رمان تارگت پارت 441 - رمان دونی

 

 

 

هیجده روز از روزی که فهمیدم رفته و بیست و

پنج روز از آخرین دیدارمون می گذشت و هنوز

کوچکترین خبری ازش نشده بود..

منم این روزا هرکاری که به ذهنم می رسید برای

منحرف کردن فکرم انجام می دادم.. از همراهی با

آفرین تو خریدهای تموم نشدنی برای جشنش.. تا

دیدن سریال های صد قسمتی..

هرچند که بازم اون وسطا یه چیزی پیدا می شد که

ذهن من و بکشونه سمت اون آدم بی معرفت..

 

 

وقتایی که با آفرین می رفتیم خرید.. امکان نداشت

یکی از فروشنده ها.. تیپش.. یا قیافه اش.. یا حتی

طرز حرف زدنش من و یاد میران نندازه..

یا حتی وقتی سریال می دیدم.. صد در صد یکی از

شخصیت های سریال شبیهش در می اومد و من

عوض این که صحنه های بازی اون بازیگر و رد

کنم.. به خودم می اومدم و می دیدم.. چندین بار

اون صحنه رو زدم عقب و دارم از اول نگاه می

کنم فقط چون بازیگر حین حرف زدن با انگشت

شستش گوشه پیشونیش و می خاروند و من خوب

می دونستم میران هم این عادت و داره!

الآنم که با دیدن سگ ویلی پدر صدف.. یاد و

خاطره ریتا برام زنده شد که البته مثل میران

دیدنش غیر ممکن نبود.. ولی تمایلی هم نداشتم به

خاطر این مسئله.. به عمه اش زنگ بزنم و ازش

بخوام اجازه بده چند ساعت با ریتا وقت بگذرونم.

صدف هنوز داشت عکسای گالری باباش و که

حالا از سگشون رد شده بود و بیشتر خانوادگی

 

 

بود نشونم می داد که همون موقع گوشی باباش تو

دستش زنگ خورد و من ناخواسته.. چشمم به اسم

اون کسی که داشت تماس می گرفت افتاد..

خواستم سریع نگاهم و بگیرم تا کارم جنبه فضولی

پیدا نکنه.. ولی همچین چیزی غیر ممکن بود..

چون اون اسم.. چیزی نبود که من بتونم به همین

راحتی بی خیال نگاه کردن بهش بشم و هیچ توانی

تو وجودم حس نمی کردم برای قطع این ارتباط

چشمی!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1422

میران! یکی به اسم میران داشت به بابای صدف

زنگ می زد و من اون لحظه اصلا نمی تونستم

بفهمم که این عادیه.. یا غیر عادی؟

میران اسم فراوونی نبود که بگم حداقل تو هر

خانواده یکی ازش پیدا می شه و فکر کردن به

همین مسئله.. داشت من و ترغیب می کرد پام و

از حدم فراتر بذارم.. گوشی و از دست صدف

بگیرم و من جواب اون تماس و بدم و فقط در حد

یه کلمه صداش و بشنوم تا مهر تایید بزنم به این

 

 

باوری که ضربان قلبم به طرز وحشتناکی تند کرده

بود!

– صدف گوشی من دست توئه؟

با صدای آقای خاکپور.. به خودم اومدم و نگاه

مبهوتم و از صفحه گوشی گرفتم که صدف جواب

داد:

– آره بابا این جاست!

– وقتی زنگ می زنه بیار بهم بده دیگه!

– داشتم عکسای گرگی رو به خانوم کاشانی نشون

می دادم!

همون لحظه گوشی و به باباش تحویل داد و من

سریع به چهره اش زل زدم تا عکس العملش و

ببینم..

تماس قطع شده بود ولی با دیدن اسم کسی که بهش

زنگ زده بود.. اخماش تو هم فرو رفت و نگاه

تندی اول به صدف انداخت و بعد با نیم نگاه

دستپاچه ای به سمت من.. روش و برگردوند و

رفت سمت بالکن خونه!

 

 

با رفتنش بالاخره تونستم نفس حبس مونده تو سینه

ام یه ضرب بیرون بفرستم و با احساس سرگیجه و

نبضی که همه وجودم و درگیر کرده بود دیگه

نتونستم سرپا بمونم و نشستم پشت میز که صدف

سریع نزدیک شد و پرسید:

– حالتون خوبه؟ برم آب بیارم براتون؟

سرم و به معنی نه بالا انداختم و همون طور که

سعی داشتم با نفس های عمیق ریتم قلبم و آروم

کنم.. نگاهم و دوختم به در شیشه ای بالکن که اون

سمتش آقای خاکپور وایستاده بود و داشت تلفنی

صحبت می کرد.. احتمالاا با همون میران نامی که

چند دقیقه پیش بهش زنگ زده بود و من.. داشتم

بال بال می زدم برای این که بفهمم.. این میران..

