خیلی سریع حالم و فهمید و دنبالم راه افتاد..
– باز زن داییت؟
سری به تایید تکون دادم و اخمام رفت تو هم با یاد برنامه ای که امروز واسه ام چیده بود!
– اینبار بند کرده به شوهر دادن من.. تیر اولش و پرت کرده.. معلوم نیست جنگ اصلی کی شروع بشه!
– یعنی چی؟
جریان پسره و قراری که با خواهش و التماس باهاش گذاشتم و تعریف کردم که پوف کلافه ای کشید و گفت:
– آخه زنه چیکار داره به شوهر کردن تو!
– دردش فقط بچه اشه! می ترسه با موندن من تو اون ساختمون بچه اش به گناه بیفته!
– خب بره جلوی بچه جَــ…
– هیـــــس!
با نگاهی به دور و بر صداش و پایین تر آورد و گفت:
– نمی تونی تو روش بگی من فعلاً قصد ازدواج ندارم؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم که خودش سرش و به تایید تکون داد و گفت:
– بله می دونم.. از این زبونا نداری! من به درد یکی مثل زن داییت می خورم که سر تا پاش و صبح به صبح بشورم و بذارم تو آفتاب که تا شب خشک شه!
پامون و گذاشتیم تو حیاط دانشگاه و منم نفس عمیقم و به شکل آه بیرون فرستادم.. فقط خودم و خدای خودم می دونستیم که منم چقدر دوست داشتم یکی باشم مثل آفرین که از زبون کم نیارم.. ولی خب.. نمی شد!
– حالا یارو چه ریختیه؟
– کدوم یارو؟
– همونی که برات لقمه گرفتنش!
– چه فرقی می کنه؟
– میگم یعنی.. اگه مورد خوبیه و دستش به دهنش می رسه.. خب تو هم ازش استفاده کن واسه خلاص شدن از شر اون خونه و سایه ای که رو سرت افتاده!
– آفرین چهل و یک سالشه!!! تقریباً بیست سال ازم بزرگته!
– پوووووف.. ولم کن بابا.. الآن دختر شونزده ساله میره با شوگرددی هفتاد ساله اش عشق و حال می کنه.. تو هنوز درگیر سن و سالی؟!
– خب سن و سال هیچی.. من که بهت گفتم طرف خودش یکی و می خواد.. انقدری که حاضر شده تا این سن به خاطرش صبر کنه و سمت ازدواج نره.. بعد من برم خودم و بندازم بهش؟!
– اینا همه حرفه! مورد مناسبی پیدا نکرده بود تو این سال ها.. وگرنه بعد از چند دفعه بیرون رفتن و معاشرت با تو.. باید خیلی خر باشه که تو رو ول کنه و باز بره سراغ همون!
رفتیم تو سلف دانشگاه و ترجیح دادم دیگه حرفی در جواب آفرین نزنم.. خودش می دونست نظر من نسبت به این مسائل چیه و باز مطرحش می کرد..
وقت ناهار نبود.. نشستیم پشت میز و آفرین رفت یه کیک و نسکافه بخره و بیاد که چند دقیقه بعد با لبای آویزون شده دوباره نشست رو صندلیش..
– چیه؟
– نسکافه تموم شده بود!
– نچ خب یه چیز دیگه می خریدی!
عین بچه های دو ساله سرش و انداخت بالا..
– من این ساعت فقط نسکافه می خورم!
سرم و به چپ و راست تکون دادم خواستم خودم بلند شم و برم یه چیزی بخرم که سریع مچ دستم و گرفت و نگهم داشت..
– بشین بشین.. آراد داره میاد!
– خب بیاد!
– هیـــــــس بشین.. نمی خوام از اینجا که رد می شه تنها باشم.. یه کم حرف بزن با من مثلاً حواسم بهش نیست!
چشمام و محکم بستم از این بازی های بعضی وقتا به شدت بچگانه اشون.. ولی به خاطر لطف امروزش نتونستم چیزی بگم و الکی مشغول حرف زدن شدم و اونم در حالیکه همه حواسش به آراد و دوستاش که داشتن نزدیک می شدن بود چند بار «آهان» گفت و سرش و به تایید حرفم تکون داد..
