اخم کرده دهان گشود حرفی بزند که صدای بوق ماشینی از بیرون، نشان داد آژانس رسیده!
معطل نکردم، دوست نداشتم با او در این شرایطی که لاله و مادرش از هر طرف زخم زبان میزدند هم کلام شوم.
نکه بگویم دوستش ندارم یا دیگر برایم اهمیتی نداشته باشد، هنوز دوستش دارم، دیوانهوار!
انقدر که اگر بگویند برایش بمیر، خواهم مرد، اما شرایطی که در ان قرار داریم را نه، دلم نمیخواهد از این بیشتر از او دلخور شوم، یا او از من متنفر شود!
سوار آژانس شدم و دیدمش که تا دم در امد. اما دیگر نگاهش کردم، به راننده ادرس دادم و سعی کردم امروز را برای خودم داشته باشم!
کمی خرید کردم، لواشک و ترشی دیدم، طوری هوس کردم که شک کردم به عادت ماهانه بودنم. همیشه نزدیک قاعدگی هوس ترشیجات و سردی میکردم.
با این حال خریدم، تایم پریودی هم بود و انگار باید از خیرشان میگذشتم! با کیسههای خرید وارد پیاده رو شدم به مقصد میدان که راحتر یا تاکسی بگیرم، یا آژانس!
اواسط راه حس میکردم کسی مدام نگاهم میکند، با اینکه مدام برمیگشتم و اطراف را نگاه میکردم، اما کسی را ندیدم!
گویا زیادی در خانه ماندن به سرم زده بود! توهم میزدم…
به میدان که رسیدم، برای یک تاکسی خالی دست بلند کرده، درخواست دربست دادم. وقتی ایستاد، مشغول جمع و جور کردن کیسههای خرید شدم که نگاه خیرهای را حس کردم.
همینکه سر بلند کردم لحظهای مردی را دیدم که داخل یک مغازه شد، چهرهاش مشخص نبود اما حس میکردم میشناسمش!
توجهی نکردم و سوار شدم، ادرس خانه را دادم و با تیر کشیدن زیر دلم، فهمیدم که واقعا باید قید ترشیهایم را بزنم!
راوی
مشغول ریمل زدن بود که صدای موبایلش را شنید، در ریمل را بست و روی میز قرار داد. کمی پلک زد تا ان حجم سیاهی ریمل کنار برود.
موبایل را برداشت و با دیدن نام وحید بی اراده لبخندی زد، توقع نداشت پس از ان روز که جنینش را سقط کرده بود دیگر حتی نگاهش کند، اما…
انگار واقعا وحید، مردتر از اینها بود! پیامک را باز کرد و با دیدنش لبخندش عمق گرفت:
_ کیمیا، هستی امروز بریم بیرون، ببینمت؟
ان «ببینمت» پرسشی پایان جملهاش، یعنی ابراز دلتنگی دیگر، نه؟ ذوق در دلش پیچید، اما میترسید، از بعد از کاری که سعید کرده بود اعتماد کردن به مردها برایش سخت بود.
بر خلاف میلش که دوست داشت صمیمانه پاسخ دهد، سرد جواب داد:
_ مشکلی پیش اومده آقا وحید؟
دوباره منتظر ماند، دفعهی قبل که به او زنگ زده و از سعید پرسیده بود، مشکوک شد که مبادا با او دردسری درست کند.
اما وحید اطمینان داده بود که صرفا میخواهد بداند چه دیده که دل باخت و موجب این اتفاقات شد! وحید برای معمایی بزرگ بود!
_ همینجوری، مثل دفعهی قبل که تلفنی حرف زدیم، اینبار رودررو حرف بزنیم.
چرا باید بخواهد با او حرف بزند؟ قلبش به تپش افتاده بود و استرس باز هم در وجودش پیچید، این روزها همه چیز برایش استرس آور بود!
_ نمیدونم، من وقتم ازاده، مشکلی نیست!
حتی نمیدانست چرا موافقت کرد، انگار دوست داشت معمایی که در این مرد وجود داشت را حل کند. همان معمایی که میگفت، این مرد چقدر خوب است!
