ابرو هام بالا پرید.
این اوج نامردی بود.
با قهر پشتم رو بهش کردم.
– یهو بگو نمی خوای بوسم کنی دیگه واسه چی بهونه های بنی اسرائیلی میاری!
دست به سینه شد.
– کار نشد نداره؛ دخترم از باباش یه چیزی می خواد منم در عوض باید یه درخواستی داشته باشم به هر حال.
سمتش چرخیدم و لب و لوچهم رو کج کردم.
– چه فایده؟ دخترت رو ناراحت کردی …حالا گیرم که بر فرض محال من بیست گرفتم؛ اون وقت اگر تو زیر حرفت زدی چی؟
جدی و کاملا با چهره ای که توش هیچ نوع درنگی و شوخی موج نمی زد جواب داد:
– بهم میخوره زیر حرفم بزنم؟
نا امید به دفتر و کتابم نگاه کردم.
– به تو که نه …اما چون خودت میدونی من قرار نیست شرطو ببرم اینجوری گفتی.
منو سمت تخت هدایت کرد و مجبورم کرد بشینم و خودش توی همون حالت ایستاده متذکر شد.
– کار نشد نداره …از همین الان میتونی شروع کنی.
خودکارم رو بین دندون هام گرفتم.
– چیزی ازش متوجه نمیشم که شروع کنم …انگار به یه بچه که الفبا بلد نیست بگی مثنوی بخونه.
حق به جانب شد.
– اون دیگه مشکل من نیست.
سمت درب حرکت کرد که زود از تخت پایین اومدم و از پشت نگهش داشتم.
– تو که بابای خوبی؛ خیلی زشته به دخترت توی درس هاش کمک نکنی.
لفظ پدر و دختری بینمون بیشتر جنبه شوخی و مسخره داشت تا جدیت و معنویت واقعیش.
– درب رو باز کرد و طوری که صداش با گوش مامانم توی سالن برسه متذکر شد.
– واسه اینم شرط دارم …خود دانی!
شاکی دست به سینه شدم.
– واسه همه چی شرط و شروط میزاری، این دفعه چی؟ حتما باید نمره هندسه و فیزیک رو هم بیست و یک بیارم؟
خنده مردونه ای کرد و قدمی از اتاقم بیرون گذاشت.
– نه؛ برگردی شامتو بخوری.
پوزخندی زدم.
– همین؟
سری تکون داد که بی معطلی شالم رو برداشتم و پشت سرش توی سالن رفتم.
انگار که مامانم نامحرم بود تا من جلوش حجاب بگیرم.
لبخند دندون تمام رو جمع کردم.
هنوز هم دلیلی نداشت با مامان اشتی کنم و با همون صورت اخمالو توی اشپزخونه رفتم.
سینیم رو با همون بشقاب دست نخوردم روی اپن گذاشته بود و خودش داشت جلوی تلویزیون کانال ها رو بالا پایین می کرد.
انگار که من موقع غذا خوردن کر می شدم البته خودش هم می دونست از شدت فوضولی صد در صد به حرفاشون گوش می کنم که رو به یاسر کرد.
– تقصیر طاهره دیگه …از قدیم گفتن یکی یه دونه، خل دیوونه! همینجوری هر سری حرفشو به کرسی میشونه.
یاسر روی همون مبلی که مامان نشسته بود کنارش نشست و پا روی پا انداخت.
– دختره دیگه …
لبخند پیروزمندانه ای از جوابش زدم و با اشتهای بیشتر تمام محتویات بشقابم رو خالی کردم.
ظرف ها رو خودم شستم تا دیگه مامان بهونه ای نداشته باشه و توی سالن رفتم.
– دفتر و کتابم رو بیارم همینجا؟
من که دلم نمی خواست مامان مدام بهمون نگاه کنه و زیر نظرم داشته باشه …توی سالن دیگه از شیطونی خبر نبود که یاسر خودش به دادم رسید:
– با این صدای تلویزیون می خوای ریاضی یاد بگیری؟
متفکرانه جواب دادم:
– عمرا!
از جاش بلند شد که مامان پرسید:
– قضیه چیه؟ من اینجا غریبم؟
دست به سینه ایستادم که یاسر خودش جواب داد که قراره بهم ریاضی یاد بده اما خوشبختانه از قول و قرار بینمون حرفی نزد.
پشت سرش توی اتاقم رفت و درب رو بستم که یاسر پرسید:
– واسه چی درو بستی؟
دست به سینه شدم
– صدای تلویزیون تا همینجا میاد، تمرکز ندارم که!
نفسش رو کلافه فوت کرد.
چقدر وقتی حرص می خورد به جذابیتش اضافه می کرد.
روی تختم نشست که کنارش چهار زانو زدم و کتابم رو مقابلش گرفتم.
– از کجا شروع کنیم؟
چه سوالی بود.
مشخصا من ریاضیم خیلی ضعیف بود و باید از ب بسم الله شروع می کرد.