تا اینکه با قرار گرفتن یه سینی یه بار مصرف روی میزمون که توش دو تا لیوان نسکافه بود جفتمون خشک شدیم و سرمون و برگردوندیم سمت آرادی که اصلاً برنگشت تا به ما نگاه کنه و حین حرف زدن با دوستاش فقط سینی و گذاشت و رفت!
آرم تبلیغاتی روی سینی نشون می داد که از کافه جلوی دانشگاه خریده و تا اومدم این و به آفرین بگم خودش با بغض لب زد:
– الهی براش بمیرم..
زل زدم تو چشمای اشکیش.. بدون شک این آدم یه دیوانه به تمام معنا بود که با این حجم علاقه و دوست داشتن.. بازم باهاش قهر می کرد..
– می دونه من این ساعت نسکافه می خورم رفته از کافه جلوی دانشگاه خریده آورده.. وای خدا!
سرش و برگردوند واسه پیدا کردن آراد که جلوی در سلف دیدش و سریع از جاش بلند شد..
– من الآن میام!
با نگاه دنبالش کردم که دیدم دویید سمت آراد و انقدر با این حرکتش جلب توجه کرد که وقتی از پشت خودش و چسبوند به آراد و محکم بغلش کرد.. سر همه بچه ها به سمتش چرخید و یا براش دست زدن.. یا متلک انداختن و مسخره کردن..
ولی آفرین هیچ اهمیتی به هیچ کدوم نداد و شک نداشتم با همین حرکات جسورانه.. آراد و جذب خودش کرده بود.. چون اونم راضی از این حرکتش.. لبخندی رو لبش نشست و کشوندش یه گوشه که با هم حرف بزنن..
با لبخند نگاهم و از صحنه عاشقانه ای که رقم زد گرفتم و خواستم نسکافه ام و بردارم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد..
یه شماره ناشناس بود و همین ناشناس بودن ترس تو دلم انداخت… ولی.. از چهار رقم مشابه آخرش قبل از اینکه فکرای منفی به سرم راه پیدا کنه شناختمش..
شماره علیرضا بود که هنوز وقت نکرده بودم تو گوشیم سیوش کنم.. در حالیکه اون خیلی جلوتر از من بود که اولین برنامه اشم ریخت و قرارش و گذاشت:
«اگه مایل هستید.. آدرس محل کارتون و برام بفرستید.. پنجشنبه شب میام دنبالتون!»
×××××
نگاهم از پنجره شیشه ای اتاقم به طبقه پایین و سالن اصلی شرکت که مشتری ها می رفتن و می اومدن بود که با چند ضربه به در اتاقم بدون اینکه روم و برگردونم گفتم:
– بیا!
در که باز شد.. به خیال اینکه مسئول خدماتمونه و چایی برام آورده لب زدم:
– بذارش رو میز!
– چـــــشم! امر دیگه؟!
صدای کوروش و چشم بلند بالایی که گفت روم و به سمتش برگردوند که دیدم چاییم تو دستشه و بعد از اینکه گذاشتش رو میز کنارم پشت پنجره وایستاد..
– تو چرا؟
– دیدم آقا رسول داره میاد سمت اتاقت گفتم بده من ببرمش!
سرم و تکون دادم و با نیم نگاهی به ساعت دور دستم گفتم:
– حواست به بچه ها باشه.. من دیگه کم کم برم! محتسبی هم درست همین امروز قرار گذاشت که بیاد اینجا.. وگرنه اگه تو هم می اومدی خوب می شد!
دیگه نگفتم خودم حواسم به این مسئله بود که محتسبی فردا می خواد بره خارج و فقط امروز می تونست بیاد و از قصد یه کاری کردم این دو تا قرار همزمان بشه که کوروش با من نیاد تو اون هتل و بمونه شرکت..
چون واسه بعدِ تموم شدن قرار و جلسه امون.. برنامه ویژه داشتم و اگه کوروشم می اومد.. نمی تونستم بهونه ای واسه اونجا موندن داشته باشم و تمرکزم هم از دست می دادم!
– مهم نیست.. حالا امروز اولین قرارمونه و فقط جنبه آشنایی داره.. واسه قرارای بعدی میام.. ولی.. اینجایی که می خواید برید..
