تا چند ثانیه مبهوت و بی حرکت زل زد بهم و بعد بدون هیچ حرف و اعتراض اضافه ای دولا شد و تای شلوارش و باز کرد..
منم نفسم و با خیال راحت بیرون فرستادم.. چون اصلاً حوصله نداشتم دوباره چرندیاتش و درباره اینکه من مسئول نگاه کردن اونا نیستم بشنوم!
بعضیا فکر می کردن دارن تو کشورهای متمدن که همه اشون ادعای روشن فکری دارن زندگی می کنن که همچین حرفایی می زدن.. دیگه خبر نداشتن اگه طرفشون یه کله خرابی مثل من و اون آدم هیز باشه دیگه نمی تونن همه چیز و با این حرفای شعارگونه توجیه کنن..
جفتمون پیاده شدیم و بعد از اینکه ماشین و دور زد و کنارم وایستاد.. دستم و دراز کردم و اون شالی که هنوز پشت گوشش بود و بیرون کشیدم و مرتبش کردم..
– همینکه عاقل بودن و به لجبازی کردن ترجیح میدی یه پوئن مثبت دیگه واسه خصوصیات رفتاریته!
– خب.. حرفت منطقی بود منم قبول کردم.. اگه با زور می گفتی شاید یه کم بهم برمی خورد ولی.. با توجه به چیزی که دیشب دیدم.. فهمیدم زیادم رنگ و بوی بلوف نداره این حرف.. منم نخواستم دیگه بیشتر از این به خاطر من توی دردسر بیفتی!
راه افتادم سمت مکان مورد نظرم و درین هم کنارم قدم برداشت..
– مسئله دردسرش نیست.. نمی خوام تو ناراحت بشی یا بترسی همین! وگرنه اگه من یه نفرم بتونم با مشت و لگد توجیه کنم که دیگه همچین غلطی نکنه.. خوشحال می شم!
مسلماً فکر کرد دارم شوخی می کنم که به حرفم خندید و گفت:
– همیشه همینجوری هستی؟
– چه جوری؟
– همین حساسیت ها.. منظورم اینه که.. خب.. چه جوری بگم…
– می خوای بدونی رو همه آدمای زندگیم این حساسیت ها رو دارم یا نه؟
یه کم با تعجب نگاهم کرد و بعد سرش و به تایید تکون داد.. ولی واسه من تعجبی نداشت چون اکثر دخترا این سوال و ازم می پرسیدن و عشق می کردن وقتی می گفتم فقط روی تو همچین حسی دارم..
با این حال.. شاید جزو معدود دفعاتی بود که صادقانه جواب این سوال و دادم:
– آره! این حساسیت ها همیشه با من هست.. نسبت به همه آدمای زندگیم! ولی کم پیش میاد این حس از همون اول تو وجودم باشه. به مرور زمان قوی تر می شه.. تو بازم بهم ثابت کردی برام جزو استثناهایی.. یعنی خودمم فکرش و نمی کردم ولی.. دیشب بهم ثابت شد..
دیگه چیزی نگفت و منم راضی از تاثیرات مثبت پی در پی که داشتم روش می ذاشتم به راهم ادامه دادم..

تنها چیزی که نمی شد به همین راحتیا تو وجودش تغییر داد.. همین مشکلی بود که با خانواده داییش پیدا کرده بود و من شک داشتم که بتونم با حرفام این قدرت و تو وجودش ایجاد کنم که از حقش دفاع کنه..
واسه همین.. برای نگه داشتنش توی اون خونه باید خودم یه فکری می کردم.. یه فکری که شاید.. تو راه تکمیل شدن نقشه ام هم.. بهم کمک کنه!
×××××
بعد از اینکه یه مسافتی رو همراه میران پیاده رفتیم تا اون مکانی که هنوز نمی دونستم کجاست و فقط خدا خدا می کردم یک از همون برج هایی که آفرین می گفت نباشه.. بالاخره رسیدیم و من بی اختیار لبخند عمیقی رو لبم نشست از درست در اومدن تصوراتم درباره میران و اینکه یه جورایی می دونستم مثل من انتخابش یه همچین جای دنج و قشنگیه.. نه اون رستوران های لاکچری!
شایدم من و شناخته بود و فهمیده بود که با همچین جاهایی بیشتر ارتباط برقرار می کنم.. تا اینکه خودش دلیلش و توضیح داد:
– ریسک کردم آوردمت اینجا.. نمی دونم جواب بده یا نه!
– چطور؟
– چون هرکسی نمی پسنده.. من اتفاقی پیداش کردم.. تنهایی.. پاتوقم شد و ترجیح دادم همیشه تنهایی بیام.. به جز وقتی که با آدم مهم زندگیم همراهم! ولی هنوز شک دارم..
یه کم موذیگری قاطی لحنم کردم و گفتم:
– که آدم مهم زندگیت باشم؟
متوجه شیطنتم شد که با انگشت اشاره اش ضربه آرومی به نوک بینیم زد..
– که با من هم سلیقه باشی و اینجا رو بپسندی!
– ولی من تا حدودی فهمیدم که سلیقه هامون شبیه همه!
– از کجا؟
نفسی گرفتم و مستقیم به چشمای کنجکاوش خیره شدم.. بعد از اونهمه تعریفی که توی ماشین ازم کرد.. حالا حق داشت که یه چیزایی هم از من بشنوه..
– از روی انتخاب لباسات.. یا استایل مو و ریش و سبیل که دیگه خیلیا دلشون نمیاد انقدر ساده نگهش دارن ولی من خوشحالم که.. مثل خیلیا فکر نمی کنی!
با ابروهای بالا رفته سرش و به تایید تکون داد و گفت:
– خوبه.. تا اینجا تونستیم انتظارات هم و تو سبک لباس پوشیدن برآورده کنیم..
یهو سرش و بهم نزدیک کرد و کنار گوشم ادامه داد:
– البته اگه از قد این مانتو شلوارت فاکتور بگیریم!
سرش و که عقب کشید چشمکی زد و با دست اشاره کرد که جلوتر ازش راه بیفتم سمت اون کافه پاتوق شده برای میران که از همین نمای بیرونیش که به سبک قدیمی درستش کرده بودن و اون دوچرخه قرمز قدیمی کنار در.. دلم براش رفت و حس کردم می تونه پاتوق منم باشه!
نگاهم به سردرش افتاد و اسمش و زیرلب تکرار کردم:
«کافه طهرون»

