کاملا جدی بود! نیاز که نق نق میکرد را در چرخش گذاشتم، داشت پا میگرفت دخترکم، با آن چرخ کوچکی که وسطش مینشست و با پاهایش هدایتش میکرد زیادی شیرین میشد، همین هم ارامش کرد و شروع کرد به دور خانه چرخیدن:
_ حورا با توام!
_ چیزی نیست قباد…خودم حلش میکنم!
_ حلش میکردی اینجوری صدات از گریه نمیگرفت که بخوای به من دروغ بگی، یا میگی کیه و چیشده یا الان میام اونجا!
دستی به پیشانیام کشیدم:
_ گفتم چیزی نیست…
_ خوبه پس میام اونجا!
_ نه نه…نیا، بت میگم!
داشت اذیتم میکرد، کار بدی نبود، اشتباه هم نبود، کاملا به جا و درست رفتار میکرد اما، من نمیخواستم…
دلم نمیخواست ذرهای به اطرافیان درز پیدا کند که خانواده دارم و حالا دنبالم میگردند تا میانهام با آنها درست شود!
_ یکی هست…ادعا میکنه منو میشناسه و از خونوادهمه…که ولم کردن تو پرورشگاه، اما من نمیخوامشون…ولی خیلی اصرار دارن و…
_ تو راهم حورا، دارم میام، اروم باش، حرف میزنیم!
صدایش ملایم بود، حالا بیشتر نشان میداد که میخواهد حمایتم کند. دیگر قصد بازجویی نداشت.
_ باشه…
تماس را قطع کردم و با چند نفس عمیق سعی کردم خودم را ارام کنم.
در این چند روز کارم گریه و استرس بود، فکر اینکه از کجا شمارهی خانه را یافتهاند اما ادرس را نه، عصبیام میکرد.
با این حجم از تماس گرفتنها، اینکه دم خانه نیامده بودند یا دیگر از ان روز دم دانشگاه ندیدمشان جای تعجب داشت.
اما تماسهایشان، امان از تماسها…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 115
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بهترینه