نمیدانم در چه حالی بودم که خنده هایشان قطع و نگاهشان روی صورتم ثابت ماند.
یعنی چیزی در این دنیا دلشان را به رحم می آورد؟
بعید میدانم…
_ عزیزم؟ حورا؟
پاشو بریم خونه، پاشو دلبر… کون لق بچه…
قباد کی بالای سرم ایستاد؟ چرا هیچ چیزی حس نمیکردم؟
انگار میان ابری پر از گنگی شناور بودم. ذهنم پر بود از خالی و اصلا نمیفهمیدم چه خبر است.
_ پاشو فدات شم، هم منو دق دادی هم خودتو…
با نشستن دست قباد روی شانه ام، آن ابر بزرگ محو شد.
از بلندی سقوط کرده و همه چیز همچون فیلمی ترسناک از مقابل چشمانم گذشت.
_ باز شامورتی بازیای این افریطه شروع شد!
گفتم خیلی ساکته، از این میمون خانم بعید بود لالمونی بگیره!
_ واه واه چه مارمولکیه، چی کشیدی این همه سال خواهر!
قباد بی توجه به پچ پچ های مادر و خاله اش، تن بی جانم را بلند کرد و چند قدمی هم مرا سمت در کشید.
نگاهم به لاله افتاد. دست به سینه و با پوزخند تمسخر آمیزی نگاهم میکرد.
نه، هدفش همین بود…
همه ی این بازی ها را سرم در آورد که به اینجا برسد.
اجازه نمیدادم به هدفش برسد… نه…
تا اینجا آمده بودم، عقب نمیکشیدم…
_ من راضیم…
آهی که تا پشت لبم آمده بود را خوردم. قول داده بودم آه نکشم، حتی بی اختیار.
تمام این اشک و آه هایی که مدام میخوردم و میخوردم، غمباد شده و روی دلم سنگینی میکرد.
اما همچنان ادامه میدادم، عجب رویی دارم من!
با لبخندی کوچک، چند شاخه گل از میان دسته گل بزرگ برداشتم.
ساقه هایشان را چیدم، همانطور که زمانه بال و پرم را چیده بود.
برای پرت کردن حواسم شروع کردم به زمزمه ی زیرلبی آهنگی که این روزها همدم ثانیه هایم شده بود.
_ باید نفس بکشم توی هوای خودم
باید که سر بذارم رو شونه های خودم
باید که گریه کنم واسه عزای خودم
شبونه گل ببرم خودم برای خودم
همزمان هم گل های سفید را دور ظرف شیرینی چیدم.
_ نشد نشد که بیام بازم به دیدن تو
نشد نفس بکشم نفس کشیدنتو
روزای تارِ منه شبای روشن تو
چقدر غریبه شدی منم منم…
با نوک انگشت جام استوانه ای کوچکی که پر شده بود از گردو و بادام را لمس کردم.
_ منِ تو…
گل ریزی را از بین گل ها جدا کردم و عمیق بوییدم. برعکس تمام این خانه و این روزها که بوی مرگ میداد، این گل کوچک بوی زندگی میداد.
_ تموم نشد؟
زود باش دیگه، باید تختشونم تزیین کنی!
الان مهمونا میرسن تو هنوز داری فس فس میکنی.
_ باید قند بسابی بالاسر نوعروس شوهرت!
کارات تموم شد خودتم آماده شو، عین ننه مرده ها اینجا غمبرک نزن!
_ چشم!
کلمه ای که این روزها زیاد میگفتم. فقط برای فرار از بحث و جدل، برای فرار از تنش و آرام ماندن اعصابم.
این ته مانده ی اعصاب را برای روزهای آتی نیاز داشتم…
نگاهی سرسری به سفره ی عقد انداختم. همه چیز تکمیل بود و باب میل لاله.
درست همانطور که دستور داده بود، سفره ای پر از گل های سفید!
آنقدر همه چیز عجله ای و با سرعت باد طی شد که تا چشم بر هم زدم سر این سفره ی عقد نشسته بودم.
اما من هنوز در ده روز پیش و لحظه ای که راضی بودن زوری ام را بر زبان راندم، گیر کرده بودم.
فشاری که قباد بر دندان هایش و فک زاویه دار زیبایش که روزی آماج بوسه های من بود میاورد را هنوز هم روی گلوی خودم حس میکنم…
آن نگاه سرخ شده و ناامید که روزی آنقدر شفاف بود که انعکاس لبخندم را درونش میدیدم.
من هنوز در آن لحظه و چراهایی که هنوز هم برایشان جوابی نداشتم گیر کرده بودم.
چراهایی که مغزم را جویده و دیوانه ام میکردند.
چرا با وجود اینکه به خواسته اش رسیده بود آن نگاه را حواله ام کرد؟
چرا اصرار به ادامه ی این بازی داشت؟
چرا تمامش نمیکرد؟
آه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه دارم افسردگی میگیرم
کاش لااقل مادر و خواهرش قباد با حورا خوب بودن خیلی گناه داره
نههههههههههه عقد نهههههههههه توروخدا با حورا این کارو نکن
حورا به قباد بگه همه چیو و قبادم قید عقد بزنه توروخداااااا من میمرما بخدا من بجای حورا گریه میکنم
نتلعهتلللهلبردنجللبرلبعتار
بنده اسکل تشریف دارم😂😁
ه
یه پارت دیگه لطفااااااا😫
چقدر طولانی خدا مرگت بده واسه پارتی که میدی دلم واسه حورا میسوزه و از یه طرف از دستش عصبانیم چرا عین بچه ی آدم همچیو نمیگه
وای من پارت بعدیوو میخوامم
خیلی رمان قشنگه
ممنون که میزاریش واسمون