رمان دالاهو پارت 12 - رمان دونی

 

 

همراهش از ماشین پیاده شدم که به بهونه سیگار کشیدن دیر تر داخل اومد.

 

مامان هنوز بیدار بود و دیدن من باعث شد نگاهش رو از روی موبایلش برداره.

– اومدی؟ کجا رفتی؟ دکتره چی گفت؟

 

شونه بالا انداختم.

می گفتم این مدت که دیر کردیم کجا بودیم؟ مجبور به دروغ گفتن شدم.

– گفت چیزیم نیست، تا فردا خوب میشم.

 

سری تکون داد و عینکش رو در اورد و روی میز گذاشت.

– یاسر کجاست؟

 

به حیاط اشاره کردم.

– سیگار میکشه …

 

اشاره بهم کرد که نزدیکش برم و آهسته پچ زد:

– در اتاقت رو شب ها ببند.

 

اخم کردم.

من از تاریکی همینجوری می ترسیدم.

– واسه چی؟

 

اخم کرد و بشکون ریزی از بازوم گرفت.

– تو کار بزرگ تر ها دخالت نکنم؛ بعدشم بزرگ شدی …تو هم که عادت نداری وقت خواب لباس پوشیده تنت کنی یه وقت یاسر میبینه.

 

عصبی ازش دور شدم.

مامان جدی جدی فوبیای هیز بودن یاسر رو گرفته بود در حالی که من تشنه همون نگاهش بودم.

 

لباس هام رو عوض کردم و همزمان صدای یاسر که داشت به مامان سلام می کرد توی خونه پیچید.

 

 

 

موهام رو باز کردم و منتظر شدم که مامان مثل دیشب برای یاسر جا پهن کنه اما برعکس تصوراتم اون رو توی اتاق خودش راه داد و قبلش یاسر به قصد دوش گرفتن از رفتن به اتاق سر باز زد.

اما به هر حال قرار بود شب رو کنار مامان بخوابه.

 

داشتم حسودی می کردم.

انگار دوست نداشتم هیچ جنس مخالف دیگه ای راهی به آغوش یاسر پیدا کنه حتی اگر همسرش و مادر من باشه.

 

مامان برق اتاق رو خاموش کرد و مثل این که سر ساعت قبلی خوابش برد.

 

هنوز هم صدای دوش حموم رو می‌شنیدم و انگار کا یاسر قرار بود بیاد پیش من، تا بیرون اومدنم منتظر موندم.

هنوز هم انتظار داشتم توی اتاق نره …

 

من جدا خوابم نمی برد.

کاش مامان گوشیش رو نمی برد توی اتاق تا میشد حداقل چند دقیقه ای رو باهاش سر گرم شد.

توی تاریکی روی مبل نشستم و به درب حموم که توی راه‌رو بود خیره شدم.

 

یاسر خیلی محافظ کارانه با لباس بیرون اومد و در حالی که موهاش رو خشک می کرد نگاهش بهم افتاد و اروم پرسید:

– چرا هنوز بیداری؟

 

زانوم رو بغل گرفتم.

– خوابم نمیبره؛ اگر تلویزیون هم روشن کنم مامان سر درد میشه از صداش!

 

موهای خیسش وقتی روی به پایین بود خیلی جدیت چهره‌ش رو بیشتر می کرد.

– میخوای تا صبح همینجوری اینجا بشینی؟

 

سرم رو به دسته مبل تکیه دادم.

– هوم …اشکالش چیه؟

 

 

 

دستی بین موهای خیسش کشید.

– هیچی …بشین.

 

راهی که به سمت اتاق می رفت رو با نگاهم دنبال کردم.

چرا انتظار داشتم خجالت بکشه و نره؟

از چی خجالت می کشید؟ مادرم همسرش بود به هر حال چیزی برای پنهان کردن از هم نداشتن.

 

سرم رو به مبل تکیه دادم.

هرچقدر هم که گوش هام رو تیز می کردم باز هم نمی تونستم تشخیص بدم توی اتاق دارن چی میگن اما حتما مامان بیدار شده بود …

 

دلپیچه انگار قصد نداشت من رو آزاد بزاره و هر چند دقیقه یک بار من رو از حالت خواب و بیدار بیرون می اورد.

کوسن رو بغل کردم و جنین وار توی خودم جمع شدم.

***

با احساس گرمای لذت بخشی، توی جام تکون خوردم و چشم باز کردم.

یه لحظه حتی یادم نبود من چرا توی سالنم؟

با چرخوندن چشمم نگاهم به یاسر افتاد.

توی تاریکی و گرگ و میش هوا بالا سرم ایستاده بود چیکار؟

 

چشم هام رو مالیدم و با صدای دو رگه لب زدم:

– اینجا چیکار میکنی؟

 

از بالای سرم رد شد و روی مبل رو به روم نشست.

– خوابم نبرد، اومدم سیگار بکشم دیدم اینجا خوابت برده.

 

پتویی که حدسش می زدم؛ خودش روی تنم انداخته رو توی بغلم جمع کردم.

– تو هم دلت درد میکرد که خوابت نبرد؟

 

خنده مردونه ولی توی گلویی ای کرد، که حتی با وجود هوشیاری کمم هم، تونست دلم رو بلرزونه.

حرف های بچگانه توی حالت خواب و بیدار ازم بعید نبود.

– مگه تو دلت درد میکنه هنوز؟

 

 

دست روی شکمم گذاشتم.

– هوم …یه کوچولو! نگفتی واسه چی خوابت نبرد.

 

با دو انگشت چشم هاش رو ماساژ داد.

کامل مشخص بود بیخوابی داره اذیتش میکنه.

– نمیدونم، سرم یکم درد می کرد.

 

این درد برام اشنا بود.

