رمان دالاهو پارت 1 - رمان دونی

 

 

نفس می کشم …

انقدر عمیق و پر از سوز که نگاهش رو سمتم برمیگردونه.

– بگم آفاق برات آب بیاره؟

 

از کی تا حالا مامانم رو بدون پسوند و پیشوند فقط با اسم خالی صدا می زد؟

– آب؟ اون میتونه حرف منو بفهمه که آرومم کنه؟

 

در حالی که پشت فرمون منتظر مامان نشسته بود که لباسش رو عوض کنه و جلوی درب خونه ایستاده بود، به من که صندلی عقب بودم نیم نگاهی انداخت.

– تو اولین نفری نیستی که پدرتو توی این سن از دست میدی!

 

حرف من این نبود.

پنج ماه از فوت بابا رد می شد و به قولی خاک سرد بود.

منو از اندوهم جدا کرده بود.

مشکل بزرگ تر از این حرف ها بود …

– خودت هم می دونی منظورم چیه! چرا یه جوری وانمود می کنی که انگار متوجه نمیشی؟

 

دستی لای موهاش کشید.

هیکل مردونه ای داشت و خمین که دستش بالا می رفت باعث میشد عضلاتش تلاشش کنند که آستینش رو بدرن.

– مشکلت با ازدواج من و مادرته؟ قبلا هم راجبش حرف زدیم …گفتم من قرار نیست جای پدرت رو بگیرم.

 

وای که چقدر این ریلکس حرف زدنش باعث میشد من بیشتر از قبل جری بشم.

– انقدر سخته بفهمی من دلم نمی خواد مردی که خاطرش رو می خوام، بشه شوهر مامانم؟

 

مردمک چشم هاش ثابت ایستاد.

کاش اینجوری نگاهم نمی‌کرد.

کاش همین حالا زمین دهن باز می کرد که من رو ببلعه هم لحظه ای این اعتراف دردناک توی سرم کوبیده نشه.

 

 

 

 

پس چرا هیچی نگفت؟

چرا جوابم رو نداد.

دیگه داشتم نا امید میشدم.

کاش مامان زود تر برمیگشت اما کی بود که ندونه تا نیم ساعت دیگه هم نمیتونه از پس آماده شدنش بر بیاد و نا سلامتی می خواست ازدواج مجددش رو بعد از پنج ماه عزا داری واسه بابام، جشن بگیره.

 

– نمی خوای جوابم رو بدی؟

 

نفس می کشید.

همینطور که میشد از حالتش متوجه التهاب عضلاتش قلبش شد.

– ترجیح میدم حرف هاتو نشنیده بگیرمشون.

 

حرف های منو؟ چطوری می تونست نشنیده و نادیده بگیره؟ من اینجا داشتم برای کی جلز و ولز می کردم که اون منو مقدور به عشقش نمی دونست؟

 

– حالا که بعد این همه مدت تونستم حرف دلم رو بزنم تو میخوای نشنیده بگیری؟ تمام این مدت که سعی می کردی ازم دور بمونی و رو می گرفتی واسه همین بود؟ می دونستی نه؟

 

طوری چرخید که صدای ساییش مهره های گردنش وادارم کرد سکوت کنم و بیشتر از این سوال نپرسم.

 

– سرزنشت نمیکنم، تو هنوز خیلی برای زدن حرف های بزرگونه، بچه ای! خودت بهتر از من هم میدونی چند سال ازت بزرگ ترم و بیشتر از من حالیته که قراره مادرت باهام ازدواج کنه!

 

داشت چیکار می کرد؟ با ارامش و منطقی حرف زدن شبیه کشیش های کلیسا و روحانی های مذهبی کمکی به وضعتیم نمی کرد.

– وقتی داشتی با کار هات منو عاشق خودت می کردی و هر بار توی چشم هام زل می زدی بچه نبودم؟

 

بودم …شاید این که اینجوری داشتم صادقانه بهش حرف هام رو می زدم یه گوشه از رفتار بچگانه‌م بود و بس …

 

 

 

انگشت به شقیقه‌ش کشید.

– چند سالته مگه؟ فکر میکنی از منی که حداقل پونزده سال ازت بزرگ ترم، بیشتر میفهمی؟

 

مویی که روی صورتم اومده بود رو پس زدم.

– نه …چون نمیفهمم، دارم به خودت میگم که شاید بفهمی.

 

انگشت های بلند و مردونه‌ش از سمت شقیقه به پشت گردنش رفت.

– برای فهمیدنش زیادی دیره، دو روز دیگه از سرت میپره این چیزا بعد به خودت میخندی.

 

سرم رو به صندلی تکیه دادم.

چرا نمی خواست بفهمه؟ برای اون سخت نبود اما برای من عین عذاب بود.

