نگاه ناباور استاد از صورتم به تحقیق روی میزش افتاد و قبل از اینکه حرفی بزنه یکی از پسرا گفت:
– چه مایه ای گذاشتید خانوم کاشانی.. ما با یه طلق و شیرازه سر و تهش و هم آوردیم!
لبخندی به خوشمزگیش زدم و از خدا خواسته.. برای بیشتر مبهوت کردن مرد رو به روم جواب دادم:
– آخه من وقت کافی و حتی اضافه داشتم. هم واسه ترجمه.. هم واسه مرتب و تمیز جلد کردن تحقیقم! به هر حال نمی شه واسه همچین درس مهمی همه چیز و سرسری برگزار کرد!
نمی دونم چقدر طول کشید تا بالاخره تقوی به خودش اومد و با اخمی که همیشه مقابل من روی صورتش می نشست بدون اینکه حتی بتونه نوشته های تحقیقم و بخونه با یه دست ورقش زد و گفت:
– یادمه به خاطر بلبل زبونیت دو تا تحقیق بهت داده بودم!
خیلی منتظرم نذاشت و اولین بهونه اش و رو کرد.. منم که خودم و آماده کرده بودم سریع سرم و به تایید تکون دادم و حین ورق زدن برگه های تحقیقم جواب دادم:
– بله منم خوب یادمه.. هر دو تا رو انجام دادم.. پایین همه صفحاتم شماره صفحه داره.. اولشم فهرست مطالب و نوشتم.. برگه ای که بهم دادید و به قول خودتون به صورت رندوم به من افتاد و توش یه تحقیق دیگه هم اضافه کردید و به همون صفحه اول منگنه کردم که خودتون ببینید دقیقاً همون مطالب و ترجمه کردم.. نه کم نه زیاد!
با وجود اینکه دستام و صدام و همه جونم می لرزید از استرس اینکه یهو جلوی بچه ها حرف دیگه ای نزنه و به کل من و سکه یه پول نکنه.. همه حرفام و با اعتماد به نفس بهش زدم و توضیحات جامع و کامل دادم که دیگه بهونه ای نداشته باشه..
تا بالاخره نیم نگاهی به بقیه بچه ها که منتظر نظر استاد درباره تحقیق من بودن و هیچ کدوم دیگه اصراری برای گرفتن نمره تحقیق خودشون نداشتن انداخت و از سر اجبار تحقیقم و ورق زد و چند صفحه ترجمه ام و که شک نداشتم یه دونه اشکالم نداره خوند و کاملاً مشخص بود که به ناچار سرش و به تایید تکون داد!
ولی بدون حرف تحقیقم و انداخت رو تحقیق بقیه بچه ها که بی طاقت لب زدم:
– نمره کامل و می گیرم؟
مشخص بود که هنوز گیجه و هزارتا سوال تو سرشه که بفهمه من چه جوری خودم و از اون نشریه کشیدم بیرون.. مطمئناً دنبال یه فرصت می گشت تا زنگ بزنه به مسئول نشریه و ازش حساب پس بگیره..
ولی من که به مدد همین گیجی و حضور بقیه بچه ها داشتم حسابی می تازوندم.. انقدر خیره موندم بهش تا بالاخره جواب داد:
– بله!
لبخند عریضی رو لبم نشست که نگاه خیره و عصبیش و به صورتم دوخت و قبل از اینکه بخوام تمام و کمال خوشحالی کنم برای رد شدن از این غول سخت زندگیم گفت:
– ولی اینم در نظر بگیرید خانوم کاشانی.. شما در طول ترم.. به نسبت بقیه هم کلاسی هاتون.. هم بیشتر غیبت داشتید و هم تاخیر ورود به کلاس.. برای همین شک نکنید نمره کاملی از میان ترم نمی گیرید و من این و توی نمره اصلیتون لحاظ می کنم.. برای همین باید تو امتحان آخر نمره قابل قبولی بگیرید تا بتونید این درس و پاس کنید!
دیگه استرس و نگرانی از این بابت تو وجودم نبود.. می دونستم این فقط یه حرف رو هواس واسه خالی کردن حرص و خشم خودش و زهر کردن خوشحالی من.. دیگه سوالای امتحان اصلی و نمی تونست جوری طرح کنه که برای من با بقیه دانشجوها فرق داشته باشه.. واسه همین خیالم راحت بود که تونستم از این مرحله سخت زندگیم رد شم و به قول میران پوز این استاد دیو صفت و به خاک بمالم!
با همون لبخندی که هربار می دیدش عصبی تر می شد سری به تایید حرفش تکون دادم و گفتم:
– خیالتون راحت.. من با جون و دل برای امتحان درس می خونم و تلاش می کنم!
