پیراهن را که کامل پایین نداد مشکوک نگاهش کردم. پایین تخت نشست و به شکمم خیره شد، با لبخند دستش روی ترکهایش حرکت کرد، رگهای مشخص و سرخ که نشان از نازک شدن پوست شکمم بود.
نوازشش آنقدر حس خوب داد که دخترکم لگد زد. از دردش نالهای کردم و آن قسمت را گرفتم:
_ آخ…لگد زد!
با ذوق خندید و دستم را کنار زد و همانجا گذاشت، حتی گوش به شکمم چسباند و انگار حرکاتش غیر ارادی بود!
_ الهی قربونتون برم…لگد نزن به مامان دخترم…لگد نزن دردش میاد، من اینجام!
زمزمههایش بغض به گلویم چسباند. چرا زودتر نیامد؟ چرا بیشتر مراقبم نبود؟ چرا باید راه زندگیمان اینگونه کج میشد؟
که حالا بخواهم روی احساساتم سرکوب بگذارم و اویی که انگار تمام تلاشش را میکند تا آدم شود را دور میکنم؟
_ مامان حورا برات اسم انتخاب کرده؟ چی صدات بزنم من آخه…گلبرگ بابا!
_ خوبه میبینم باور کردی بچه خودته!
سر از شکمم فاصله داد و به چشمانم نگاه کرد:
_ خودت میدونی چرا شک کردم حورا…حق داشتم تو این مورد!
پوزخند کنج لبم نشست:
_ متاسفانه خیلی وقته که حق چیزیو نداری…برو کنار!
بی توجه به حرفم لبخند زد و دستانم را گرفت:
_ پاشو شلوارتو دربیارم…
پیراهنم بلند بود، مخصوص خواب، تا زانو میآمد و دیگر در خانه شلوار نمیپوشیدم که اذیت نشوم، فقط گاهی زیر شکمم شال میبستم تا گرم بماند، به قول مهدیه خانم طبع دخترها سرد است، باید گرم نگهشان داریم، خصوصا که گاهی دست و پایم هم سرد میشد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 200
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم چرا سایت 4روز در هفته افتابه لازم میشه
آخی🥹