– از اولش!
اخم کرد و با شک نگاهم کرد.
– اولش کجاست؟
لبخند دندون نمایی زدم.
– دو به علاوه دو!
واقعا مثل این که شوخی باهام نداشت و اخمش هر لحظه پر رنگ تر میشد.
– جدی ام آهو …شیطنت نکن.
دست به سینه شدم.
توبیخ کردن من رو خیلی خوب بلد بود …مظلوم و سر به زیر جواب دادم:
– خب باشه …از فصل دوم.
مداد رو بین انگشت های مردونهش گرفت و ذهن من باز هر جایی به جز درس سفر کرد.
از این که با این دست ها می تونست موهام رو نوازش کنه یا زیپ لباسم رو برام پایین بکشه یا …
– گوشت با منه؟ متوجه شدی این قسمت رو؟
سرم رو نزدیکش بردم و دستم رو روی رون پاش گذاشتم.
– هوم …اره! فهمیدم.
هر احمقی می تونست متوجه بشه من توی دروغ گفتن مهارت ندارم چه برسه به یاسر.
– جواب اینو بده پس …
چشم هام گرد شد.
من با این فاصله و حرارت بین بدن هامون که نمی تونستم تمرکز کنم، چه توقعی داشت؟
– میشه پنج؟
تنبیهگر با خودکار پشت دستم زد.
– به جای نگاه کردن به من …کتابت رو نگاه کن.
شاکی سر بلند کردم.
– اخه تا حالا معلم خصوصی به این جذابی نداشتم.
خواست عقب تر بره که فاصلهش رو باهام حفظ کنه که اجازه ندادم.
– از صبر و حوصله من داری سو استفاده میکنی؟ باز دلت تشر می خواد که بیست و چهار ساعت قهر کنی؟
پلک هام رو روی هم گذاشتم.
– خودت جای من بودی چی؟ کسی که یه عمر تحسینش می کردی و خودت رو با لباس عروس کنارش تصور می کردی، الان یهو می شد شوهر مامانت …اون وقت می تونستی مثل همین الان صبور باشی؟
سیبک گلوش بالا پایین شد.
نزدیک تر رفتم که طی یک حرکت با پنجهش گلوم رو گرفت و روی تخت به حالت دراز هولم داد.
– واقعا نمیفهمی یا می خوای من یه جور دیگه بهت حالی کنم.
من تا حالا یاسر رو اینجوری ندیده بودم.
بحث حالا جدیتش نبود …این پوزیشنی که من رو زیر خودش قرار داده بود بیشتر از هر چیزی برام خواستنی تر بود حتی اگر قرار بود دعوام کنه یا گلوم رو فشار بده.
مصلحتی سرفه ای کردم که به خودش اومد و گلوم رو رها کرد.
– دا …داری چیکار میکنی؟
سرش رو نزدیک تر اورد.
– همون کاری که تو خوشت میاد.
ذهنم بهم اجازه نمیداد به چیزی فراتر از چشم هایی که بهم زل زده بود فکر کنم.
اون زاویه فک لعنتی و ابرو های مردونهش همراه تار موهایی که اومده بود روی پیشونیش بیشتر از زمان دیگه جذابش کرده بود.
– من …من از چی خوشم میاد؟
سرش رو نزدیک اورد.
انقدر نزدیک که حتی می تونستم صدای تپش قلبش رو هم حس کنم.
انگار ریتم قلب هامون هم با هم یکسان شده بودند.
– خودت میدونی؛ تو چی فکر میکنی؟
من توی این لحظه به هیچی چیز به جز گوش دادن به تپش قلبش فکر نمی کردم.
کاش زمان متوقف می شد.
همینجا توی همین حالت ساعت ها و ساعت ها بهم چشم می دوخت.
– فکر میکنم اگر یکم دیگه نزدیک تر بیای می تونم واضح تر حسش کنم؛ نمی تونی حسش کنی؟ چطوری انقدر می تونی خود دار باشی؟
سوال هایی که توی ذهنم بود رو بی اراده ازش پرسیده بودم و یاسر جوابم رو باز با سوال داد:
– الان دیگه خوشحالی؟ خوشت اومده اینجوری مقاومتم رو زیر سوال بردی؟ می خوای به کجا برسی؟
باید خوشحال میشدم احتمالا.
باید از این که دیگه مقاومتش رو از دست داده بود سر کیف می اومدم.
– تو دوست نداری منو مال خودت کنی؟ یکی که فقط و فقط برای تو باشه …روحش و جسمش و…
حرفم رو قطع کرد.
– می خواستم تا زمانی که دخترم نبودی؛ حالا فقط و فقط مسئولیتت مال منه نه بیشتر!
نه اینجوری فایده نداشت.
باید خودم قدم به جلو میذاشتم.
اگر پسم می زد یعنی جدی جدی نمی خواست من رو بیشتر از اختیاراتی که داره، به دست بیاره
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.