دیگه صبر نکردم تا واکنشی ازش ببینم.. نگام و گرفتم و با چهره پر از ذوق رفتم سمت آفرینی که لباش جایی برای بیشتر کش اومدن نداشت!
نزدیکش که شدم دستم و کشید و من و کنار خودش نشوند..
– اینــــه.. گروه داف از پس هرکاری برمیاد.. البته با کمک آقا میران!
خندیدم که گفت:
– زود تند سریع تعریف می کنی از سیر تا پیاز.. پای تلفن که نشد حرف بزنیم!
– باشه.. بذار بیم بیرون همه چیز و میگم برات! میران انقدر خسته بود گفتم بره خونه اش.. منم میام پیش تو یه کم استراحت می کنم..
مکثی کردم و سریع گفتم:
– البته اگه جایی نمی خوای بری.. تو رو خدا تعارف نکنا.. با آراد قرار نداری؟!
چپ چپی نگاهم کرد و انگار که داغ دلش تازه شده باشه گفت:
– نه بابا کجا می خوام برم؟ آراد و دیدی سلام منم بهش برسون!
نگاه متعجبی به دور و برم انداختم و پرسیدم:
– نیومد واسه تحقیقش؟
– اومد.. ولی از استاد اجازه گرفت و سریع رفت.. باورت می شه دو روزه با هم حرف نزدیم ولی حتی برنگشت بهم نگاه کنه؟
بی اختیار به فکر فرو رفتم تا علت این رفتارهای سرد و عجیب غریب آراد و حدس بزنم که آفرین رشته افکارم و پاره کرد و با صدای پر هیجانش که به زور سعی می کرد ولومش و پایین نگه داره گفت:
– دروغ چرا.. از دیشب که رفتارهای میران و نسبت به تو دیدم بیشتر دارم از دست آراد عصبانی می شم! به خدا یه نفر همین الآن بهش خبر بده من تو یه ساختمون گیر کردم و از یه پنجره داره آتیش می باره رو سرم و از اون یکی پنجره یه دسته مار سمی میان تو.. تنها کاری که می کنه اینه که سفت خشتک خودش و بچسبه و در بره که پس فردا دردسری براش پیش نیاد.. اونوقت دوست پسر دو روزه جنابعالی با یه پیام چسکی من.. ابرقهرمان قصه شد!
ناراحت بودم برای لحن غمگین و پر حسرتش.. ولی حرفاش انقدر خنده دار بود که نتونستم جلوی لبخندم و بگیرم و همونم چشم غره آفرین و به همراه داشت.
– درد.. بایدم بخندی! منم جای تو بودم و میران و داشتم می خندیدم!
– آخه من نمی فهمم چه لزومی داره این دو تا رو با هم مقایسه کنی؟ آراد مگه اوایل رابطه اتون اینجوری بود؟ مطمئن باش میرانم رفته رفته اخلاقش عوض می شه و من براش عادی می شم!
– پس چرا آراد واسه من عادی نشده؟
با سوالی که با نهایت جدیت پرسید نتونستم حرفی بزنم.. حق داشت.. من شاید زیاد به روش نمی آوردم و دل به دل کلافگی هاش نمی دادم ولی.. عجیب تو این مسئله.. حق و به آفرین می دادم و درکی از رفتارهای یهو تغییر کرده آراد نداشتم!
همیشه وقتی به این رابطه رو به نابودیشون فکر می کردم.. تنها دلیلی که به ذهنم می رسید این بود که آراد دلزده شده از آفرین. ولی در عین حال.. نمی تونستم آراد و انقدر بی رحم و بی انصاف تصور کنم..
آرادی که بعد از اینهمه مدت که یه رابطه سفت و محکم و شیرین داشتن و از همون اول قول ازدواج داد به آفرین تا دیگه فکر موقتی بودن رابطه و تشکیل یه زندگی دیگه با یه آدم دیگه رو از ذهنش بیرون کنه.. نمی تونست تا این حد نسبت به احساسات آفرین بی اهمیت باشه.. چون می دونست در نبودش.. دیگه چیزی از این دختر باقی نمی مونه و عشقی که به آراد داره یه حس یکی دو روزه نیست که به همین راحتی فراموشش کنه!
– حالا من و ول کن.. از میران بگو.. بوسیدید هم و یا نه؟
جوری سرم و به سمتش چرخوندم که ترسید و خودش و یه کم کشید عقب..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کسی میدونه میران میخواد انتقام چیو بگیره؟
مگه مادر درین چیکارش کرده
چقده کم بود امروز.
این رمانم خیلی الکی داره پیش میره 😐
در یک جمله بگم: آفرین واقعا دیوونس