_فعلا که خیلی به موقع اومدن
_مامان از صبح تا حالا سرم داره میترکه الانم یه ساعته منو سرپا نگه داشتی هی برو برو
میدونی حرف زور تو کتم نمیره پس ول کن این قضیه رو
_زور کدومه؟ تا الان من بزرگت کردم چون بچه ی مردی بودی که دوسش داشتم و نمیخواستم پیش پدربزرگت باشی الان که نیست وظیفه ی اوناس ،
میبینی که از پس سه تاتون برنمیام
خیره به چشماش بودم نفسم سخت شد و اشکم چکید
نامرده…….نامرده چون میدونه چقدر روش حساسم و داره از قصد دلمو به درد میاره تا برم
حالا که اینطور میخواد باشه
_میرم گم میشم نترس
ساکمو کشیدم از دستش
_لازم نیست پشت بند هم دروغ تحویلم بدی
هادی_مامان چرا گریه شو درآوردی؟؟
آبجی بمون نمیخواد
تا خرداد صبر کنی منم کار میکنم پولمون بیشتر میشه میتونیم بریم از اینجا
دستشو کشید
_دروغ نگفتم بهت…….توام لازم نکرده حرف بزنی بیا کنار ببینم……
مامان دست دوتاشونو گرفته بود و من تنها روبه روش داشتم نگاهشون میکردم
چرا برای اولین بار احساس کردم اضافی ام؟!
فکش میلرزید و به زور جلوی خودشو گرفته بود
منم کنایه زدم
_میرم ولی پشیمون میشی ببینی چطوری خوشبختم میکنن چطوری با کسی که این همه سال حسابش نیاوردن انگار که نیست رفتار میکنن……
_اونا آدمای خوبی ان ریحانه
_اوهوم……خییییلی
اتفاقا جات خالی دیروز همین پسره که میگی ازش تشکر کنم داشت از اینکه چطوری رئیستو گول زدی و زنش شدی حرف میزد
#جزرومد
#پارت۳۷
_هر چی ام بگن به من میگن با تو کاری ندارن
در حال انفجار بودم
_حالا میبینیم…….اون روزم میرسه بدتر از اینایی که به تو گفتم به من میگن اون موقع میام همه رو برات تعریف میکنم
به هادی و هانیه نگاه کردم ولی مامان دیگه نه
نباید اینطوری میکرد ،من بابا نداشتم حالا خودشم ازم گرفت
از خونه زدم بیرون و از حرصم درو محکم کوبیدم
ماشینش هنوز تو کوچه بود
ای کاش میرفتم انقدر میزدمش تا دلم خنک بشه
ولی نه حوصلشو دارم نه اعصابشو که باهاش بحث کنم
رامو کج کردم و رفتم سمت خیابون
هیچ وقت حتی نمیتونی حدس بزنی که بدتر از اونی که برات پیش اومده هم هست
خدایا زندگی ما چرا هی داره سختتر میشه؟ من الان چیکار کنم بدون اونا؟؟
انقدر راه رفتم تا رسیدم به پارک نزدیک خونه و نشستم رو یکی از نیمکتاش
به بچه ها خیره بودم و حرفای مامان همش تو سرم تکرار میشد
بهش گفتم داره درست میشه ولی کوتاه نیومد این دفعه خیلی ترسیده بود ولی نباید دلمو میشکوند
خم شدم رو زانوهام دستم و گرفتم رو صورتمو بی صدا گریه کردم
زیاد گذشت شاید نزدیک یه ساعت که دیگه از گریه کردن سیر شدم
صاف نشستم که با دیدن اون کنارم جاخوردم
لعنت بهش…. یک ساعت داره منو نگاه میکنه؟سریع رومو برگردوندم و صورتم و پاک کردم
_تازه یادت افتاد خجالت بکشی؟ یک ساعته هر کی رد میشه یه نگاه به تو میندازه…..خوشت میاد از جلب توجه؟
#جزرومد
#پارت۳۸
_آره من تشنه ی جلب توجهم
اصلا دوست دارم همه بگن چه دختر بدبختیه
مادرش از خونه به خاطره بعضیا بیرونش کرده و الانم آوارس……خودت چرا اینجایی که خجالت بکشی
_چون از الان به بعد مسئولیتت با منه……نه صرفا به خاطره اینکه دختر عمو امیر علی و از خانواده ی شمس هستی بیشتر به خاطر مادر جون که متاسفانه میدونم خیلی براش عزیزی
متاسفانه؟؟؟؟
_ببینم نکنه به من حسودیت میشه؟ محال نسبت به کسی که نمیشناسی انقدر کینه داشته باشی و ناراحت بشی از اینکه برای مادر بزرگت عزیزم
_بخش اول حرفتو نشنیده میگیرم انقدر که احمقانه اس
احمق پرمدعا خودتی ….
