حق به جانب نگاهم کرد.
من حتی برای همین نگاه ساده هم تا مرز جون کشیده میشدم.
با صدای دو رگه و آروم تر از قبل جواب داد:
– من روش های بهتری برای تنبیه کردن سراغ دارم.
می دونستم حرف هاش از روی شوخیه.
یاسر همینجوری ام چهره غلط اندازی داشت و از نظر بقیه خیلی مغرور و عصبانی به نظر می اومد اما خودم می تونستم تشخیص بدم که پشت این نقاب سرد چه قلب مهربوتی داره.
– نکنه با ترکه میخوای منو بزنی؟
دستم رو ول کرد و عقب رفت.
– بعید نیست …گفتم که حواست جمع باشه!
روی مبل آسوده نشستم.
– باشه ولی تهدید کردن راه درستی برای منت کشی نیست، گفتم که در جریان باشی.
دست به سینه شد و کتش رو پوشید.
– به من می خوره منت یه بچه فسقلی رو بکشم؟
خدایی این یک مورد رو حق گفت.
تنها چیزی که ازش بعید بود.
اما به هر حال منم آهو بودم …به قول بابام رئیس جمهور باید می اومد پیش من درسِ سیاست مداری پس می داد.
– خود دانی …بعدا مثل الان شاکی نشه که چرا محل نمیدادم.
من استاد این بودم که هر بحثی رو به نفع خودم تموم کنم.
یاسر قبل از این که حرفی بزنه مامان از اتاق حاضر و آماده بیرون اومد و مانعش شد.
با هم سمت خروجی رفتم که دستی توی هوا براش تکون دادم.
– مراقب زیبایی های مامانم باش!
معنی این جمله رو فقط خودم می فهمیدم و وای به حالم اگر جفتشون به افکار شوم من پی میبردن.
#یاسر
درب ماشین رو برای آفاق باز کردم.
همون قدر که به آهو اهمیت می دادم چون نسبت بهش حس مسئولیت داشتم، دو برابر اون باید به آفاق توجه می کردم.
– دستت درد نکنه؛ حالا این کارا چیه منو شرمنده میکنی!
توی ماشین نشستم.
– خواهش میکنم.
آفاق از من بزرگ تر بود و یه جورایی حس میکردم باید احترامش رو نگه دارم اما این فاصله سنی انقدر نبود که به چشم بیاد چون هنوز هم زن زیبایی بود و آهو هم دقیقا مثل خودش چشم ابروی درشت و مشکی داشت.
در واقع هیچ کس نبود که از زندگی کردن با طاهر پیر بشه.
با پایین دادن پنجره سیگارم رو روشن کردم.
– اذیتت نمیکنه؟
آفاق از سوالم تعجبی کرد و لبخند زد.
– ای بابا از دستت تو …مگه خودت رفیقت رو نمیشناختی؛ بیست و پنج سال بیخ دل ما سیگار کشید طوریمون نشد، راحت باش.
خیالم راحت شد.
از این که با آفاق تنها بودم استرس می گرفتم.
شاید همه تازه داماد ها همین حس رو داشتن شاید هم چون یه کمبودی حس می کردم این حس دو چندان می شد.
– میگم یه وقت آهو که اذیتت نکرد؟ اگر حرفی میزنه به خاطر بچگیشه ها، به دل نگیری. همیشه پرو پرو حرفشو میزنه تهش انقدر زبون میریزه تا ببخشیش.
خنده کمرنگ و بی دلیل روی لب هام نشست.
آهو انگار شده بود پر رنگ ترین آدم این روز های من که همه چیز بهش منتهی میشد.
– نه من وظیفه دارم به جای طاهر باهاش مثل اون رفتار کنم.
آفاق از حرف من دلگیر شد.
شاید دوست نداشت من زیاد به دخترش نزدیک بشم.
یا شاید هم می دونست احساسات دخترونه آهو به من چیزی فرا تر از پدر و دختریه.
– خواهشا زیاد لوسش نکن؛ جنبه نداره پس فردا ازت کولی میگیره!
