبه محسوب می شدم.. ولی
مگه من.. چند تا آدم توی زندگیم داشتم که به
همچین مسائل جزئی و شاید بی اهمیتی واکنش
نشون بدن و باعث بشن به این فکر کنم که منم..
برای کسی مهمم!
با همه اینا دستم و بردم سمت شالم تا سرم کنم که
میران سریع مچ دستم و گرفت و با لحن پر
خواهش و التماسی گفت:
– بذار بمونه دیگه! تو مهمونی بین اون همه آدم
شال نداشتی.. حالا من شدم نامحرم؟
لحن تخس شده اش کم مونده بود من و به خنده
بندازه که سریع سرم و انداختم پایین و مچ دستم و
از تو دستش کشیدم بیرون..
خواستم بگم تو اون مهمونی.. به جز تو و البته..
امیرعلی.. هیچ کس این جوری با دقت و با
احساس اونم از این فاصله کم به من زل نمی زد
که بخوام معذب بشم ولی.. تو شرایطی گیر کرده
بودم که می ترسیدم از هر حرف من یه برداشتی
اشتباهی داشته باشه.. واسه همین سکوت و ترجیح
دادم..
اونم یه کم بعد.. جواب سوالم و داد:
– گفتم که بابام.. آزمایش دی ان ای داده بود.. یعنی
دور از چشم من.. حتی رفته بود و لی لی رو از
نزدیک دیده بود.. آدمایی که خریده بودنش.. بعد
از چند سال عذاب وجدان گرفته بودن و حقیقت و
به لی لی گفته بودن.. بعدشم خودشون گشتن و
بابام و پیدا کردن.. ولی بازم دیر بود و بابام..
انقدری وقت نداشت که با دخترش بگذرونه و چند
ماه بعد از پیدا کردنش مرد.. فقط مهناز همه چیز
و می دونست که اونم.. هزارتا دلیل داشت برای
این که همه چیز و از من قایم کنه.. اصلی ترینشم
این بود که می دونست این موضوع.. خشم من و
نسبت به مادر تو بیشتر می کنه و صبر کرده بود
تا تو یه موقعیت مناسب.. وقتی که مطمئن شده بود
من قصد انتقام تو سرم نیست.. بهم بگه! که قبلش
خودم همه چیز و فهمیدم!
#پارت_1272
به کل یادم رفته بود من و میران الآن تو چه
شرایطی هستیم و رابطه امون تو چه وضعیه که با
کنجکاوی زیاد و هیجانی که خودمم نمی دونستم از
کجا اومده پرسیدم:
– اولین بار کی دیدیش؟
– وقتی برای درمان رفتم سوییس.. اولش نمی
دونستم چرا مهناز اون جا رو پیشنهاد داد.. تو
شرایطی نبودم که بخوام ته و توی کارش و در
بیارم.. ولی بعد فهمیدم هدف داشته که ما رو اون
جا با هم رو به رو کنه.. بعدشم که هم لی لی هم
پدرش.. خیلی کمک کردن.. که بهترین متخصصا
بیان بالا سرم و.. پام و قطع نکنن!
تازه با شنیدن این حرف بود که به خودم اومدم و
یه صدای بلند مثل ناقوس کلیسا تو سرم زنگ
خورد و همه چیز و یادم آورد و بهم گفت.. تویی
که عامل تک تک این دردای جسمی میرانی..
دیگه نه جایگاهی تو زندگیش داری.. نه حق
پرسیدن هر سوالی رو..
پس بهتر بود دهنم و بسته نگه دارم که بعد از
شنیدن هر حرفی.. این شکلی شرمنده و خجالتزده
نشم.. یا اصلا بهتر بود.. بلند شم برم تا.. بیشتر از
این با حس مزخرف شرمساری و عذاب وجدان
درگیر نشدم!
با همین فکر یهو از جام بلند شدم و حین مرتب
کردن شال روی سرم گفتم:
– باشه.. مرسی که بهم توضیح دادی.. با این که به
من هیچ ربطی نداشت.. دلیل اصلی کنجکاویمم این
بود که.. فکر می کردم.. دوباره اومدی تا این
دفعه.. انتقام بلیی که سر.. سر خودت و خونه ات
آوردم و ازم بگیری و اون دختر هم.. یه بازیچه
اس که این وسط قراره باهاش.. من و آزار بدی..