میران منه یا نه!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1423

– ولی انگار حالتون خوب نیستا! بذار برم بابا رو

صدا کنم!

 

 

با صدای صدف به خودم اومدم و قبل از این که

ازم دور بشه سریع مچ دستش و گرفتم و

کشوندمش سمت خودم..

– نه نه نمی خواد.. خوبم!

مکثی کردم و با فکری که تو سرم شکل گرفت و

هرکاری کردم نتونستم پسش بزنم پرسیدم:

– صدف.. تو قبلا گفته بودی بابات.. مدیر

کارخونه ایه که از پدربزرگت بهش رسیده.. آره؟

سرش و تند تند به تایید تکون داد و من همین که

خواستم یه خط قرمز روی فرضیه بعیدی که در

عرض چند ثانیه تو ذهنم ساختم بکشم گفت:

– البته بابام وکیلم هست.. ولی خب از وقتی

پدربزرگم فوت کرد و کارای کارخونه رو دوشش

افتاد دیگه زیاد وقت نمی کنه کارای وکالت هم

انجام بده!

ضربان قلبم که داشت کم کم آروم می شد با این

حرف دوباره اوج گرفت و من ناباورانه به

چشماش زل زدم.. چند ماه به این جا رفت و آمد

 

داشتم بدون این که شغل اصلی پدر شاگردم و

بدونم.. که خب قبلا به نظرم هیچ لزومی نداشت و

همین اطلعاتم خود صدف بدون پرسیدن من بهم

داده بود..

ولی حالا داشتم می فهمیدم چقدر مهم بود که همه

چیز و درباره آدمی که پام به هر دلیلی به خونه

اش باز شده بود بدونم تا مثل الآن.. حس آدمی که

انگار رودست خورده بود و نداشته باشم!

سرم و دوباره به سمت بالکن برگردوندم و وقتی

دیدم هنوز همون جاست و داره حرف می زنه از

جام بلند شدم و رو به صدف گفتم:

– می شه ازت خواهش کنم چند دقیقه بری تو

اتاقت؟ من.. یه صحبت کوچیک با بابات دارم!

– چشم!

مثل همیشه ثابت کرد حاصل یه تربیت درسته که

سریع راه افتاد سمت اتاقش و منم با همون دست و

پای لرزونی که حتی راه رفتنم و مختل کرده بود..

به سمت بالکن حرکت کردم..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1424

 

 

در حالی که تو اون مسیر ذهنم پر شده بود از

مسائلی که شاید بی اهمیت بود ولی.. اگه بهش

بیشتر توجه می کردم.. زودتر از اینا متوجه همه

چیز می شدم!

مثل همون اولین برخوردم با میران.. که بعد از

دیدنم.. نگاهی به ساعتش انداخت و پرسید:

«چطور این جایی؟»

چون اون ساعت تایم کلسم با صدف بود که

میرانم این و می دونست.. اون موقع فکر می

کردم از طریق تعقیب کردنم در جریان همه برنامه

هام قرار گرفته ولی حالا.. یه حسی می گفت من

از همون اول.. به خواست و اراده میران پام برای

تدریس به این خونه باز شد!!

اینم یادمه که اون روز آقای خاکپور چقدر حواسش

به حال بدم بود و ازم خواست کلس و زودتر

تموم کنم و حتی می خواست خودش من و برسونه

و این یعنی.. یه نفر از قبل بهش سفارش کرده بود

 

 

که حواسش بهم باشه چون من اون روز حال

درست درمونی نداشتم!

یا مثلا.. اون روزی که میران به بهانه واکسن ریتا

اومد در خونه و ازم خواست باهاش همراهی کنم..

آقای خاکپور از قبل کلس و کنسل کرده بود و این

کار و.. کی می تونست کرده باشه؟ جز اون کسی

که اصرار داشت.. اون روز حتماا باهام حرف

بزنه؟!

تا به در بالکن برسم همین فکرا داشت تو سرم می

چرخید که باعث شد وقتی آقای خاکپور برگشت تو

سالن و با تعجب و منتظر به چشمام زل زد.. بدون

تعارف و رودرواسی.. یه راست برم سر اصل

مطلب و بپرسم:

– شما وکیل میرانی؟!

از سوال صریحم جا خورد.. ولی خب مطمئناا نمی

تونست همین اول موکلش و که اصرار داشت

خودش و از همه قایم کنه لو بده که لب زد:

– متوجه نمی شم؟

 

 

– اون کسی که چند دقیقه پیش باهاتون تماس

گرفت.. اسمش میران بود!