***
#آهو
پا روی پا انداختم و ناخون هام رو لاک قرمز زدم.
بهم می اومد اما انگار بیشتر می خواستم توجه یاسر رو جلب کنم.
تا برگشتنشون دل تو دلم نبود که بدونم توی ماشین دارن به هم چه حرف هایی میزنن.
نکنه بحثشون به مباحث مثبت هجده سال می رسید و من جدی جدی قرار بود از بچه دیگه مراقبت کنم؟!
عصبی شیشه لاک رو توی دستم فشار دادم.
پس چرا بر نمیگشتن؟ یعنی یاسر بدون من رفته بود برای مامان پیتزا بگیره؟
نامرد …ولی قرار بود واسه من باشه.
به احتمال این که حالا حالا ها قرار نبود برگردن روی مبل دراز کشیدم.
حیف لاک و ناخون های قشنگم نه یاسر از دیدنشون محروم شد.
شیشه لاک پاک کن رو اوردم تا پاکشون کنم و همزمان زنگ آیفون به صدا در اومد.
سمتش دوییدم و توی چهار چوب مانیتور کوچیکش چهره یاسر رو دیدم و درب رو باز کردم.
همونجا جلوی درب بودم که یاسر داخل خونه اومد و با خودش سرمای بیرون رو اورد.
– چرا تنهایی؟ مامانم کجاست؟
من اصلا حواسم نبود که یاسر قرار بود بیاد داخل و همینطور با شلوارک و تیشرتم رو به روش ایستاده بودم و تازه به خودم اومدم که نگاهش روم خیره مونده.
لحظه ای خجالت کشیدم که گفت:
– توی ماشین نشسته، مگه پیتزا نمی خواستی؟
حالا موقعیت خوبی بود که از ذوق این که به فکرم بوده بپرم بغلش؟
من تا همینجاش هم زیاده روی کرده بودم اما دیگه نمی تونستم در برابر جدیت نگاهش خود داری کنم.
با همون شلوارکم بدون در نظر گرفتن هیچی سمتم رفتم و محکم بغلش رو چسبیدم.
– اییی فکر کردم جدی جدی منو توی خونه یادتون رفته! هعی اگر بدونی چقدر توی دلم حرف بارت کردم.
دستم رو از دور کمرش باز کرد.
– آهو …
فکر کنم از بغل کردن من ناراحت شد.
شرمنده سرم رو پایین انداختم و جدا شدم.
– باشه نمی خواد باز دعوام کنی، حواسم نبود …
نگاهش رو ازم گرفت.
انگار خجالت می کشید به پاهای نیمه برهنهم نگاه کنه.
– جلوی من شلوار بپوش؛ من تا الان مرد مجرد بودم …پنبه و آتیش زیر یک سقف خطر ناکه!
گوش هاش داشت سرخ می شد و این حرف ها رو می زد.
قبل از این که بیشتر حس کنم دارم معذبش میکنم سمت اتاقم دوییدم تا لباسم رو عوض کنم.
هعیی نگو که با دیدن من حالی به حولی شده بود؟!
از تصورات بیشرمانهم خجالت کشیدم و زود تر از هر وقت دیگه ای آماده شدم.
قدم آهسته و بی سر و صدا سمت سالن برداشتم.
دلم می خواست بدونم الان توی چه حالتیه و داره دقیقا چیکار میکنه.
ساده تر چیزی که تصور می کردم، نگاهش روی صفحه گوشیش بود و با صدای یهویی طوری که بترسه بهش تشر زدم.
– نبینم عکس هام رو پاک کنی ها!
گوشیش رو بدون هیچ وقفه ای توی جیبش گذاشت.
حتی یه ذره هم نترسید.
– باز که لباس گرم نپوشیدی!
دست به سینه شدم.
– اگر سردم شد مال تورو میگم تنم میکنه، نمیدی بهم یعنی؟
چشم هاش رو ریز کرد.
– تا حالا کسی بهت گفته زبون درازی کار دستت میده؟
متفکرانه کفش هاش رو پوشیدم.
