با صدای مامان از فکر بیرون اومدم.
– از قدیم گفتن یکی یه دونه خل و دیوونه …یک دم میخندی یک دم اینجوری تو خودتی؛ اگر مثل ما بین هفت هشتا بچه بزرگ می شدی الان وضع و اوضاعت این بود.
داشتم کم کم به مامان هم شک می کردم.
بی دلیل داشت بحث رو سمت چیزی که خودش می خواست، می کشید.
انقدر دلش می خواست من رو از شر تک بچه بودن خلاص کنه؟ اونم با کی؟ یاسر؟ که حتی پدر واقعیمم نبود که بچه حاصل ازشون برادر یا خواهر تنیم به حساب بیاد.
– نگران نباش چهار روز دیگه خودت منو دک نی کنی که دیگه دلواپس دردسر های من نباشی.
دایه اخمی به مامانم کرد.
مطمعا می دونست من از فوت بابام حسابی حساس شده بودم و تا کسی بهم می گفت بالا چشمم ابروعه من اشکم در می اومد.
– ماشالله دیگه سر خود شدی، با زبون بی زبونی می گی دلت شوهر می خواد …
یاسر برای متوقف کردن مامانم بالا رفت.
– آفاق خانم! لطفا …
سکوت فضا رو پر کرد.
از دست یاسر کفری بودم اما ممنونش شدم.
– این بار هم به خاطر شما؛ ولله به روح طاهر این گیس بریده رو باید دمش رو قیچی کنم.
اشک بی اختیار از گوشه چشمم سرازیر شد.
قبلا مامان مهربون تر بود.
سکوت خونه طولانی تر شد.
یه جورایی فقط صدای هق هق های ریز من پخش می شد که دایه گیان رو بهم کرد.
– نبینم اینجوری اشک بریزی، پاشو دست و صورتت رو یه آب بزن چشم هات باز شه …
سری به نشونه نفی تکون دادم و توی سکوت روی خودم پتو انداختم تا مثلا بخوابم و از زیر نگاه سنگین بقیه شونه خالی کنم.
حتی تا وقتی بقیه هم شام خوردن و مامان از بیدار کردن من ممانعت کرد که به خوابم ادامه بدم هم بیدار بودم.
مامان تشتک دایه رو کنار من انداخت و واسه خودش و یاسر رو هم اون طرف تر.
لعنتی اینجا اتاقش رو به عنوان انباری استفاده می کردن و نمیشد بهش پناه برد تا شاهد کنار هم خوابیدن مامانم و یاسر نباشم.
چشم هام رو به زور روی هم فشار دادم و منتظر شدم که همه خوابشون عمیق بشه و من بتونم شامم رو بخورم.
تقریبا ازشون مطمعن شدم و سرم رو از زیر پتو بیرون اوردم.
هنوز یاسر نخوابیده بود؟
نور گوشیش از این فاصله کم کاملا مشخص بود.
– بیدار شدی؟!
صدای مردونهش توی گوشم پیچید.
حتی بدون نگاه کردن بهم هم تونسته بود متوجه حرکتم بشه.
سرفه مصلحتی کردم.
– هوم …
از جام بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.
انقدر نور توی خونه بود که بتونم راحت راه برم.
بشقاب رو برای خودم لبریز کردم و توی همون آشپز خونه روی زمین نشستم که سایه یاسر پدیدار شد.
– چی شده؟
رو به روم همونجا روی زمین نشست.
اصلا نمی تونستم تشخیص بدم می خواد چی بگه یا چیکار کنه.
شاید هم گرسنه شده بود مثل من برای همین بشقاب رو سمتمش هول دادم.
– هوم اگر گشنه شدی میتونی از بشقاب من بخوری.
خنده ای روی لبش نشست و بشقاب رو سمت خودم سوق داد.
– من سیرم فقط بد خواب شدم.
مطمعن بودم صدام به گوش مامان یا دایه گیان نمیرسه و تا الان هفت تا پادشاه رو خواب دیدن.
لقمه توی دهنم رو قورت دادم.
– نکنه عذاب وجدان نمیزاره بخوابی؟
دستی توی موهاش کشید.
– بابته؟
شونه بالا انداختم.
– خب چه میدومم تو بنده برگزیده خدایی که فقط واسه من جا نماز آب میکشی وگرنه بقیه دختر ها که برات سر و دست بشکنن زود دلت آب میشه …لابد بابت همونه.
نزدیک تر شد و انگشتش رو گوشه لبم گذاشت و چیزی رو پاک کرد.
– به جای این که فکرت رو بابت این چیزا درگیر کنی روی لقمه هات تمرکز کن …
جای انگشتش هنوز هم حس می شد.
لعنتی من رو تحریک کرده بود و یه جورایی علامت سبز برای نزدیک شدن بهش نشونم داد.
بشقاب خالیم رو توی سینکش گذاشتم و رو بهش کردم.