اخماش تو هم فرو رفت و با جدیت گفت:

– فکر نمی کنم کار درستی باشه گوشی کس دیگه

رو نگاه کنید!

– چند ماه دروغ گفتن و نقش بازی کردن برای

کسی که به عنوان معلم دخترتون وارد این خونه

شده چی؟ کار درستیه؟

 

 

 

 

 

 

#پارت_1425

– چه دروغی گفتم؟

– همین که قبل از من با میران آشنا شده بودید و

اون من و به شما معرفی کرده!

کاملا حس می کردم که از حرفام داره لحظه به

لحظه متعجب تر می شه.. ولی باز خیلی خوب

داشت خودش و کنترل می کرد که بهت زدگیش و

مخفی کنه و ظاهرش و عصبانی از کنجکاوی

های من نگه داره:

 

 

– چی باعث شده فکر کنید اونی که به من زنگ

زد.. آشنای شماست؟ بعید می دونم تو این شهر

فقط یه نفر با این اسم وجود داشته باشه!

– مسئله فقط اسم نیست و شما خودتونم این و خوب

می دونید آقای خاکپور.. مسئله اینه که چطور

آدمی مثل شما که انقدر روی تربیت بچه اش و

تفریحش و حتی غذایی که می خوره و کلا

هرچیزی که بهش مربوط می شه دقیق و حساسه..

به عنوان معلم زبان.. یه آدم تازه فارغ التحصیل

شده و بی تجربه رو انتخاب می کنه که نه هیچ

شناختی ازش داره و نه کسی معرفیش کرده! فقط

رو حساب یه تبلیغ که من از طریق چند تا پیج پر

بازدید اینستاگرامی منتشر کردم؟

– بعد از چند ماه تازه یادتون افتاده این و بپرسید؟

– اون موقع انقدر به این شغل احتیاج داشتم که

نخواستم به چیزی فکر کنم.. ولی الآن.. همه چیز

فرق کرده و منم بیشتر و بهتر به اتفاقاتی که داره

می افته یا قبلا افتاده فکر می کنم و می فهمم..

 

 

امکان نداره شما آدمی باشه که از اینستاگرام برای

دخترتون معلم انتخاب کنید.. مگه این که.. مگه

این که یه نفر اون و معرفی کرده باشه!

دستی رو صورتش کشید و ژست کلفه ای به

خودش گرفت.. اگه این آدم جدی جدی وکیل میران

بود.. نمی تونستم امیدوار باشم که انقدر راحت

خودش و لو بده.. اونم وقتی اون آدم به شکل خیلی

سفت و سختی سعی داشت از همه مخفی بشه.

ولی حداقل تلشم و می کردم.. هرچند که تا الآن

بی نتیجه بود!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1426

– من.. متاسفانه دقیقاا نمی دونم مشکل شما چیه و

چرا با دیدن یه اسم روی گوشی من دارید همچین

فرضیه های غلطی رو کنار هم می چینید.. ولی

در رابطه با انتخاب شما باید بگم که اولین نفر

نبودید.. قبل از شما خیلی افراد دیگه به عنوان

معلم پاشون به این خونه باز شده که اتفاقاا هم

تجربه کافی داشتن و هم معرف شناخته شده.. که یا

صدف باهاشون کنار نیومد و یا من از تدریسشون

 

راضی نبودم. واسه همین ترجیح دادم این بار از

یه فرد جوون تر و کم تجربه تر استفاده کنم تا شاید

صدف بتونه بهتر باهاش ارتباط برقرار کنه و

خیلی اتفاقی.. تبلیغ شما رو دیدم و بهتون زنگ

زدم.. بعدشم اگه یادتون باشه خواهش کردم که یه

جلسه آزمایشی بیاید و وقتی دیدم صدف راضیه..

منم به اومدنتون رضایت دادم.. همین!

نگاهم و جوری به صورتش دوختم که از همین

نگاه بفهمه حتی کلمه ای از حرفاش برام قابل باور

نیست و من به جز همون فرضیه هایی که غلط می

دونتش دوست ندارم به هیچ چیز دیگه ای فکر

کنم..

اونم صد در صد همین و از نگاهم خوند ولی به

روی خودش نیاورد و با یه ببخشید خواست از

کنارم رد بشه که دلم و با این جرات که کلس های

صدف هم تموم شده و دیگه پام و تو این خونه نمی

ذارم زدم به دریا و گفتم:

– می شه جلوی من.. به همون شماره زنگ بزنید؟

 

 

این دفعه تلشی برای مخفی شدن بهتش نکرد و

من با عجز بیشتری ادامه دادم:

– یا حداقل شماره اش و بدید تا خودم زنگ بزنم..

هرچند که اگه شماره من و ببینه جواب نمی ده و

احتمالاا دوباره خطش و عوض می کنه.. ولی اگه

شما زنگ بزنی..

