رمان جزر و مد پارت 16 - رمان دونی

 

 

 

_من……اول چایی میخورم زحمت نکشید

 

 

رنگ نگاهش عوض شد

این زن پر از غمه میخنده ولی یه دفعه حالت صورتش عوض میشه این یعنی افسرده اس

 

 

_حاجی ام اول چایی میخورد

 

 

حیف تو…..چطوری میشه اون مردو دوست داشت؟

حالم گرفته شد……این عادت مسخره رو ترک کنم بهتر از اینه بگن شبیه اونم

فهمید قیافم رفت تو هم

 

 

_خودش بهم گفته بود حرفای خوبی به مادرت نزده و خیلی پشیمون بود…….

الانم اگه بود دنیا رو به پات میرخت

 

 

چشمای منم مثل اون خیس شد

 

 

_ما دنیا رو نمیخواستیم حاج خانوم، فقط یه سقف بالا سر که محتاج کسی نباشیم……بابا همه کس ما هم بود ما هم داغدار بودیم ولی به خاطره…..

 

 

اشکش که چکید حرف تو دهنم گم شد

از دیشب تا حالا چی شده که من انقدر بهش دل رحم شدم؟

هر چند اصلا بهش بگم چی بشه مثلا ؟ فعلا که ظاهرا بی گناه ترین ادم این به قول خودشون عمارت این زنه و کاملا میشد غم و شرمندگیش رو فهمید برعکس اون پسره که با پرویی ازم طلبکاره

دیگه ادامه ندادم سرمو پایین انداختم و با سر انگشتام با لبه های لیوان بازی میکردم

که دستشو گذاشت رو ساعدم که دوباره مجبور شدم نگاهش کنم

 

 

_ما رو ببخش بد کردیم بهتون

ولی جبران میکنیم، محمد طاها به من گفت براتون جبران میکنه خیالم راحته چون مثل حاجی هیچ وقت زیر حرفش نمیزنه…….از الان به بعدم اینجا خونه ی خودته باشه؟؟

اگه مادرت ازدواج نکرده بود اونم می اوردم اینجا تا دل تنگش نباشی

 

#جزرومد

#پارت۶۹

 

 

بغضی که تو گلوم بود و قورت دادم و سرمو تکون دادم…..

 

 

_شما آدم خوبی هستی حاج خانوم ولی زیاد خودتو درگیر جبران کردن برای ما نکن……

 

 

نمیتونم بهش بگم هیچ وقت اون بلاهایی که سرما اومده جبران نمیشه حتی اگه خود حاجیتونم زنده بشه بگه اشتباه کردم بازم هیچ چیز زندگیه ما عوض نمیشه

بزار این دلش خوش باشه و جور خرابکاریای بقیه رو نکشه

 

 

_قربونت برم

 

_من……یکم طول میکشه به چیزای جدید عادت کنم …..الانم…….الانم به خاطره شما اینجام پس دیگه غصه نخورید لطفا بابا هم ناراحت میشه

 

 

بلند شد و اومد پیشونیمو بوسید

 

 

_دلت مثل دل بچم مهربونه‌…‌…

 

 

سرمو گرفتم بالا و خندیدم

چی میدونه از دل من که فقط به خاطره خودش چیزی نگفتم

 

 

_دخترش نیستم مگه…..به بابام نرم به کی میرم؟

 

 

سرمو گذاشت رو سینه اش

 

 

_تو پاره ی تنشی…..یادگارشی…..عزیزشی پس همه چیز منم میشی مثل محمد طاها

 

 

یکم باهاش راحتتر شدم بهش میگم خواهشا اسم حاجی و این پسره رو جلوی من نیاره چون واقعا اعصابم خورد میشه

 

 

_صبح بخیر

 

 

محکم پلک زدم

یعنی فقط میخوام سرمو بکوبم به میز

این مگه نرفته بود….مگه کار نداره اصلا همش خونه اس

 

#جزرومد

#پارت۷۰

 

 

_با توعه مادر جان

 

 

چشمای درشت شدمو به حاج خانوم دادم و بعد به پسره که خونسرد داشت منو نگاه میکرد

انگار واقعا با من بود به خدا که چند شخصیتیه

 

 

_ص…..صبح بخیر…….