الآن دیگه خیالم راحت شد همون طور که خودت
گفتی.. برگشتی تا زندگیت و بکنی و امیدوارم.. از
حالا به بعد.. روزهای زندگیت کنار عمه و
خواهرت.. خیلی بهتر از قبل رقم بخوره.. الآنم
اگه کاری نداری من دیگه…
– تو جایی نمی ری درین!
#پارت_1273
با صدای بلند و لحن کوبنده و دستوریش.. اخمام
تو هم فرو رفت و توپیدم:
– یعنی چی؟ می خوای بازم زندانیم کنی؟ پاشو در
و قفل کن و جلوم و بگیر.. تو که بلدی!
دستی رو صورتش کشید و نفسش و فوت کرد..
– نمی خوام زندانیت کنم.. ولی حالا که جواب
سوالات و گرفتی.. تو هم باید بمونی و جواب
سوالای من و بدی!
– من سوالی نپرسیدم!
– ولی انقدر این مسئله برات مهم بود که به
خاطرش سریع مقابله به مثل کردی و با اون پسره
احمق که اصلا نمی دونم از کجا مثل قارچ وسط
زندگیت سبز شده نقشه کشیدی که مثلا حال من و
بگیری.. همه چیز و بهت گفتم تا پات و از این
نقشه که تهش چیزی جز پشیمونی برات نیست
بکشی بیرون! به خاطر کارای من.. به خاطر
برداشت اشتباهت.. به اون آدم نزدیک نشو درین..
به ضرر خودت تموم می شه!
پوزخندی زدم با تلخی جواب دادم:
– آره از نظر تو بایدم این جوری باشه.. چون فکر
می کنی همه مثل خودتن و هدفشون از نزدیک
شدن به یه دختر فقط سوء استفاده اس.. منم بعد از
اون جریان همین فکر و می کردم.. ولی امیرعلی
بهم ثابت کرد همچین چیزی نیست و یه آدم.. اگه
بخواد می تونه پاش و کج نذاره!
– پس طرف پسر پیغبره و من خبر نداشتم!
– آره فکر کن هست.. که چی؟
– پاک ترین پسر دنیا هم که باشه.. بازم مرده..
احساس داره.. نمی تونه چند ماه به قول خودش
شب و روزش و باهات بگذرونه و عاشقت نشه..
نمی تونه فکر رابطه و خلوت دو نفره اتون و توی
ذهنش راه نده.. منی که هم جنسام و خوب می
شناسم دارم این و بهت می گم.. بفــــــهم!
#پارت_1274
تمام تنم داشت می لرزید از خشم و کلفگی.. یه
طرف مغزم حرفای میران و تایید می کرد و نگاه
های جدید امیرعلی رو به یادم می آورد.. ولی
طرف دیگه انگار زورش بیشتر بود که می گفت
امیرعلی پای قولی که بابت حفظ دوستی به من
داده می مونه و فکر دیگه ای نمی کنه.
با این حال.. لزومی نداشت چیزی از این قول پیش
میران به زبون بیارم و علی رغم میل باطنیم گفتم:
– خب.. خب عاشق بشه.. به تو چه؟ بازم می
خوای حق زندگی رو از من بگیری؟ چرا فکر می
کنی بعد از بلیی که سرم آوردی دیگه نمی تونم با
هیچ کس دیگه ای یه رابطه رو از صفر شروع
کنم؟ از نظرت اشکالی داره که من تصمیم بگیرم
ازدواج کنم؟ اینم برام زیاد می بینی؟
میران چند ثانیه ناباورانه بهم زل زد و سرش و به
چپ و راست تکون داد..
– پس.. پس امروز اون پسره راست می گفت و
من بیخودی باهاش دست به یقه شدم!