چشمم که به نگاه ناباورش خورد با کلفگی و

عجز بیشتری لب زدم:

– می دونم خواسته بی جاییه.. ولی حالا که می گید

از قبل من و نمی شناختید و فرضیه هام غلطه..

بذارید خودم بهتون بگم که من.. من چند وقتیه.. یه

گمشده به اسم میران دارم.. که واقعاا نمی دونم کجا

دنبالش بگردم.. هیچ شماره و رد و نشونی ازش

ندارم.. شاید به احتمال یه درصد.. گمشده من

همین آدم باشه.. حداقل کمکم کنید.. تا این و

بفهمم.. خواهش می کنم!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1427

مسلماا اگه از همه چیز بی خبر بود.. با این همه

عجز من.. انسانیت وادارش می کرد به کمک..

 

 

ولی با حرف بعدیش.. شک من و به یقین تبدیل

کرد وقتی گفت:

– متاسفم ولی.. کمکی از من برنمیاد! این آدم از

دوستای قدیمی منه.. که هم زن و هم بچه داره.. و

فکر نمی کنم ارتباطی با شما داشته باشه! حتی اگه

با همون احتمال یک درصدی که گفتید.. همون آدم

باشه.. باز من به خودم اجازه همچین کاری رو

نمی دم.. برای پیدا کردن گمشده اتون دنبال راه

های دیگه ای بگردید.. با اجازه!

جلوی چشمای خیس و نگاه مات مونده من.. رفت

تو اتاقش و من و گیج و کلفه و شکست خورده..

وسط سالن خونه اش تنها گذاشت..

نمی دونم چند دقیقه همون جا بی حرکت و خشک

شده وایستادم و به یه نقطه روی زمین زل زدم که

بلخره با صدای صدف که از اتاقش بیرون اومده

بود حواسم جمع شد:

– خانوم کاشانی حرفاتون تموم شد؟!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و برای برداشتن کیفم راه افتادم

سمت میز..

– آره.. آره عزیزم.. دیگه دارم می رم.. کاری با

من نداری؟

– نه.. ممنونم ازتون واسه این مدت.. شما بهترین

معلمی بودید که تا حالا داشتم!

یه لحظه خواستم چند تا سوالم از صدف بپرسم تا

راست و دروغ حرفایی که باباش زد و بفهمم..

ولی پشیمون شدم.. دوست نداشتم از شدت

درموندگی بخوام از سادگی این بچه هم سوء

استفاده کنم و باعث بشم دید و ذهنیتش نسبت به

باباش منفی بشه!

واسه همین فقط رفتم جلو و صورتش و بوسیدم که

گفت:

– واسه اون کلس قبل از امتحانمم با بابام حرف

می زنم.. تاریخ امتحانمم بهتون می گم.. باشه؟!

لبخندی زورکی زدم و سرم و به تایید تکون دادم..

در حالی که حداقل خودم مطمئن بودم که امروز

 

 

آخرین باری بود که پام و تو این خونه می ذاشتم و

بعد از حرفایی که به آقای خاکپور زدم.. دیگه

محال بود یه بار دیگه بتونم حتی به عنوان معلم

صدف تو چشماش نگاه کنم!

 

 

 

 

#پارت_1428

 

 

بعد از خداحافظی با صدف.. یه بار دیگه به در

بسته اتاق آقای خاکپور نگاه کردم به امید این که

شاید پشیمون شه و بخواد حرفی بهم بزنه.

ولی هیچ خبری نبود و منم کلفه تر و بی انگیزه

تر از همیشه.. رفتم بیرون و در و بستم.. عجیب

حس می کردم این آخرین و تنها راهی بود که می

تونست من و به میران برسونه و به بن بست

خوردنم یعنی ناامیدی کامل!

یعنی به همین راحتی.. بازم باید شکست و قبول

می کردم؟!

×××××

ماشین و که تو پارکینگ پارک کردم.. خریدا رو

از صندوق عقب برداشتم و با آسانسور رفتم بالا..

 

انقدر به نشستن تو خونه عادت کرده بودم که یه

روز بیرون رفتن به اندازه چند ساعت من و به

اندازه کوهنوردی کردن خسته می کرد و الآنم

دقیقاا تو همچین وضعیتی بودم!

هرچند.. تنها دلیل از پا افتادنم خستگی جسمی نبود

و روح خسته و بی حوصله و.. قلب دلتنگمم.. سهم

زیادی تو این حال بد داشتن..

ولی از همه اینا بدتر.. صدایی بود که یه سره تو

گوشام می پیچید و می گفت.. این وضعیت و

خودت خواستی و حالا حالاها ادامه داره.. پس

باهاش کنار بیا و انقدر زود از پا نیفت..