نفسی گرفتم و با حس خوبی که از همین نمای بیرون و اسم کافه تو وجودم نشست رفتم تو.. تازه اونجا بود که فهمیدم اون بیرون فقط نصف زیبایی های این کافه قشنگی که دیزاینرش بیش از حد آدم خوش سلیقه ای بوده رو دیدم و قسمت اصلی داخل بود..
فضای داخل نه مثل اکثر کافه ها تاریک و بی نور بود و نه انقدری روشن که آفتاب بیفته تو چشمت.. یه نور ملایم از لا به لای شیشه های رنگی می پاشید داخل و دکوراسیون و میز و صندلی های نیمکتی و چوبی رو جذاب تر می کرد طوری که نمی تونستی چشم ازشون برداری..
شاید میران حق داشت و در کل از نظر خیلیا نسبت به کافه های دیگه این شهر چیز خاصی برای جلب توجه نداشت.. جز همین وسایل قدیمی مثل تلفن عمومی قرمز و یه فولکس نصفه که انگار از تو دیوار بیرون اومده بود و یه میز پر از بازی های نوستالژی و کتاب های قدیمی.. ولی انرژی و حس خوبی که داشت منتقل می کرد انقدر زیاد بود که من یکی رو بدجوری تحت تاثیر قرار داد..
این حال خوبم انقدر تو وجودم رشد کرد که به محض جاگیر شدنمون پشت یکی از میزا لب زدم:
– واقعاً خوشحالم که تصمیم گرفتی امروز ریسک کنی! خیلی قشنگه اینجا!
– خوبه که منم بالاخره تونستم چشمات و خوشحال ببینم!
نگاهم بی اختیار رو صورتش چرخید.. این آدم زیادی خوب بود! نه تنها چهره ای که مسلماً توجهات زیادی رو مثل من به خودش جلب می کرد.. نه فقط این چشمای قهوه ای که حتی وقتی خیره می شد هم حس بدی نمی گرفتی و احساس لخت بودن بهت دست نمی داد.. که رفتار و خلق و خوش هم.. به قول خودش با فاکتور گرفتن از بعضی چیزا می تونست آرزوی هر دختری باشه..
واسه همین واقعاً برام جای سوال بود که اون آدمای قبلی زندگیش.. چی تو وجودش دیده بودن که کنار گذاشتنش.. شایدم میران کسی بوده که اونا رو کنار گذاشته که در این صورتم دلم می خواست دلیلش و بدونم.. تا حداقل تلاش کنم واسه تکرار نشدن اون جدایی ها..
گفته بود یکی از اصلی ترین دلایلش خیانته.. ولی من بعید می دونستم دختری بتونه تو رابطه اش با میران خیانت کنه و این ریسکی که ممکنه لو بره و میران و از دست بده بپذیره!
جدا از همه چیز.. بعد از مدت ها یه آدم درست و حسابی پا توی زندگیم گذاشته بود و می تونستم باهاش وقت بگذرونم.. پس.. طبیعی بود که نخوام به همین راحتی از دستش بدم!
به خودم که اومدم دیدم میران داره به یه آقایی سفارش میده و من باز عین احمقا چند دقیقه اس که زل زدم بهش و مطمئناً انقدر تیز بود که متوجه بشه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بین انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
2 سال قبل

ای دل غافل که نمی دونی چه نقشه برایت کشیده است

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

عه ن پارت اومده نتم ضعیف بود ببخشید😅

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

اقا چرا پارت بعدیو نمیزاری
نویسنده هنوز نداده عایا؟

***
***
2 سال قبل

خیلی دیگه خسته کننده شده

r .m
r .m
2 سال قبل

وای پارت بعدی چرا نیست؟😑

Z.m
Z.m
2 سال قبل

قلم نویسنده بسیار زیباست،،ولی چون خیلی به جزئیات اهمیت میده میشه بیشتر بزارید که قصه جلو بره

Negar
Negar
2 سال قبل

قبول کن این پارت زیادی کم بود 😐🚶🏻‍♀️

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x