حالا من بودم که داشتم با گیجی و سردرگمی بهش
نگاه می کردم.. دقیقاا دست گذاشت رو همون
قسمتی که نسبت بهش کنجکاوتر بودم.. این که
چرا یهو میران وسط حرف زدن به ظاهر
عادیشون داغ کرد و یقه امیرعلی رو تو مشتش
گرفت..
– چی بهت گفت؟
پوزخندی زد و دوباره رو تخت دراز کشید و
چشماش و بست…
– مهم نیست.. مهم کارییه که می خوام بابت اون
حرف مزخرف باهاش بکنم.. تو هم برو از خودش
بپرس چی گفت.. ببینم بازم واسه اثبات پاک و
مقدس بودنش حرفی برای گفتن داری یا نه!
ترس همه وجودم و پر کرد.. میران دوباره شده
بود همون آدمی که پشت هر جمله اش یه تهدیدی
بود و باهاش تن و بدن من و می لرزوند و تهش به
هدفی داشت می رسید..
منم دقیقاا تبدیل شده بودم به همون آدم ضعیفی که
در برابر این آدم هیچ قدرتی نداشت.. حالا دیگه
بحث جون و زندگی و آینده خودم وسط نبود.. دلم
شور امیرعلی رو می زد و حرفی که می تونست
اون دیو دو سر و از وجود میران دوباره بیرون
بکشه و کاری کنه بازم تا آخر عمر درگیر عذاب
وجدان تباه شدن آینده امیرعلی باشم!
#پارت_1275
واسه همین با قدم های بلند رفتم سمتش و نالیدم:
– یعنی چی این حرف؟ می خوای باهاش چی کار
کنی؟
با همون چشمای بسته جواب داد:
– فعلا خوابم میاد.. سرمم خیلی درد می کنه.. یه
چرت می زنم بعد که رو به راه تر شدم بهت می
گم.. تو هم اگه خیلی کنجکاوی بمون تا بیدار شم!
یه چشمش و باز کرد و خیره تو صورت مبهوت
مونده من با خونسردی گفت:
– حتی می تونی شامم درست کنی که وقتی بیدار
شدم با هم بخوریم!
– میران!
– سرم خیلی درد می کنه درین.. بذار یه کم
بخوابم.. اون چراغم خاموش کن!
با دهن باز مونده زل زدم بهش که چه راحت
پشتش و کرد به من و خوابید.. انگار نه انگار با
دو تا جمله من و بهم ریخت و همه تنم و به لرزه
انداخت..
با همون حال خراب چراغ و خاموش کردم و از
اتاق رفتم بیرون.. نمی دونستم چی کار کنم.. من
این میران جدید و هنوز نشناخته بودم.. هنوز نمی
دونستم دقیقاا چه کارایی ازش برمیاد و بازم.. به
اندازه قبل سنگدل و بی رحم هست که واسه زهر
چشم گرفتن از من.. به کسی آسیب برسونه؟
مثل کاری که با ماشین آرمین کرد.. ولی خب..
گناه امیرعلی از نظر میران خیلی بیشتره و
مطمئنم که اگه بخواد کاری بکنه.. خودش و هدف
قرار می ده نه ماشینش و..
اون وسط صدای امیرعلی هم تو گوشم بود که می
گفت میران برای جنتلمن نشون دادن خودش.. هیچ
وقت به من آسیبی نمی رسونه چون می دونه تو
رو از دست می ده..
ولی مگه یه آدم.. تو یک سال و نیم چقدر قراره
تغییر کنه که من مطمئن باشم.. یه آدم دیگه شده؟
مگه همین چند دقیقه پیش تهدیدم نکرد پس.. پس
هیچ فرقی نکرده!
#پارت_1276
نمی دونستم امیرعلی بهش چی گفته که این جوری
عصبیش کرده.. ولی آتیشی که تو چشماش روشن
شد.. وقتی یقه امیرعلی رو تو مشتش گرفت دیدم
و همین کافی بود پا رو دمش نذارم.
با همین فکر سریع رفتم سمت آشپزخونه و مشغول
درست کردن غذا شدم.. حالم داشت از خودم و این
ضعفی که دوباره همه جونم و درگیر کرده بود به
هم می خورد.. ولی اون لحظه چاره دیگه ای
نداشتم.. جز راه اومدن با میران و خواسته های
مسخره اش!