 

 

_مادر با سیروس حرف زدی؟

 

 

سیروس دیگه کیه؟ بزار یلدا بیاد همه رو ازش میپرسم

 

 

_بله بهشون گفتم بدون اینکه خبر بدن سمت عمارت نیان

 

 

_خیر ببینی ….ما دختر جوون داریم نمیخوام بچم معذب بشه

 

 

اون وقت کی به خودش بگه نیاد تا من راحت باشم؟اصلا حالا که سر حرف باز شده بزار بهش بگم

 

 

_آره حاج خانوم چون نامحرم هستن سختمه همش چادر سر کنم خودمون دو تا راحتتریم ممنون ازتون آقا محمد طاها

 

 

اولین بار بود اسمشو گفتم

بدجور نگام کرد فکر کنم منظورمو فهمید

خب راست میگم دیگه وقتی با اون معذبم با خودشم معذبم تازه صد برابر بیشترم ازش بدم میاد

 

 

_محمد طاها همش شرکته بعد از ظهر میاد ولی سیروس و سامان خونه ان به خاطره همون بهشون گفت مادر جون

 

 

ماتم برد…..چی گفت؟بعد از ظهر میاد؟؟

 

 

_چیزه ببخشید ایشون اینجا میمونن؟

 

 

یه لبخند ملیح بهش زد

فقط بگو نه……. بگو نه

 

 

_بچم پیش مادربزرگش میمونه تا تنها نباشم

 

یا خدا…..چرا هر چی میگم برعکسش میشه

 

 

_خب……خب الان من هستم که……بگید راحت باشن بالاخره جوونه زندگیه مستقل و اصلا پدر و مادرشون تنها نباشن

 

 

رسما پسرورو داشتم بیرونش میکردم ولی دست خودم نبود نمیشه نمیتونم با این یه جا باشم

 

#جزرومد

#پارت۷۱

 

 

_خودم اینجا باشم راحتترم…..

 

 

میترسه از من؟ میترسه بلایی سر مادربزرگش بیارم….دیوونه اس

 

 

_ولی من نیستم…….چیزه منظورم اینکه که خب ما چون خیلی وقته هیچ مردی تو خونمون نبود با یه مرد یه جا بودن یه ذره یه جوریه برام

 

 

_مگه شوهر مادرت با شما نبود…..

 

 

یه چپ بهم نگاه کرد و بعد به مادربزرگش

 

 

_به خاطره کارش زیاد پیششون نمیموند…..

 

 

لعنتی چقدرم زود جمعش میکنه

هرچند اینم برمیگرده به نقش بازی کردن حرفه ایش به خاطره ناراحت نشدنش

 

 

_اینطوری سخت نبود بدون مرد؟

 

 

اصلا حواسم پرت شد

واقعا قدیمیا همشون یه جور فکر میکنن

 

 

_ما خودمون از پس کارامون برمیومدیم اصلا  مردی که نبود رو میخواستیم چیکار؟

 

 

گلوشو صاف کرد و چشمام چرخید و قفل چشماش شد

الانه که بلند بشه منو بزنه

 

 

_منظورم اینکه به خاطره مشغله ی زیادش فرصت نمیکرد به ما سر بزنه و برای همین ما عادت کردیم به مستقل بودن

خودشم سپرده بود دوستاش هوامونو داشته باشن

 

 

اره بعد از کشیدن، دوستای لنگه ی خودشو برای من لقمه میگرفت کثافت

حاج خانوم یه جور مهربونی نگام کرد و با دل پرسید

 

 

_ببینم…… پدر خوبی برات بود؟

 

 

خوب؟!

زخم سرم تیر کشید اون اصلا آدم نیست که بخوام با ،بابام مقایسه اش کنم؟!

 

#جزرومد

#پارت۷۲

 

 

یه آن نگاهم رفت سمتش، چون متاسفانه چهره شو فقط میتونستم تو صورت اون پسر ببینم که بهم زل زده بود

 

 

_نه اندازه ی بابای خودم……

 

 

حرف بابا شد و الان حس میکنم چقدر دلم براش تنگ شده

 

 

_حاج خانوم میشه بریم دیدنش من تا حالا نرفتم از ترس حاجیتون

 

 

زبونم دوباره تلخ شد……من حتی یه بارم نرفته بودم مزارش ولی مامان یه بار رفته بود

اونم منو تو مسافر خونه گذاشت و خودش تنهایی رفت بعدم که از تهران زدیم بیرون

 

 

_حتما عزیزم……ولی سامان امروز نیست تو صبحونه بخور تا من زنگ بزنم امیر حسام بیاد

 

 

_نیازی نیست……خودم میبرمتون

 

 

_تو مگه کار نداشتی مادر…….مزاحمت نمیشیم

 

_مهم نیست برگردم میرم شرکت

 

 

دیگه حوصله نداشتم راجع به موندش اینجا حرفی بزنم به زور و با اصرار دو سه لقمه خوردم  رفتم تا حاضر بشم برای رفتن پیش بابا