– خب؟
– مطمئنی از این هتله؟ جای خوبی هست؟ غذای خوبی داره؟
نفس عمیقی کشیدم و دستام و تو جیب شلوارم فرو کردم.. با اینکه هدفم از انتخاب اون هتل و رستورانش چیز دیگه ای بود ولی.. از این نظر شانس آوردم که کیفیت غذای مطلوبی داره وگرنه.. اگه دختره تصمیم می گرفت تو یه رستوران در پیت و مزخرف کار کنه.. نمی دونستم با چه بهانه ای باید بهش نزدیک بشم!
با این حال قیافه طلبکارانه ای به خودم گرفتم و کامل برگشتم سمتش..
– چرا باید جایی و انتخاب کنم که شخصیت خودم و به عنوان یه میزبان زیر سوال ببره؟ وقتی میگم خوبه لابد خوبه دیگه.. شک داری به سلیقه و نظر من؟!
– نه میگم یعنی.. رستوران های معروف تر از اونم بود.. این هتله تازه افتتاح شده.. ممکنه هنوز یه کم کارشون بلنگه.. چون برخورد اول مهمه میگم.. وگرنه می تونستیم تو قرارهای بعدی…
– مگه میز رزرو نکردی؟
– چرا! ولی می شه زنگ زد کنسل کرد!
– اون وقت واسه پرستیژ شرکت بد نیست که دقیقه نود یه آدرس دیگه واسه مهمونامون بفرستیم؟ عقلت چی میگه کوروش؟
نفس عمیقی کشید و سرش و به تایید تکون داد..
– راست میگی.. اینجوری هم جالب نیست!
با اینکه شک داشتم اتفاقی بیفته که مهمونا یا حتی خود ما ناراضی باشیم از اون هتل و خدماتش.. برای اینکه کوروش فکر نکنه زیادی اصرار دارم به اونجا گفتم..
– حالا امشب و میرم ببینم چه جوریه! اگه خوب نبود.. واسه دفعه بعد مکان و تو انتخاب کن!
دستاش و به نشونه تسلیم بالا برد و حین بیرون رفتن از اتاق لب زد:
– نه نه شرمنده من همچین مسئولیتی و قبول نمی کنم! پس فردا یه چیزی می شه تا یه سال می خوای سرکوفتش و بهم بزنی..
– پس زر نزن!
خندید و رفت بیرون.. منم با یه نگاه دیگه به ساعت واسه به رخ کشیدن آن تایم بودنم که شده.. چاییم و خوردم و مشغول جمع و جور کردن وسایلم شدم که زودتر حرکت کنم.
ولی قبل از حرکت گوشیم و برداشتم و به شخص مورد نظر پیام دادم:
«همه چیز اوکیه؟ نمی خوام هیچ مشکلی پیش بیاد! حواست و جمع کن!»
بلافاصله جواب داد:
«اوکیه آقا.. خیالتون راحت!»
گوشیم و گذاشتم تو جیب کتم و بعد از برداشتن سوییچم راه افتادم ولی قبلش.. مسیرم و به سمت سرویس بهداشتی اتاق کج کردم و توی آینه واسه آخرین بار نگاهی به خودم و تیپم انداختم..
دخترا معمولاً جذب تیپ رسمی و مرتب می شدن.. جذب آدمایی که به ظاهرشون اهمیت میدن و حواسشون هست که واسه هر قراری.. چه تیپی بزنن و چه لباسی بپوشن!
هرچند که همه اشون اینجوری نیستن و من فقط باید امیدوار می شدم که شخص مورد نظرم.. تا همین اندازه به جزییات اهمیت بده و براش مهم باشه!
اگه اینجوری باشه.. با یه احتمال بالای شصت درصد.. بعد از برخورد دفعه قبلمون و تعریفی که ازش پیش صاحبکارش کردم.. امشب مدام نگاهش به سمت خودم کشیده می شه و این یعنی.. درست پیش رفتن.. قدم بعدیم!
دستی روی ریشم واسه مرتب کردنش کشیدم و رفتم بیرون.. منتظرم باش درین کاشانی.. امشب قراره خیلی اتفاق واسه شکل گرفتن رابطه امون بیفته!
×××××
– خانوم کاشانی؟ خانوم کاشانــــــی!
با صدای بلند آقای سمیع چاییم و نصفه نیمه ول کردم و سریع از اتاق استراحتمون زدم بیرون.. با اخمای درهم جلوی در وایستاده بود و طبق معمول نگاهش به ساعتش بود که مثلاً میزان تاخیر و بسنجه و وقتی من و دید گفت:
– خانوم شما دیگه داری شورش و در میاری با این کار کردنت!