نمی دونم اون یکی دو ساعت چه جوری گذشت..
فقط به خودم که اومدم دیدم بدون این که اصلا
متوجه باشم برای میران ماکارونی درست کردم.
به خیالم می خواستم از این طریق دلش و به رحم
بیارم و با خواهش و التماسم که شده ازش بخوام
کاری به کار امیرعلی نداشته باشه.. هرچند که یه
صدایی مدام تو گوشم می گفت بعیده!
صدای زنگ گوشیم که بلند شد.. نگاهم برگشت
سمت کیفم که هنوز همون جا رو زمین افتاده بود
و با همون استرسی که تو این دو ساعت ذره ای
ازش کم نشده بود رفتم سمتش و گوشیم و
درآوردم..
دیدن شماره امیرعلی کافی بود تا بغضم بترکه و
قطره های اشک رو صورتم بریزه.. اگه جواب
می دادم تو همون کلمه های اول پی به حال داغونم
می برد و من.. اصلا دوست نداشتم که بفهمه بعد
از این همه مدت.. هنوز در برابر این آدم ضعیفم..
که هنوز نتونستم یاد بگیرم از تهدیداش نترسم..
واسه همین ترجیح دادم جواب ندم.. گوشیم و
سایلنت کردم و گذاشتم تو کیفم که همون لحظه در
اتاق باز شد و میران اومد بیرون..
خواست چیزی بگه که با دیدن من و صورت خیس
از اشکم ماتش برد.. سریع با پشت دست اشکام و
پاک کردم و رفتم سمتش..
– برات.. برات شام درست کردم.. ماکارونی که
دوست داری!
#پارت_1277
نگاه متعجبش و از من گرفت و سرش و از همون
جا به سمت آشپزخونه چرخوند و دوباره با اخم به
من خیره شد..
– چته درین؟ گریه واسه چیه؟
– من.. من به حرفت گوش کردم و موندم.. حالا تو
بگو.. بگو امیرعلی چی بهت گفت.. تو رو خدا..
تو رو خدا بگو.. من.. دارم می میرم از استرس!
– خیله خب می گم.. فعلا بشین یه کم آروم شو…
دستش و به سمتم دراز کرد که سریع عقب کشیدم
و با همون حالت به شدت هیستریک شده لب زدم:
– نه.. نه نمی شینم.. بگو..
– چرا این جوری می کنی درین؟
– می خوام برم.. زود بگو که برم!
– کجا بری این وقت شب؟ مگه می ذارم؟
ناباورانه و با چشمایی که بازم خیس شده بود بهش
زل زدم.. من دقیقاا با کدوم عقل و منطق پام و
دوباره به خونه این آدم باز کردم؟
مگه ندیده بودم شبایی که تا صبح تو خونه اش می
موندم چه جوری می گذشت؟ مگه ندیده بودم از
چه راه هایی برای آزار دادنم استفاده می کرد و
چه بلیی سرم می آورد که صبح فرداش فقط
آرزوی مرگ داشتم؟
حالا.. به خاطر یه حس دلسوزی.. دوباره خودم و
انداختم تو چاه؟ چقدر من احمقم.. چقدر؟
– نمی گی؟ نمی گی چی بهت گفت؟
میران که حال به شدت آشفته شده ام و دید.. دستی
رو صورتش کشید و نفسش و فوت کرد..
– گفت.. گفت همین روزا می خوام رابطه امون و
زن و شوهری کنم و.. چه می دونم یه همچین
چیزی دیگه.. درست یادم نیست!
سرم و ناباورانه به چپ و راست تکون دادم و
نالیدم:
– دروغ گفته.. اصلا همچین رابطه ای بینمون
نیست.. ما فقط دوستیم.. به هم قول دادیم که فقط
دوست باشیم.. اگه این چند وقت بهش نزدیک شدم
فقط به خاطر تو بود.. که اشتباه کردم.. به خدا
دروغ گفته.. اونم داشت طبق نقشه من پیش می
رفت.. حرفش و باور نکن. کاری هم به کارش
نداشته باش.. تو رو خدا.. میران تو رو خدا..