تو آینه آسانسور نگاهی به چهره خنثی و بی تفاوتم

انداختم.. چقدر امروز با خودم کلنجار رفتم.. چند

بار پام و گذاشتم رو گاز و فرمون و پیچوندم به

سمت اون آدرس مورد نظر.. فقط به این امید که

شاید بتونم یه بار.. اونم از فاصله خیلی دور

نگاهش کنم.. ولی باز مغزم دست و پام و از

حرکت نگه داشت و اجازه این کار و بهم نداد!

 

 

چون می دونست برای این قلب هزار تیکه شده از

دلتنگی.. فقط همون دیدن از فاصله زیاد کافی بود

تا همه چیز و فراموش کنه.. بزنه زیر همه شرط

و شروط و قول و قرارایی که باهاش گذاشتم و

وادارم کنه اون فاصله رو در عرض چند ثانیه از

بین ببرم و وقتی به خودم بیام که جسم ظریفش

داشت توی بغلم له می شد!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1429

برای همین بود که ترجیح می دادم تمام وقتم توی

خونه بگذرونم..

چون این جوری راحت تر می تونستم خودم و

کنترل کنم و جنگ و جدل مغز و قلبم انقدر خسته

ام نکنه!

در واحدم و با کلید باز کردم و رفتم تو..

یه خونه جمع و جور و نقلی تو یه آپارتمان پنج

طبقه که بعد از یه ماه هنوز بهش عادت نکرده

بودم..

 

 

اگه اون هشت سال زندگی تو پرورشگاه و در نظر

نمی گرفتم.. باقی عمرم و تو خونه های بزرگ و

ویلیی گذروندم و اولین بار بود که یه همچین

آپارتمان نسبتاا شلوغی رو برای زندگی انتخاب

کرده بودم..

هدفم این بود که بعد از یه مدت.. تنهایی بیش از

حد دیوونه ام نکنه و حداقل با چند تا همسایه دور

و برم در حد سلم علیک چند کلمه حرف بزنم..

یعنی در واقع.. پیشنهاد فرخ بود که فعلا این

همسایه ها جز سر و صدای زیاد.. سودی برام

نداشتن و اون تنهایی و سکوت و ترجیح می دادم!

ولی خب.. کم کم به اینم عادت می کردم..

عادت کردن.. بهترین راه حل برای رد شدن از

همه مراحل سخت زندگیه که یه زمانی فکر می

کردی محاله بتونی از پسش بربیای..

ولی همین که بهش می رسی.. می بینی که فقط

کافیه عادت کنی.. بعدش همه چیز خیلی راحت تر

می گذره!

 

 

خریدای توی دستم و گذاشتم رو کانتر آشپزخونه و

خواستم برم سمت سرویس و دستام و بشورم که

قدم هام.. دیگه جلوتر نرفت با چیزی که به چشمم

خورد و هرکاری کردم نتونستم نگاهم و ازش

بگیرم!

میز کوچیک توی آشپزخونه.. خالی نبود!!

عجیبه که وقتی اومدم تو آشپزخونه هم متوجه

خالی نبودنش شدم که خریدا رو گذاشتم رو کانتر

ولی اصلا دقت نکردم تا ببینم چرا خالی نیست!

فکر می کردم مثل همیشه روش پر از آشغال و

ظرف های نشسته اس ولی.. این ظرف های تمیز

و با سلیقه چیده شده.. اونم برای دو نفر.. اصلا با

تصوراتم همخونی نداشت!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1430

چشمای گشاد شده ام و بدون پلک زدن چرخوندم و

به قابلمه روی گاز و شعله روشن زیرش خیره

 

 

شدم.. با بهت و عجله رفتم سمتش و درش و باز

کردم.

هرچند احتیاجی به باز کردن درشم نبود.. بوی

آشنای ماکارونی.. اونم همون ماکارونی خوش

طعم و عطری که فقط یه نفر می تونه درست

کنه.. تو کل آشپزخونه پیچیده بود و من.. تازه تازه

داشت حواسم به دور و برم جمع می شد و می

فهمیدم.. هیچ چیز این خونه شبیه وقتی که داشتم

بیرون می رفتم نبود!

ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و نفس هامم

یکی در میون می رفت و می اومد.. ولی وقت

مکث و تعلل نبود باید این معمای عجیب و غیر

قابل باور و حل می کردم تا آروم می گرفتم!

از آشپزخونه زدم بیرون و نگاهی به هال و سالن

انداختم.. همه جا تمیز و مرتب شده بود و منی که

از بی حوصلگی.. هر چند روز یه بار اونم از سر

اجبار.. یه دستی به سر و گوش خونه می کشیدم..