 

***

دور بر ساعت دوازده برگشتیم خونه

از آینه به چشمای قرمزم نگاه میکردم

یه دل سیر برای ۱۴ سال دوری ازش گریه کرده بودم

حاج خانوم همش عذرخواهی میکرد از بابا و به حاجی که کنارش بود میگفت نوه ش اومده

چقدر دلم سوخت براش زن مهربون و تنها

 

البته اگه بخوام بادیگاردشو که همش حواسش بهشو رو نادیده بگیرم

 

#جزرومد

#پارت۷۳

 

گوشی رو برداشتم و به مامان زنگ زدم طول کشید تا هادی جواب داد

 

 

با هم حرف زدیم دلش برام تنگ شده مثل خودم چی میشه اگه همین الان اینجا رو ول میکردم و برمیگشتم؟

ولی نه……اون پسره امروز تازه مهربون شده

درسته زیاد حرف نمیزنه ولی از نگاهاش میفهمیدم

حتما چون با مادربزرگش خوب رفتار کردم

فعلا نمیخوام دوباره شروع کنه به بی ادبی و تهدید کردن و مثلا ترسوندنم

الان آرامش میخوام فقط آرامش

 

 

_آبجی عید میای خونمون دیگه؟

 

_نه عزیزم نمیتونم ولی قول میدم زود بیام…..مامان چیکار میکنه؟

 

 

گفت تو حیاط داره بسته بندی میکنه

و صداشو مثلا آروم کرد

 

 

_آبجی بهش نگو وگرنه منو میکشه

از وقتی تو رفتی همش گریه میکنه میگم گریه نکن خدا بزرگه

 

 

میدونستم همش فیلم بازی میکرد تا مثلا خوشبخت بشم چی شد الان؟! اون اونور گریه میکنه من اینور

 

 

_قربونت برم مرد کوچیک خونمون…..معلومه خدا بزرگه درست میشه تو فقط حواست به آبجی و مامان باشه

 

 

_باشه حواسم هست یه ذره خیالم از تو ناراحته که مامان گفت با عمو رفتی اونم خیالمو راحت کرد بهش سلام برسون بگو دفعه ی بعد ازش تشکر میکنم

 

 

هادی همیشه یه جوری بزرگتر از سنش و عاقلانه حرف میزنه و رفتار میکنه که با این سن از بودنش آرامش میگیرم

 

ولی باید بهش بگم عمو جونش اگه بفهمه بهش سلام رسوندی معلوم نیست برگرده یه بلایی سرت نیاره انقدر که از ما بدش میاد…..هرچند عیبی نداره بزار به قول خودش خیال مرد کوچیک ماهم راحت باشه

 

#جزرومد

#پارت۷۴

 

 

_تو نمیخواد ازش تشکر کنی عشق آبجی

خودم حواسم هست

 

 

_هادی کیه داری پچ پچ میکنی

 

صداش که اومد فهمیدم خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم دلتنگشم

 

گوشی رو گرفت و یه ذره مثلا سرد سلام و احوال پرسی کردیم و هی سوال و جواب که راحتم؟ اینا خوبن؟که جواب دادم و خیالشم راحت شد

آخر حرفمم رسید به بابا

 

 

_مامان امروز رفته بودیم به بابا سر زدیم

 

 

اول سکوت کرد ولی شنیدن بغض صداش سخت نبود مامان میگفت بابات خیلی مرد بود که پشت منه بی پناه دراومد به خاطره همین حمایت و مردونگیشم عاشقش شده بود و هنوزم با یاد خاطراتش اشک میریخت

 

 

_باشه مامان جان کار نداری باید برم سفارشام مونده

 

_نه…..مامان……یه ذره دیگه تحمل کنی همه چیزو درست میکنم دوباره دور هم جمع میشیم این دفعه بدون سر خر…..باشه؟؟

 

 

_تو فقط مراقب خودت باش‌

هوای مادربزرگتم داشته باش گناه داره

 

 

_میدونم…..

 

 

خداحافظی کردیم و رو تخت دراز کشیدم

نگاهم به سقف بود و

یاد آرزوی هانیه افتادم

 

 

یه روز داشتیم نقشه میکشیدیم که یه خونه ی چهار خوابه میخریم هر کدوم یه اتاق

بزرگترینش برای هانیه باشه چون تخت بزرگ سفارش داده بود خانم

با یه عالمه عروسکی که دور تا دورش میذاشت  تازه میخواست دوستاشم دعوت کنه که باهاشون بازی کنه

 

_ای کاش اینجا بود و این اتاق و میدادم بهش

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

منون فاطمه خانم 🌹

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x