#پارت_1278
داشتم می دیدم که چقدر گیج شده و حرف نزدنش
به خاطر این حالت های عصبی منه.. ولی ذهنم
اون لحظه هیچ آرامشی نداشت که بخوام درست
فکر کنم و تصمیم بگیرم..
واسه همین عقب عقب رفتم و گفتم:
– اصلا.. همین الآن می رم به خودشم می گم.. می
گم که دیگه پاش و از زندگی من بکشه بیرون..
حتی دوستمم نباشه.. خوبه؟ این جوری خیالت
راحت می شه؟ این جوری دیگه کاری به کارش
نداری؟ این جوری دیگه دست از تهدید کردن من
برمی داری؟
قدم بعدی و برنداشته میران خیز برداشت سمتم و
مچ دستم و گرفت.. یهو ترس این که من و از
همین دستم بکشه تو اتاق و پرتم کنه رو تختش
چنان همه وجودم و پر کرد که شروع کردم به
مشت و لگد انداختن تا از دستش خلص بشم..
ولی میران هنوز سفت و محکم دستم و گرفته بود
و سعی داشت آرومم کنه که یهو یکی از لگدام به
پاش خورد و صدای درد کشیدنش من و به خودم
آورد:
– آخخخخخخ.. وحشی رو ببینا!
دستم این بار بدون تلش خودم از تو دستش ول
شد و من با چشمای وق زده زل زدم به میران که
با تکیه به دیوار آروم رو زمین نشست و مشغول
ماساژ دادن پاش شد..
یادم رفت که تا همین چند ثانیه پیش می خواستم
فرار کنم از این خونه و صاحبش و هرچیزی که
بهشون مربوط می شه..
منم کنارش رو زانوهام نشستم و همون طور که
دوباره اشکام سرازیر شده بود و من هیچ کاری
برای مهارشون ازم برنمی اومد زار زدم:
– چی شــــد؟ آخه چرا این جوری می کنــــــــــی؟
جوابم و نداد و من رو زانوهام جلوتر رفتم..
– ببینم.. دردت گرفت؟ میران؟
سرش و بلند کرد و با حالی به مراتب خراب تر از
من زل زد بهم.. دیدن چهره سرخ شده اش کافی
بود تا با همه وجود هق بزنم و بگم:
– ببخشید!
#پارت_1279
دستم و به سمت پاش دراز کردم تا یه کمم من
ماساژش بدم و گندی که زدم و جبران کنم.. که
یهو من و کشید سمت خودش و قبل از این که
بخوام موقعیت و ارزیابی کنم لبام و مال خودش
کرد!
بدون هیچ خشونتی.. بدون این که بخواد سرم و
نگه داره تا حس تحمیلی بودن بهم دست بده
مشغول بوسیدنم شد و این خودم بودم که با فرمان
گرفتن از اون حس عجیب غریب شده وجودم جفت
دستام و بلند کردم و گذاشتم رو صورتش..
هیچ درکی از موقعیت و کاری که داشتم می کردم
نداشتم.. فقط به حس بی نظیری که از همون بوسه
به بدنم منتقل شد فکر می کردم و دوست نداشتم
تموم بشه..
چنان آرامشی داشت تو تک تک رگ و پی وجودم
جریان پیدا می کرد که انگار تمام این یک سال و
نیم داشتم دنبالش می گشتم و پیداش نمی کردم و
حالا.. بهش رسیده بودم!
بدون این که اهمیت بدم پشت این آرامش و حس
خوب.. چه آدمی قرار گرفته و این همراهی کردن
من.. اصلا درست هست یا نه!
ولی همه این چند ثانیه بی نظیر و لذتبخش با
چشمای بسته اتفاق افتاد و من همین که چشمام و
باز کردم و میران و دیدم.. با وحشت خودم و عقب
کشیدم و ناباور به صورتش که حالا با یه دلیل
دیگه قرمز شده بود و داشت تند تند نفس می
کشید.. زل زدم!