می دونستم این جا چه بازار شامی بود و حالا…

 

 

هنوز از بهت این تغییرات بیرون نیومده بودم که

در اتاقم باز شد و شوک اصلی رو درین.. با

بیرون اومدنش از اتاق بهم وارد کرد!

چه خبر بود این جا؟ اینا تو واقعیت داشت اتفاق

می افتاد یا.. یا داشتم خواب می دیدم؟

با دیدن من در آستانه سکته که جز مردمک چشمام

هیچ کدوم از اعضای بدنم و نمی تونستم حرکت

بدم.. لبخندی زد و حین جمع کردن موهاش بالای

سرش نزدیک شد:

– سلم.. چه بی سر و صدا اومدی!

با عادی ترین حالت ممکن.. که مطمئناا فقط برای

بیشتر و بیشتر شوکه کردنم بود.. از کنارم رد شد

و رفت تو آشپزخونه..

– عه خرید کردی؟ دیدم هیچی تو یخچال نیست..

منم رفتم یه چیزایی خریدم که بتونم شام درست

کنم!

مشغول بیرون کشیدن خریدا از تو پلستیک شد و

با نیم نگاهی به من مجسمه شده لب زد:

 

 

– تا بری لباسات و عوض کنی منم اینا رو جا به

جا می کنم!

 

 

 

 

#پارت_1431

 

نفس حبس مونده ام و بریده بریده بیرون فرستادم و

بالاخره تونستم پاهام و وادار به حرکت کنم..

نزدیک تر که شدم ناخودآگاه منم خیره شدم به

لباسای تنش!

یه بولیز شلوار پشمی تو خونه ای پوشیده بود.. با

پاپوش های شکل گوزن و ست لباسش و در کل..

چیزی که مسلماا آدم توی خونه خودش می پوشه..

نه جایی که می ره مهمونی!

این دختر با این کارا.. با این رفتارهای خونسرد و

نرمال می خواست چی رو به من ثابت کنه؟

سرش و که به سمتم برگردوند و نگاه خیره ام و به

لباساش دید.. سریع توضیح داد:

– این جا خیلی سرده.. یکی دو تا از شوفاژا بیشتر

کار نمی کنه.. باید بگی یکی بیاد سرویسشون کنه!

فکر کنم هواگیری کنن درست بشه!

 

 

چشمام و محکم به هم فشار دادم و نفسم و یه

ضرب بیرون فرستادم.. چم شده بود من؟ این

گیجی و تعلل و بی حرکتی برای چی بود؟

منی که امروز به معنای واقعی جون کندم تا نرم

سمت خونه اش و یه وقت چشمم حتی از فاصله

دور بهش نیفته تا حالی به حالی بشم.. حالا که این

جا تو یه قدمیم وایستاده بود.. داشتم به توضیحاتش

راجع به هواگیری شوفاژ گوش می کردم؟

نه.. من همچین آدمی نبودم! درسته حضورش تو

این خونه برام هیچ توجیهی نداشت و مغزم مدام

داشت آلارم می داد ولی.. اون لحظه افسارم کاملا

دست قلبم بود که می خواست هرجور شده این

دلتنگی رو رفع کنه.. بدون فکر کردن به چیزی..

واسه همین وقتی دستش رفت سمت کیسه خرید

بعدی.. سریع مچش و گرفتم و همین که نگاه

متعجبش برگشت سمتم جوری کشیدمش سمت

خودم که برای نیفتادن چاره ای نداشت جز این که

بچسبه به سینه ام و منم با سوء استفاده از فرصت

 

 

پیش اومده دستام و محکم دور بدنش حلقه کردم و

دقیقاا همون جوری که توی تصوراتم بود جوری به

خودم فشارش دادم که چیزی تا له شدنش باقی

نمونه!

 

 

 

 

#پارت_1432

 

 

درسته یه ماه هر مصیبتی رو به جون خریدم..

چشمم و روی دلتنگیم هم برای خودش و هم برای

مهناز و لی لی بستم و سختی انجام دادن کارهام از

راه دور و قبول کردم که کار به این جا نکشه که

بخوام با یه دیدن دوباره.. با یه بغل کردن.. با یه

بو کشیدن عطر خوش موهاش.. همه چیز و

فراموش کنم و برگردم به نقطه صفر!

ولی فقط یه احمق اگه جای من بود می تونست

خودش و تو همین شرایطم کنترل کنه و تنها دلیل

زندگی و زنده بودنش و پس بزنه!

با شنیدن صدای نفس های تند شده ناشی از گریه

درین.. چند تا بوسه محکم روی سرش و موهاش

نشوندم و دستم و رو کتفش بالا و پایین کردم!

 

 

اونم با این بغل یهویی.. دیگه از فاز نقش بازی

کردن در اومده بود و داشت حس واقعیش و رو

می کرد.. ولی.. ولی من این و نمی خواستم..