از بابا قبلا شنیده بودم یاسر زیاد سر درد میشه.

– برات قرص بیارم؛ داریم تو خونه ها.

 

شقیقه هاش رو بین دو انگشتش گرفت.

انگار اون دردش باعث شده بود من از دل درد خودم فراموش کنم.

– نه عادت ندارم قرص و دوا بخورم.

 

با این که ازش ناراحت بودم اما دلم نمی خواست اینجوری ببینمش.

– میخوای برات سرت رو ماساژ بدم خوب بشی؟

 

مشکوک نگاهم کرد.

انگار توقع نداشت چنین پیشنهادی بدم.

در هر صورت اون سعی می کرد فاصله‌ش رو باهام حفظ کنه و مخالفت کرد.

– نه بگیر بخواب؛ اصلا چرا نمیری اتاقت بخوابی؟

 

شونه بالا انداختم.

– از تاریکی می ترسم؛ مامان هم گفته در اتاقم رو باید شب ها ببندم واسه همین اومدم.

 

جدیت نگاهش میخکوبم کرد.

دروغ گفتم!

با این که از تاریکی می ترسیدم اما اومده بودم اینجا که از حموم بیرون اومدنش رو با موهای خیس تماشا کنم.

– دیگه هوا داره روشن میشه برو بخواب!

 

زیر لب “نچ” گفتمو ادامه دادم:

– اول بزار من سرت رو ماساژ بدم بعد میرم!

 

حالا دیگه واسش شرط هم می ذاشتم.

 

 

 

نگاهش زیادی جدی بود.

حتی تشخیصش هم سخت بود که بفهمم؛ جوابش مثبته یا منفی؟!

شونه ای بالا انداختم.

– به هر حال من فقط پیشنهاد دادم؛ تازه از هر لحاظ هم که حساب کنی تو برنده بودی …ام سر دردت خوب میشد هم از شر من خلاص می شدی.

 

زیادی سر درد بهش داشت فشار می اورد و پر حرفی منم مجالش نداد.

– بیا انجامش بده!

 

اینجوری که نمی شد.

– باید سرتو بزاری روی پام …همینجوری ایستاده که نمیتونم انجام بدم‌.

 

روی مبل طوری نشستم که بتونه سرش رو روی پام بطاره اما هنوز تردید داشت.

– واجبه من اونجا دراز بکشم.

 

سرم رو بالا و پایین کردم.

انگار خودش هم حال مقاومت نداشت و فقط میخواست زود تر از شر دردش خلاص بشه و سرش رو آروم روی پام گذاشت.

 

چه حس عجیبی بود.

تپش قلبم ناخودآگاه بالا رفت و دست هام شروع به حرکت روی پیشیونی و شقیقه‌ش کرد.

 

چشم های بسته‌ش بهش اجازه نمی داد لبخندم رو ببینه؛ اما من از دمای بدنش می تونستم تشخیص بدم چقدر عطش داره.

 

موهاش زیاد نبود و ریش هاش هم تازه تراشیده بود و همین کارم رو راحت تر می کرد تا با تمام قوا به کارم ادامه بدم.

– حس بهتری داری مگه نه؟

 

سوالم باعث شد چشم هاش رو باز کنه.

از بالا سر داشتم نگاهش می کردم که سرم رو از روی پام برداشت.

– کافیه؛ فکر کنم دردم بهتر شد!

 

سری تکون دادم و دستم رو سمت لب هاش بردم.

– دستام شفاس …ببوسش!

 

 

 

متعجب شد و چهره بلا تکلیفی به خودش گرفت.

– دیگه چی؟ برو بخواب ببینم …نصف شبی هم دست از بلبل زبونی بر نمیداره!

 

دستم رو همچنان نگه داشتم.

– چرا شبیه بابا بزرگ ها رفتار میکنی؟ به جای دستبوسی می خوای منو بفرستی پی نخود سیاه؟!

 

مشخص بود هنوز هم سرش درد میکنه و میخواد هرچه زود تر من دوباره بخوابم ولی به این سادگی ها که قرار نبود از خیرش بگذرم.

– اگر دستمو بوس نکنی مجبور میشی یه جای دیگه رو بوس کنی! از من گفتن بود.

 

ابرو هاش بالا پرید.

شاید فکر کرد قراره به جز دستم چی نصیبش بشه که فوری بدکن مکث پرسید:

– مثلا کجا؟

 

چشمکی براش زدم.

– تو هم نصف شبی شیطون شدی ها …نترس جای خوبی، انقدر نرمه؛ یه بار بوسش کنی همیشه دیگه به هر بهونه ای می خوای …

 

حرفم رو با نگاهش خوردم.

مشخص بود چقدر ذهمش منحرف شده و داره چه سناریویی خاکبرسری توی ذهنش میسازه و برای این‌ که خیالش رو راحت کنم، به لپم اشاره کردم.

– منظورم اینجاست بابا …سگرمه هاتو باز کن!

 

از این که سکوت کرده بود و فقط با حرکات صورت احساسش رو نمایش می داد باعث میشد من زیادی از ساکت بودنش سو استفاده کنم.

 

– زیادی بیش‌فعال بودنت باعث میشه به این فکر کنم که زود تر برات دنبال شوهر بگردم.

 

دستم رو انداختم.

یعنی واقعا چنین تصمیمی توی ذهنش نقش بسته بود؟

هوا داشت رو به روشنی می رفت و من نمی خواستم بیشتر توی سالن بمونم که یار روی حرفی که زده بود فکر کنه.

از خیر بوس گذشتم و بلند شدم.

– موفق شدی منو دک کنی؛ اشکالی نداره اگر تو هم فکر می کنی من باید زود تر شوهر کنم پس فرقی با مامان و بابام نداری.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x