دیگه مغزم بود که داشت بهم فرمان می داد و قلبم
و با تندترین الفاظ خفه می کرد.. بهم فهموند این
جا بودنت و چراغ سبز نشون دادنت به این آدم با
همین حرکات کوچیک.. حماقت محضه که منم به
حرفش گوش دادم.. سریع کیفم و چنگ زدم و از
جام بلند شدم..
میران هنوز توان بلند شدن از رو زمین و نداشت
که فقط گفت:
– وایستا درین..
#پارت_1280
ولی من دیگه حتی طاقت نگاه کردن به چشماشم
نداشتم که روم و برگردوندم و با نهایت سرعتی که
می تونستم داشته باشم.. بی اهمیت به صدا زدن
های پشت سر هم میران.. از خونه زدم بیرون!
در حالی که مدام داشتم از خودم می پرسیدم:
«من چی کار کردم؟»
×××××
حالم داشت از این ضعف جسمی که بهم اجازه نمی
داد از جام بلند شم و با تمام سرعتم بدوئم دنبال
درین.. به هم می خورد..
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودم و به
اتاق خواب برسونم و گوشیم و بردارم و شماره
مجتبی رو بگیرم که سریع جواب داد:
– جانم مهندس؟
– آقا مجتبی.. اون خانومی که باهام بود و دیدی؟
– بله آقا دیدمش از خونه رفت بیرون!
– خیله خب.. سریع ماشینم و بردار و برو دنبالش..
هرجور شده راضیش کن سوار شه و بعد هرجا
خوست بره برسونش..
– چشم!
– فقط زود باش!
تماس و قطع کردم و حین بیرون فرستادن نفس
درمونده ام.. خودم و انداختم رو تخت و دستی از
بالا روی صورت ملتهبم کشیدم و تا به لبام رسیدم
مکث کردم..
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست از یادآوری اون
چند ثانیه ای که تمام این ماه های گذشته برای یه
بار دیگه تکرار شدنش داشتم له له می زدم..
ناخواسته بود و بدون فکر قبلی.. حتی وقتی دیدیم
درین مونده و انقدرم ترسیده که هیچ کدوم از
حرکاتش عادی نیست.. تصمیم گرفتم کوچکترین
کاری که اون و یاد گذشته ها میندازه انجام ندم..
ولی چطور می تونستم تو اون فاصله کم.. صورت
گریون و خواستنیش و اون لبایی که «ببخشید» و
به قشنگ ترین شکل ممکن به زبون آورد ببینم و
بتونم جلوی خودم و این حس فوران کرده رو
بگیرم؟
حتی درین هم نتونست مقاومت کنه و طول کشید تا
به خودش بیاد.. درینی که سعی داشت ادعا کنه از
من متنفره.. چه برسه به منی که هیچ وقت.. حتی
برای گول زدن خودمم.. نتونستم اعتراف کنم ازش
بدم میاد!
#پارت_1281
نگاه دوباره ای به گوشیم انداختم و خواستم یه بار
دیگه به مجتبی زنگ بزنم که چشمم به پیام لی لی
خورد:
«مهناز خیلی عصبانیه از این که گوشیت و جواب
نمی دی.. می خواد حاضر شه بیاد خونه ات.. نمی
تونم دیگه جلوش و بگیرم..»
نگاهی به ساعت پیامش انداختم که دیدم مال یه
ربع پیش بود. با این امید که دیر نشده باشه سریع
شماره مهناز و گرفتم که خدا رو شکر هنوز تو
خونه بود و تونستم متقاعدش کنم که حالم خوبه و
گوشیم سایلنت بود که صدای زنگش و نشنیدم..
باید تو اولین فرصت یه فکری هم برای این قایم
موشک بازی ها می کردم.. باید یه روزی که
اعصاب و روان آرومی داشتم.. می نشستم و
منطقی با مهناز حرف می زدم و بهش می فهموندم
هدفم چیه و بهتره دست از سنگ انداختن جلوی
راه من برداره!
هرچند که هنوز از خود درین هم مطمئن نبودم..