با پیام بعدی وحید، که آدرس و ساعت را داده بود، ناچارا مشغول حاضر شدن شد. با اینکه قرار بود به دانشگاه برود، اما کلاس درس اختیاریاش چندان مهم نبود که یک جلسه غیبت داشته باشد!
حاضر و اماده به سمت ادرس راه افتاد که با دیدن تاکسی دم در لبخندی زد، خوشحال بود که حورا را اینگونه میدید، برای بهتر شدن تلاش میکرد!
حورا با کیسههای خرید و درحالی که کمرش کمی تا شده بود پیاده شد، کیمیا که حالش را دید متعجب به سمتش رفت:
_ چیشدی؟
به ارامی لب زد:
_ هیچی، تو راه پریود شدم انگار…
حورا را تا دم خانه راهنمایی کرد و سپس با خداحافظی بیرون زد، همان هنگام قباد از ماشینش پیاده شد که با دیدن کیمیا سریع سرکی به داخل کشید:
_ کیا خونهن؟
چشم ریز کرد، نیم نگاهی به در نیمه باز خانه انداخت:
_ حورا که تازه رسید، مامان هم خونهس، لالهرو نمیدونم!
آهانی کرد، نگاهی به خود کیمیا انداخت:
_ خودت کجا؟
شانه بالا انداخت و به ارامی گفت:
_ کلاس دارم!
حتی نمیداند چرا دروغ گفت، لحظهای از سرش گذشت مبادا اینها امتحان برادرش باشد؟ که با وحید او را ازمایش کنند که دروغ میگوید یا نه؟
_ خیله خب، تو میدونی حورا کجا رفته بود؟
متعجب نگاه به برادرش میدهد:
_ کیسههای خرید دستش بود، لابد خرید بوده دیگه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این پریودی حورا و شک قباد فکر می کنم یه چیز تلخ در انتظار مون باشه توی پارت بعد ):
نه پارت بعد کامل درباره ی کیمیاست 🤣
زوروم میااااا 😑💔
از اونجایی که پارت بعدی پارت مهمیه و قراره حورا و قباد بینشون یه اتفاقی بیفته، ما قراره جون به لب بشیم تا پارت گذاشته بشه😃
قباد هنوز حورا رو دوست داره اما فک کنم مخاد یکم حورا ادم شه اخه حورا هم بد کرد بدون هیچ سوالی رف خاستگاری گول مادر قباد و لاله رو خورد
حدس میزنم قباد حورا رو دوست داره و یه نقشه هایی داره….
ای خدااااا
تورو خدا چی میشه این لاله و مادر فولاد زره دربه در بشن 😤😒😒
نظرتون چیه نویسنده اسم رمان رو از حورا به کیمیا تغییر بده؟؟
به خدا که قباد لیاقت حورا رو نداره، حورا رو باید بدیم به کسی که قدرش رو میدونه منتها اونجوری که میگن قراره دوباره حورا و قباد به هم برگردن
یه لحظه به فکر این افتادم که قباد فکر کنه حورا رفته بیرون و با کسی رابطه داشته که دلدرد گرفته و خم راه میره ولی گویا خودش دنبال حورا ره افتاده
فاطمه جانم لطفا خانوم علوی رو مجبور کن برامون رمان بنویسه=)
😂😂😂 باشه
مرسی(خخخ)
نویسنده چ رمانایی؟؟؟
کافر همه را به کیش خود پندارد شده مثال بارز قباد خودش رفته با لاله عشق و حال اونوقت به حورا شک میکنه😑
ضایع بود ک قباد دنبالش بوده
خوبه خفت کشید حداقل😁
قباد هنوزم دوسش داره …
چقدر زیاد 😑
از قباد متنفرم فکر میکنه حورا بهش خیانت با وجود این که میدونه حورا براش میمیره ولی اون چی زن گرفته داره عشقو حال میکنه لاله قباده لاشییییی
تو رو خدا لطفاً یه پارت دیگه بده تا شنبه خیلی مونده
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