وارد محوطهای پارک مانند شد، صدای آب را میشنیدم، انگار دریاچهای این اطراف بوده باشد.
ماشین را پارک کرد و به سمتم برگشت:
_ اینجا رو صبح اومدم یه سر زدم، شبیه پارک سپیدار خودمونه…اما قشنگتر، آلاچیق داره…حومه شهره برای مسافره ظاهرا، پیاده شو یکم بگردیم.
بی حرف پیاده شدم. دستم را به سقف ماشین گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
هوای تازه و گرمای تابستان، به لطف دریاچه و نسیمی که از سویش میوزید گرما قابل تحملتر بود.
به سمتم آمد و دستش را به سمتم گرفت، دستش را بگیرم؟
دست به سینه شدم و انگار که دست او را نمیبینم، جلوتر حرکت کردم، کم نیاورد و کنارم همقدم شد:
_ از اینطرف بریم…
به دنبال اشارهاش رفتم، او هم با گامهای هم اندازه با من حرکت میکرد، جالب این بود که کیفم را خودش حمل میکرد. شکایتی نداشتم، بهتر بود حمالی کند!
_ گرمت نیست؟
زیادی هوایم را داشت:
_ نه…
_ پس بریم اونجا بشینیم، کافه ساحلیه، سفارش بدیم یه چیز خنک، چی دوس داری؟
شانه بالا انداختم، وارد یکی از آلاچیقها شدیم، طولی نکشید که گارسون آمد.
منو را گذاشت و رفت!
بازش کردم و مشغول نگاه کردن بودم که پرسید:
_ دلت چیزی نمیخواد؟ هرچی میخوای بگیا!
سر تکان دادم، در میان منو با دیدن شیک شاتوت لبخندی زدم:
_ یه شیک شاتوت میخوام…
تایید کرد و برای خودش هم همان را سفارش داد. نگاه به منظره دوختم، دریاچهی مصنوعی و زیبایی بود، چند قایق شکل قو هم بود که بچهها را سوار میکردند، اما در این وقت ظهر کسی نبود چندان.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 178
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نری بیافتی تو اب حورا خانوم
🤮🤮🤮