ولی حالا که دیگه خیالم از رابطه نداشتنش با اون
پسره الدنگ راحت شده بود.. امید و انگیزه ام
نسبت به یکی دو هفته قبل.. به مراتب بالاتر رفته
بود و من می تونستم یه شانسی برای خودم قائل
باشم.. البته اگه.. این ترس لعنتی از وجودش
بیرون می رفت!
گوشیم که تو دستم لرزید و شماره مجبتی افتاد
سریع جواب دادم:
– چی شد؟
– آقا شرمنده.. همه کوچه و خیابون های اطراف و
گشتم.. ولی نیست.. انگار سریع سوار ماشین
شده.. وگرنه دیگه باید تو همون خیابون اصلی
پیداش می کردم..
نفسم و با درموندگی بیرون فرستادم و گفتم:
– خیله خب باشه.. برگرد بیا.. دستت درد نکنه!
تماس و قطع کردم و از جام بلند شدم.. خیلی هم
امید نداشتم که درین تو این وضعیت پیشنهاد کمک
مجتبی رو قبول کنه.. فقط امیدوار بودم به خاطر
کارای احمقانه من این وقت شب بلیی سرش نیاد!
پام و که تو آشپزخونه گذاشتم.. با دیدن قابلمه روی
گاز و پیچیدن بوی ماکارونی توی مشامم.. لبخند
غمگینی رو لبم نشست و زمزمه کردم:
– وحشی دوست داشتنی!
#پارت_1282
فکر درگیرم اشتهام و کور کرده بود.. ولی مگه
می تونستم از خیر خوردن این غذا بگذرم؟ لنگون
لنگون رفتم سمت گاز و یه بشقاب برای خودم
کشیدم و نشستم پشت میز..
مزه اش درست مثل همون روزا.. بی نظیر بود و
من.. بارها توی ذهنم این روز و تصور کرده بودم
که درین بازم برام ماکارونی درست می کنه و من
کیف می کنم از خوردنش!
هرچند.. توی اون تصورات.. درین این غذا رو
فقط به خاطر خودم و از روی علقه می پخت..
نه از روی.. ترس بلیی که فکر می کرد قرار
سر اون پسره بیارم!
یاد چهره ترسیده اش و اشکایی که می ریخت و
حرفایی که تند تند به زبون می آورد تا من و
متقاعد کنه که هیچ رابطه ای باهاش نداره قلبم و
به درد می آورد..
وقتی داشتم اون حرفا رو می زدم و بعد ازش
خواستم بمونه و برام شام درست کنه.. لحنم کاملا
شوخ بود و فکرشم نمی کردم انقدر جدی
بگیرتش..
سرمم انقدر درد می کرد که فقط می خواستم یه کم
بخوابم و مطمئن بودم که درین ذره ای اهمیت به
حرفم نمی ده و وقتی بیدار شدم رفته..
ولی وقتی وسط سالن خونه ام تو اون حال و روز
دیدمش.. تازه فهمیدم تک تک اون روزا.. با تهدیدا
و اذیت و آزارام.. چه تاثیری روی روح و روان
این آدم گذاشتم.. تاثیری که اون آتیش سوزی و
دردای وحشتناکی که بعدش کشیدم و تمام این
پروسه چند ماهه درمان روی من نذاشت و از این
نظر.. حتی خودمم نمی تونستم بگم که با هم
حساب بی حساب شدیم..
با پوف کلفه ای چنگالم و تو بشقاب ول کردم و
پیشونیم و با دستم ماساژ دادم.. باید یه فکری برای
دیدار بعدیمون می کردم که مسلماا نمی تونستم
بذارمش برای چند روز بعد..
با اون حالی که درین از خونه ام رفت.. باید همین
فردا می رفتم سراغش و می فهمیدم بهتر شده یا
نه.. حتی اگه اون نمی خواست دیگه من و ببینه!
#پارت_1283
یه کم روزای هفته رو تو ذهنم مرور کردم تا یادم
بیاد فردا چی کاره اس.. یکشنبه بود و باید برای
تدریس زبان می رفت..
سریع گوشیم و براشتم و یه پیام برای فرخ
فرستادم:
«سلم شب بخیر.. یه خواهشی ازت دارم!»