شاید اگر قرار نبود که دیگه ببینمش، میتونستم فراموشش کنم اما از حالا به بعد باید هر روز و هر شب میدیدمش و از اون بد تر که اون رو جای پدرم قرارش می‌دادم.

 

خواستم چیزی بگم که مامان برگشت و دوباره توی جاش نشست.

– کشتی هاتون غرق شده اینجوری گوش تلخ شدید؟

 

صدای خنده اروم یاسر توی فضای ماشین پیچید.

– طوری نیست، داشتیم با آهو راجب پدرش حرف میزدیم.

 

مامان خوشش نمی اومد زیاد بحث بابا رو پیش بکشیم، نه این که دوستش نداشت …برعکس شاید به خاطر این بود که دوست نداشتم مدام به نبودنش فکر کنه.

 

– خدا بیامرزه طاهر رو! اگه سایه‌ش بالا سر ما بود که …

 

حرفش رو خورد.

مامان که حالا براش بد نشده بود.

یاسر از خودش هم جوون تر به نظر می اومد و از نظر تیپ و قیافه،جدا از بقیه مرد هایی که توی عمرم دیده بودم، بود.

 

 

 

شهرمون کوچیک بود.

انقدر که توی فاصله چند دقیقه ای میتونستیم به محضر برسیم.

کاش من نمی رفتم.

کاش همونجا می موندم و گریه میکردم.

از حالا به بعد باید چیکار میکردم؟

اگر چند دقیقه پیش بهش حرف های دلم رو نمی زدم ممکن بود بعدا پشیمون بشم اما حالا از گفتنش پشیمون تر بودم.

دیگه روی نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم.

– کجا سیر میکنی؟ پیاده شو آهو.

 

با صدای مامان به خودم اومدم.

– حالم خوب نیست، شما برید من میام.

 

هوا سوز داشت.

از پنجه باد سرد می اومد و دلم نمیخواست از جام تکون بخورم.

یاسر رو به مامان کرد.

– شما برو بالا، من آهو رو میارمش.

 

مامان به توجه های یاسر نسبت به من حسودی نمی کرد.

یه جورایی می دونست اون داره سعی میکنه جای خالی بابام رو برام پر کنه.

– دیر نکنید، داره غروب میشه!

 

یاسر سری تکون داد که مامان داخل رفت و یاسر سمت ماشین خم شد.

– چی شده؟ پیاده شو بریم بالا …برگشتنی میبرمت پیش دایه گیان (مادرشوهر/مادرزن) واست چایی نبات درست کنه.

 

چایی نبات؟ درد من با این چیز ها خاتمه پیدا میکرد؟

– نمی خوام، نمی تونم!

 

نفسش رو کلافه فوت کرد.

– آفاق الان شاکی میشه، پاشو لج‌ نکن.

 

بغض مثل خوره به گلوم چند میزد.

باید چیکار میکردم وقتی با چشم های مشکی و پر جذبه و مهربونش اینجوری میگفت؟

 

 

 

زمینی که از بارون صبح هنوز خیس بود رو زیر پا گذاشتم و بالاخره رضایت دادم که از ماشین پیاده بشم.

– اخم هات رو هم باز کن!

 

عصبی توپیدم:

– چرا الکی ادای باباهای مهربون رو برام در میاری؟ یادت نره تو قرار نیست هیچ وقت جاشو بگیری هرچقدر هم که بیای زیر سقف خونمون!

 

جا خورد.

من حتی خودمم توقع نداشتم که اینجوری برخورد کنم اما نمی خواستم فکر کنه حالا که بهش حس خاصی دارم، قراره اجازه بدم بیشتر از این با قلبم بازی کنه.

هرچند که اون واقعا قصد این کار رو نداشت.

چند تا پله محضر رو با خشم بالا رفتم و یاسر هم با قدموهای استوار و مردونه، بالا اومد.

 

مامان که رو صندلی نشسته بود، شناسنامه ها رو از توی کیفش بیرون اورد و جلوی مرد میانسال که پشت میز نشسته بود، گذاشت.

 

نمیخواستم نزدیکشون باشم.

اما مجبور بودم رو به روشون بشینم و شاهد این باشم که مامان و یاسر چطور به هم محرم میشن و من با احساس که یاسر بچگانه خطابش کرد، باید چیکار میکردم؟

 

سرم پایین بود که عاقد رو به یاسر کرد.

– روح طاهر خان رو شاد کردی با این کارت؛ میدونه دخترش به پدر نیاز داره حتما …کی بهتر از تو.

 

نگاهش سمت من کشیده شد.

انگار تمام حرف هام از جلوی چشمش رد شد و با غرور سرش رو بالا گرفت.

– امیدوارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina
Mobina
1 سال قبل

پارت گذاری این دوتا رمان جدیده چجوریه؟

Mobina
Mobina
1 سال قبل

خوشم اومد جالب بود و متفاوت

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x