– هنوز هم بیخوابی؟
مشکوک نگاهم کرد و پرسید:
– چطور؟
من خیلی دلم می خواست برم توی باغ و دستش رو بگیرم و قدم بزنم اما باز هم غرورم واجب تر از چیزی بود که انتظار داشتم و حق به جانب شدم.
– می خوای بریم توی باغ راه بریم، فکر نکنی به خاطر خودم میگم ها …اینجوری شاید تونستم ببخشمت.
نگران بودم وراجی زیادم باعث بشه مامان و دایه بیدار بشن اما خداروشکر یاسر سر تکون داد و موافقت کرد.
لباسم رو پوشیدم و یسر زود تر بیرون رفت که درب رو آهسته بستم.
هوا عجیب سوز داشت و قشنگ مشخص بود قراره برف بباره.
ذوق زده چراغ قوه رو روشن کردم تا بتونم پریز لامصب های توی باغ رو پیدا کنم که یاسر مانع شد.
– تاریک باشه، بهتره.
لبم رو مظلوم جلو دادم.
– اما من از تاریکی می ترسم، اینحا هم پر از جونوره …
چراغ قوه رو از دستم گرفت.
– تا من اینجام نباس از چیزی بترسی.
حرفش به حدی ساده و قشنگ بود که همه هاله های سیاه از دور یاسر برام محو شد.
بدجنسانه بازوش رو گرفتم.
– به اون هم از همین حرف ها زدی که دلش رفته؟
قدمی براشت و پرسید؛
– کی؟
پا به زمین کوبیدم.
– همونی که سایه و دست هاش توی عکس بود …همونی که به خاطر گوشیت رو از دستم قاپیدی.
مثل دفعه قبل پوزخند زد.
– واسه چی برات مهمه؟ نه من این حرف ها رو فقط به دخترم میگم.
اصلا دیگه بحث اون زنیکهی توی عکس اهمیتی نداشت.
همین جمله مالکیت کافی بود که نیشم تا بناگوش باز بشه.
– البته دختری که …
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و با اخم سر بر گردوند.
– اره همون دختری که نیم وجب قد و پاچهشه و زبونش دو برابر اونه، توی بلبل زبونی کم نمیاره مبادا قران خدا غلط بشه.
زیر لب “نچ نچ” کردم و در ادامه حرفش گفتم:
– خیر نمیخواستم اینو بگم.
به درخت گردو کنارش تکیه داد و نور چراغ قوه رو توی صورتم انداخت.
– من اون چیزی رو گفتم که خودم دارم میبینم.
چشم هام رو از شدت نور جمع کردم و نزدیکش رفتم.
– من چیز های دیدنی تر دیگه ای دارم …
چراغ قوه رو پایین اورد و پرسید:
– مثلا چیا؟
متفکرانه سرم رو نزدیک گوشش بردم.
– شنیدن کی بود مانند دیدن، وصفش که صفا نداره.
خواست با دست به عقب هولم بده که خودم رو زیر کاپشنش بردم و بهش چسبیدم.
– پدر نمونه، خب دخترت سردشه واستا یکم تو بغلت گرم بشه.
آرنجم رو نگه داشت.
انگار هیچ جوره نمی تونست مقاومت کنه.
می دونستم هرچیزی که توی گوشیش دیده بودم مربوط به قبل از ازدواج با مادرم می شد و یاسر با شعور تر از این حرف ها بود که بخواد بعد از ازدواج سر و گوشش بجنبه.
اما در هر حال چه گذشته و چه آینده من به هر دو حسودی می کردم.
– مثل مامانم سر زنشم نمیکنی؟
سرش رو پایین اورد و کنار گوشم پچ زد:
– واسه چی؟
همونطور که توی بغلش بودم سرم رو به سینهش فشار دادم.
– به خاطر این که نمرهم رو کم اوردم؟!
مکث کوتاهی کرد و با خونسردی جواب داد:
– پیش میاد؛ تو که دیگه قرار نیست دکتر و مهندس بشی پس ریاضی به چه دردت میخوره؟
حرفش با کنایه بود.
منم می خواستم با کنایه جواب بدم.
– اگر می خوای بدونی چرا کم اوردم بزار بهت بگم، چون جنابعالی منو دیشب بین برزخ ولم کردی، من داشتم حیا و دخترونگیم رو زیر پا می ذاشتم که حداقل از فرصتی که باهات دارم کمال استفاده رو بکنم.
جدی و خشن کمرم رو فشار داد که ناله تو گلویی سر دادم.
– بهت گفتم دیگه حرفش رو پیش نکش، این اولین و اخرین اشتباه من بود که …
دیگه نذاشتم حرفی بزنه.
هیچ جای کار ما اشتباه نبود، حداقل از نظر من.
سرم رو بالا بردم و با مهر کردن لب هاش و لب هام اجازه ادامه بهش ندادم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.