*
ماشین و تو کوچه درین نگه داشتم و نگاهی به
ساعت انداختم.. هفت و نیم صبح بود و خودمم
نمی دونستم چرا انقدر زود اومدم!
ولی دیگه طاقت نداشتم و از طرفی هم می ترسیدم
دیرتر بیام و درین بیرون رفته باشه.. برای برنامه
هایی که واسه امروز تو ذهنم داشتم هم.. این
ساعت بهترین زمان ممکن بود!
سرم و به سمت ریتا که تو سکوت داشت به اینور
اونور نگاه می کرد چرخوندم و حین نوازش
کردنش گفتم:
– بریم مامان بی معرفتت و ببینی؟
جوابم و با چند تا پارس کوتاه داد و من سریع پیاده
شدم و ریتا رو از ماشین آوردم پایین و راه افتادم
سمت خونه درین..
در حالی که ذهنم مدام داشت صحنه های دیشب و
اون ترس عجیب غریب درین و به یادم می آورد
و می گفت تو این شرایط.. محاله بخواد باهات
همراه بشه.. ولی من دست از تلشم برنمی داشتم!
جلوی در که رسیدیم.. ریتا شروع کرد به پارس
کردن.. انگار خونه ای که چندین ماه توش زندگی
کرده بود و به یاد آورده بود و حالا داشت این
جوری واکنش نشون می داد!
نمی دونستم زنگ بزنم یا نه.. اگه جواب می داد
چی باید می گفتم؟ اصلا شاید هنوز خواب باشه که
در اون صورت بهتر بود برگردم تو ماشین و
منتظر بمونم!
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم و با کلفگی بیرون
فرستادم.. چرا انقدر جدیداا همه چیز سخت شده
بود؟ چرا نمی تونستم محکم پای تصمیمم وایستم و
انقدر درگیر استیصال نشم!
هنوز دو دل بودم و واسه زنگ زدن تردید داشتم
که یهو در خونه باز شد و من سریع خودم و عقب
کشیدم که فعلا فقط ریتا تو میدون دیدش باشه!
#پارت_1284
چند ثانیه سکوت بود و بعد ریتا شروع کرد به
پارس کردن و مالیدن خودش به پاهای درین که
بالاخره.. درین هم واکنش نشون داد و صدای
لرزونش به گوشم رسید:
– سلام عزیــــزم.. سلم دختر قشنگم.. تو این جا
چی کار می کنی؟ وای خدا چقدر دلم برات تنگ
شده بود!
با شنیدن صداش به خودم جرات دادم و یه قدم جلو
رفتم.. دیدمش که رو پاهاش نشسته و داره ریتا رو
ناز و نوازش می کنه و لباس های بیرونش نشون
می داد که اومدنم تو این ساعت.. بهترین تصمیم
ممکن بود!
– سلام!
با شنیدن صدام دستش چند لحظه از حرکت
وایستاد.. ولی حتی سرش و بلند نکرد تا بهم نگاه
کنه و تو همون حالت آروم جواب داد:
– سلام!
چیزی نگفتم و همون جا وایستادم تا ابراز دلتنگی
کردنش تموم بشه و بعد سرپا وایستاد و با اخمای
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واییی.چقدر خوب و طولانی و غیر قابل باور 😆 .ذوق مرگ شدم. 😅 مرررررسی.
وای وای بالاخره یه گشایشی شد برای این رمان ممنون فاطمه جون هزارتا بوس بهت💕💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💞💞💞💞
عالیییییی پارت ها طولانی بود خیلی خوب بود
نویسنده جان قراره مارو به شهادت برسونی 🤦♀️😂
ممنونم!!
به ساعات خوش روی چند پارت طووولانننی تا انتهای رمان رسیدیم؟؟!
میشه خواهش کنم همین آخر هفتهای تمومش کنی؟ نذاری بکشه به شنبه و وقت کار و درس؟!
پیشاپیش ممنون فاطمه جان!
آره ،،تا جایی که بتونم زیاد میزارم زود تموم شه
این ادامه داره.تو رو خدا بزار ادمین جان