– نچ …خودت اولین نفری خیالت راحت.
درب حیاط باز بود.
اما مامان نمیتونست از ماشین چیزی رو ببینه.
یاسر انقدر که به نظر می رسید خونسرد نبود، فقط جلوی من وانمود می کرد که می تونه اعصابش رو کنترل کنه.
– خوبه …آویزه گوشت نگه دار …وگرنه من بهتر از تو می دونم سزاش چیه.
لبم رو جلو دادم.
– اووو بابا خشن ….نترسون منو!
بی توجه به حرفم راه افتاد که پشت سرش رفتم و روی صندلی عقب ماشین نشستم.
ولی انصافا صندلی جلو حال بیشتری می داد و چه حیف که مامانم نشسته بود.
– چقدر دیر کردی؛ باز داشتی ماتیک سرخاب به خودت میمالیدی؟
یاسر همزمان توی ماشین نشست که جواب دادم:
– کی دیدی من زیاد ارایش کنم؟ فقط لاک زدم …
دستم رو جلو بردم که یاسر هم انگشت هام رو ببینه و عمدا پرسیدم:
– خوشگله؟
مامان که جز تایید و تکون دادن سر حرفی نداشت بزنه اما تنها امیدم به یاسر بود که وکن حتی نگاه هم نکرد.
دلخور به عقب صندلی تکیه دادم تا برسیم.
اینجا شهر بزرگی نبود اما توش میشد رستوران ها و فست فود های خوبی پیدا کرد تا با خانواده رفت.
از اونجایی که مامان اصلا فست فود نمیخورد و یاسر هم درست اخلاقش مثل پیرمرد های هفتاد ساله بود؛ به خاطر من جایی رفتن که از هر دو نوع غذا داشته باشه.
پشت میزی که تقریبا کسی بهمون دید نداشت نشستیم و بر حسب اتفاق که خودم باعثش بودم و کوچیکی میز، طوری نشستم که نزدیکِ یاسر باشم.
مامان کیفش رو کنار من خودش رفت تا پالتوش که همین چند دقیقه پیش به محض پیاده شدن از ماشین گلی شده بود رو تمیز کنه.
از تنهایی با یاسر استفاده کردم و دست زیر چونهم گذاشتم و اون همچنان قصد نداشت نگاهم کنه و سرش پایین بود اما با حرف یهویی باز هم من رو تا مرزی از جنون کشوند.
– لاکت قشنگ شده!
اون لاک من رو دیده بود؟ حتی نمی تونست تصور کنه من از توجهش به خودم تو چه حد سرشار از احساسات متفاوت شدم.
در جواب حرفش، پرسیدم:
– رنگ قرمز دوست داری؟! می خوای سری بعد مشکی بزنم؟ اونم به انگشت هام میاد ها.
نیم نگاهی بهم انداخت.
از اون نوع نگاه هایی که عمقش داشت به پرو بودن من اشاره می کرد.
– مطمعنم به مادرت بیشتر میاد …
حقش بود همین الان بلند بشم و گلوش رو از حرص فشار بدم؟!
زورم که نمی رسید و اینجا هم جاش نبود.
یعنی چی که به مامانم بیشتر می اومد؟
اخم کردم.
– خیال نکن مامان من برات لاک میزنه تا دلبری کنه!
به صندلیش آسوده تکیه داد و دست به سینه نگاهم کرد.
– یعنی تو واسه دلبری کردن لاک زدی؟
دستم رو خوند.
چقدر این مرد آب زیرکاه بود.
اون حتی از حرکاتم می تونست عمق نگاه و تک تک لایه های ذهن من رو بخونه.
منکرانه جواب دادم:
– از کی بخوام دل ببرم؟ پسر های کوچه خیابون؟
اخم کرد و جدی جواب داد:
– لازم نکرده! توی خونه واسه خودت لاک بزن!
لبخندم پر رنگ شد.
غیرتی شدنش روی من حس قشنگی میداد.
– به تو نشون بدم هم ازت دل میره؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.