_در ضمن به اندازه ی کافی شناختمت که بفهمم چه جور دختری هستی……
_مطمئن باش هر چی باشم کسی نیستم که به تو اجازه بدم برام رئیس بازی دربیاری و از مسئولیتت حرف بزنی…..مگه من دو سالمه؟
نفسشو کلافه فوت کرد و محکم پلک بست
و منم حواسمو دادم به زمین بازی بچه ها
_میای عمارت حواستو بهش میدی و ازش مراقبت میکنی….
نگاهش کردم ،میدونست چاره ای ندارم جز رفتن به اون خونه و اینا همه کار خودش بود فقط منوچهر مامانو مجبور به انتخاب کرد
تردید کردم ازش بپرسم ولی نگرانی برای مامان و بچه ها مصممم کرد
_منوچهر……مطمئن باشم تا چند ماه نمیتونه بیاد سراغشون ؟اون کینه ایه اگه بیاد بیرون تلافی میکنه منم که نیستم
_مثلا میخواستی جلوشو تو بگیری که نگران دور بودنتی؟
_کم مسخره کن……باشم خیالم راحته
نگاهش به روبه رو بود
انقدر مکث کرد که دیگه نا امید شدم از حرف زدنش ولی یهو زبونش باز شد
#جزرومد
#پارت۳۹
_باید اول ترک کنه ، تو و مادرتم که قرار نیست رضایت بدید پس حداقل یک سالی طول میکشه…..
_مادرم شکایت کرده ؟پس چرا به من گفت کار تو بود؟
_چون من مجبورش کردم
خوبه حداقل از تو ترسیده به حرف من که گوش نمیداد ولی چیزی بهش نگفتم تا پرو نشه
_افتخار میکنی به بقیه زور میگی مگه نه؟
_مگه این کارم به نفعتون نبود پس مشکلش کجاست؟…… آهاااان مگه اینکه از عمد بخوای باهام یکه به دو بکنی و ادا در بیاری؟
_چی میگی تو؟آره کار خوبی کردی قبول ولی چرا با افتخار از قلدری کردنت برای مادرم حرف میزنی؟
_راجع بهت درست فکر میکردم آدم قدردانی نیستی…..وگرنه الان باید از حرفات خجالت زده میشدی
شنیدن حرفاش خیلی زور داشت برام
چشمام تار شد و میخواستم لرزش صدام معلوم نشه ولی نتونستم
_قدردان ؟؟؟شوخی میکنی؟ یه طوری حرف نزن انگار به خاطره من این کارو کردی همش به خاطره مادر بزرگته وگرنه این همه سال کجا بودید وقتی زیر لگدای اون کثافت له میشدم
الان با یه کمک کوچیک حرف از قدردانی من میزنی؟
نگاه حرصیمو ازش گرفتم و با پشت دستم اشکامو پاک کردم
_خوب گوش کن…..دیگه اینجا جایی نداری خونت اینجا نیست پیش مادر جونه
این دیگه چی بود گفت؟
_چند ماه بیشتر نمیمونم…….
_من حرف میزنم و تو باید قبولش کنی
فکر میکنی بعد از اینکه بهت وابسته شد اجازه میدم بری؟
تو دلم بهش خندیدم
آره منم منتظر اجازه ی توام
به من گیر میده ولی خودش از من بچه تره هی مادرجون ،مادرجون
هرچی….عیبی نداره به نفع من
_میام ولی طرف حسابم تو نیستی……
اینو یادت نره
_حالا معلوم میشه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 99
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان خیلی جذاب وقشنگیه اگه بشه هرشب پارتگذاری بشه یا یه روز درمیون خیلی عالی میشه
ممنونم عزیزدلم رمان خیلی زیبا وجذابیه اگه میشه هرشب بزاری یا یه روز درمیون خیلی عالی میشه