من از درین و همه زندگیم دل کندم و جدا شدم که

یه بار دیگه شاهد اون شکلی اشک ریختن و دیدن

درموندگیش نباشم..

اگه می دونستم انقدر زود قراره این جدایی تموم

بشه و دوباره برگردیم به نقطه ای که هیچ کدوم

نمی دونیم باید چی کار کنیم.. این کارا چه فایده ای

داشت؟!

ذهنم کم کم داشت به حالت نرمال برمی گشت و

سوالا یکی یکی تو سرم می چرخید.. اصلی ترینم

این بود که درین.. چه جوری آدرس این خونه رو

پیدا کرده!

هرچند که یه چیزی فراتر از پیدا کردن آدرس بود

و این که حتی کلید داشت و قبل از من اومده بود

تو خونه..

 

 

این که امروز فرخ یهو زنگ زد و ازم خواست

برم دفترش و یه کم باهم حرف بزنیم..

این که حتی حرف خاصی هم نداشت و فقط برای

این که من و بیشتر اون جا نگه داره سوالای بی

ربط و چرت و پرت می پرسید..

این که تنها نقطه مشترک من و درین.. متاسفانه

همون رفیق نارفیق بود..

همه اش فقط یه معنی داشت!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1433

جواب همه سوالام به فرخ ختم می شد که حتی یه

ماه کامل نتونست روی قولش بمونه و کاری کرد

تا من.. یه بار دیگه توی زندگیم.. از رفیقی که

بهش اعتماد کرده بودم.. نارو بخورم!

فکر کردن به همین چیزا باعث شد حین جدا

کردن درین از خودم با عصبانیت بغرم:

 

 

– فرخ.. فرخ.. فــــرخ!

گوشیم و از تو جیبم درآوردم و با عصبانیت رفتم

سمت اتاقم تا بهش زنگ بزنم که صدای لرزون

درین از پشت سرم بلند شد:

– زنگ نزن بهش.. اون تقصیری نداره.. من ازش

خواستم.. من ازش خواهش کردم!

با همون حرصی که هنوز خالی نشده بود برگشتم

سمتش و داد زدم:

– واسه چـــــی؟!

یه کم جا خورد.. نمی دونم از صدای بلندم یا

سوالی که پرسیدم.. تا این که چند قدم نزدیک شد و

فهمیدم علت تعجبش سوالم بوده:

– واسه چی؟ واقعاا نمی دونی واسه چی؟ این که

یهو.. گذاشتی رفتی و کلی آدم و نگران خودت

کردی.. این که کسی هیچ راه ارتباطی هم باهات

نداشت و حتی نمی تونستیم بفهمیم مرده ای یا

زنده.. دلیل خوبی نبود واسه این که بخوام التماس

یه آدم و بکنم تا تو پیدا کردنت بهم کمک کنه؟!

 

نمی دونم چرا.. ولی دلیلش قانعم نکرد! شاید..

شاید چون خودش و با بقیه جمع بست! شاید چون

دلم می خواست حرف از دلتنگی و عشقی که

وادارش کرده بود به خاطر من به قول خودش به

یکی التماس کنه رو بزنه.. نه فقط یه نگرانی که

لنگه اش حتی تو وجود بچه های شرکتم پیدا می

شه!

واسه همین چشمم و رو حسی که دوباره داشت

وادارم می کرد برم سمتش و محکم بغلش کنم بستم

و حین رفتن سمت اتاق لب زدم:

– اوکی! فهمیدی زنده ام! دیگه می تونی بری!

– میــــران!

رفتم تو اتاق.. در و بستم و قفل کردم و دیگه بهش

اجازه صحبت کردن ندادم.. اونم سعی نکرد از

پشت در حرفاش و بزنه..

هرچند مطمئن بودم به همین راحتی نمی ره و

اومده که حرف بزنه و خودش و خالی کنه..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1434

 

 

ولی منی که هنوز از شوک دیدنش در نیومده

بودم.. به یه زمانی احتیاج داشتم برای پیدا کردن

خودم!

برای فکر کردن به حرفایی که می خواست بزنه و

جوابی که باید بهش می دادم.. گوشی و انداختم رو

میز.. الآن وقت زنگ زدن به فرخ و بیشتر شدن

عصبانیتم نبود!

بلخره کاری بود که شده بود و من بعداا وقت

داشتم برای بازخواست کردن اون آدم.. الآن دلم

نمی خواست عصبانیتم و با حرفام سر درین خالی

کنم و بازم دلش و بشکنم!