آب دهنم و قورت دادم و ناباورانه لب زدم:
– چـ.. چی کار کردم مگه؟
– دو ساعته تو اتاق استراحتی که چی…
– آقای سمیع به خدا فقط ده دقیقه…
– انقدر جواب من و نده! مگه قرار نشد امروز تمام و کمال مسئول رسیدگی به سفارش آقای محمدی و مهموناشون باشی.. پس چرا تو سالن نیستی؟!
حالا دیگه منم با ناباوری نگاهی به ساعت دور دستم انداختم و گفتم:
– مگه قرار نبود نه و نیم اینجا باشن؟ هنوز که نیم ساعت مونده!
– یعنی می خوای انقدر وایستی تا برسن و بعد بدو بدو بری دنبالشون؟ من از یه ساعت پیش نگفتم کارات و بقیه انجام بدن که بیای بشینی تو اتاق استراحت.. برو وایستا کنار میزشون که هروقت اومدن بهشون خوش آمد بگی! صندلی ها رو براشون عقب بکشی.. مگه من همه اینا رو بهت نگفتم؟ امروز..
– به خدا من می خواستم..
– گفتم یا نگفتم؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با قورت دادن مداوم آب دهنم جلوی تشکیل بغضم و بگیرم..
– گفتید!
– پس اگه دو دقیقه دیگه سر پستت نباشی دیگه نمی خوام تو این رستوران ببینمت.. امشب زیر ذره بین منی کاشانی.. فقط اگه ببینم یا بفهمم ناراضی ان از سرویس دهی.. اون وقت منم تو گزارش هفتگی که باید به رئیس هتل بدم می نویسم که اصلاً همکاری خوبی…
– باشه چشم.. چشم آقای سمیع.. الآن میرم!
نگاه چپی بهم انداخت و رفت تو سالن.. منم با پوف کلافه ای برگشتم تو اتاق استراحت واسه مرتب کردن سر و وضعم.. برعکس استاد تقوی که کلاً فقط با من مشکل داشت.. آقای سمیع ثابت کرده بود که اخلاق بدش.. شامل حال همه پرسنل می شه..
ولی خب برای من یه کم بیشتر.. چون.. می دیدم که زیاد راضی نیست از سر و وضع و شکل و شمایلم و ترجیح می داد.. منم مثل بقیه به خودم برسم و یه جورایی چشمای مشتری های رستوران با دیدنم برق بزنه!
هرچند که چیزی به روم نمی آورد ولی.. انقدری حواسم جمع بود که بفهمم و مطمئناً اگه یه روز همچین چیزی ازم می خواست.. با وجود نیازم به این شغل دیگه حاضر نمی شدم اینجا کار کنم!
بعد از مرتب کردن شال و لباسام و تمدید رژ لبی که با وجود کمرنگ بودن به خاطر خوردن کیک و چایی همون یه ذره اش هم پاک شده بود خواستم برم بیرون که قبلش یه نگاهی به گوشیم انداختم..
علیرضا هنوز جواب پیامم و نداده بود.. بعد از اینکه فهمیدم شرکت میران.. واسه امشب میز رزرو کردن و من طبق خواسته خودشون واسه سرویس دهی باید بیشتر از ساعت همیشگی اینجا بمونم بهش پیام دادم و گفتم امشب دیر کارم تموم می شه تا قرار و بذاره واسه یه شب دیگه.. ولی فعلاً که جوابی ازش نگرفته بودم!
به ناچار.. گوشیم و برگردوندم تو کیفم و راهی سالن شدم.. شاید اگه.. به هر دلیل دیگه ای مجبور بودم اضافه تر تو رستوران بمونم کلافه و عصبی می شدم ولی.. حالا.. خودمم بدم نمی اومد به سفارشات این شرکت و مهموناش رسیدگی کنم..
فقط به خاطر اون اولین آدمی که راضی بود از کارم و جلوی سمیعِ همیشه شاکی و طلبکار خوب ازم دفاع کرد.. به هر حال یه فرصتی بود که می تونستم خودم و توانایی هام و توش نشون بدم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر خوبه که سر وقت پارت رو میزارید😀❤