حالا که حرفام و توی اون نامه نفهمیده بود.. حالا

که انقدر سرخود عمل کرده بود گند زده بود به

برنامه ای که حداقل برای یه سال آینده امون چیده

بودم.. باید خودم با آرامش براش توضیح می دادم

تا شاید این دفعه قانع بشه و با این شرایط کنار

بیاد..

 

 

البته.. حالا که دوباره دیدمش.. حالا که تمام سلول

های تنم بیرون رفتن از این اتاق و نگاه کردن به

تک تک کاراش اونم وقتی با اون لباس داشت تو

خونه ام می چرخید و می خواست.. باید اول خودم

و دوباره قانع می کردم برای ندیدنش!

×××××

روی یکی از مبل های سالن نشسته بودم و حین

تند تند تکون دادن پام.. نگاه پر از حرص و خشمم

و دوخته بودم به در اتاقی که میران توش بود!

پسره بیشعور.. انگار نه انگار من این جام.. رفت

تو و در و بست! موهاش دیگه بلند شده بود و به

دست می اومد و من چقدر دلم می خواست دونه

دونه اشون و این بار با دستای خودم بکنم و این

دفعه کامل کچلش کنم!

چی فکر کرده بود با خودش؟ بعد از اون همه بدو

بدو کردن ها و دیوونگی کردن ها و خواهش و

التماس.. از منشی شرکتش گرفته تا آقای خاکپور..

 

 

واسه رسیدن به این جا.. حالا که دیدم سالمه ول

کنم و برم؟!

منظورم و بهش اشتباه رسوندم.. ولی حالا که این

جا بودم و دیگه وقت داشتم.. تا بهش نمی فهموندم

هدف اصلیم از این کارا چی بود که نمی رفتم! منم

نمی فهموندم.. دیر یا زود خودش می فهمید!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1435

نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم.. یاد اون

روزی افتادم که با نهایت ناامیدی از خونه صدف

اینا زدم بیرون.. ولی قبل از این که به آسانسور

برسم نظرم عوض شد و برگشتم!

چون نمی تونستم از اون موقعیت انقدر راحت

بگذرم و دوباره برم بشینم تو خونه و ماتم بگیرم

که چرا کاری از دستم برنیومد!

زنگ درشون و که زدم خود آقای خاکپور در و

برام باز کرد.. با قیافه عصبی و جدی شده جوری

که انگار آماده بود تا من یه کلمه حرف بزنم و اون

 

 

من و با دلایل منطقی تر ساکت کنه یا شاید حتی از

خونه اش پرت کنه بیرون..

ولی من این فرصت و بهش ندادم و گفتم:

– آقای خاکپور نمی دونم چقدر از رابطه من و

میران خبر دارید و اتفاقاتی که بینمون افتاده رو

می دونید یا نه.. مهمم نیست.. ولی الآن خیلی دلم

می خواد بدونید که میران تنها آدمیه که تو این دنیا

برای من مونده.. علی رغم هرچیزی که بینمون

پیش اومده.. انقدری می خوامش که واسه دوباره

پیدا کردنش حاضرم حتی بهتون التماس کنم.. در

عین حال.. جونش و سلمتیش انقدر برام مهم

هست که اگه به خاطر سکوت الآنتون و تنها

موندنش.. بلیی سرش بیاد و کسی نباشه تا به

دادش برسه.. از چشم شما می بینم و اون موقع

اس که می فهمید یه آدم به ته خط رسیده مثل من..

که تنها آدم زندگیشم از دست داده.. چه کارایی

ازش برمیاد.. اینم تهدید نیست.. مسلماا کاری با

شما و زندگیتون نمی تونم داشته باشم.. ولی اون

موقع من دیگه دلیلی واسه زنده موندن ندارم و

 

 

دیگه نمی دونم چه جوری می خواید با وجدانتون

کنار بیاید بعد از این که با سکوتتون باعث مرگ

دو نفر شدید! حتماا از وضعیت سلمتی موکلتون

خبر دارید و لازم نیست من چیزی بگم.. پس اینم

می دونید که همچین چیزی غیر ممکن نیست و هر

اتفاقی ممکنه تو تنهایی براش بیفته و تا شما

خبردار بشید.. همه چیز تموم بشه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

پس پارت جدید رو کی میذارین؟؟؟

یک انسان
یک انسان
1 سال قبل

رمان به طرز مسخره ای کلیشه ای شده

دختر میران و درین
دختر میران و درین
1 سال قبل

وایییییی عالیییی بووود

camellia
camellia
1 سال قبل

خیلی خوب و عالی بود.ممنون و متشکر.😘

علوی
علوی
1 سال قبل

ممنونم.
عالی بود.

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون فاطمه گلی ولی این پارت کوتاهتر از پارتای قبلی بود چن پارت دیگه مونده؟

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

رمان کامل شده و پارت آخرش ۱۸۰۴ هست

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x