دست به سینه شدم و پام رو روی زمین کوبیدم.
– دختر رو چه به درس خودندن، چه به مکانیکی، چه به گوشی داشتن، چه به نفس کشیدن ….یهو بگید بمیرم راحت شید.
یاسر انگشت روی بینیش گذاشت که ولوم صدام رو پایین بیارم و آروم پچ زد:
– برو اتاقت خودم راضیش میکنم.
با این که دلم میخواست یکم لجبازی کنم اما نمیتونستم روی حرف یاسر حرف بیارم و سمت اتاق رفتم اما صدای مامان رو شنیدم.
– مگه این دختر از تو یکم حساب ببره …جلوی من که زبونش دو متره.
با بستن درب اتاقم دیگه جواب یاسر رو نشنیدم.
لباس های دیشبم رو عوض کردم و منتظر نشستم که چند دقیقه بعد تقه ای به درب اتاقم خورد.
– بله؟
دایه گیان سرش دو از توی درب داخل اورد و نگاهی انداخت.
– سرخ و سفیداب زدی، اگه خبر عروسی بود میگفتی منم یه دستی به ابرو هام بکشم بدم مامانت موهام رو رنگ بزنه.
به لحن شوخش خندید.
– خیالت راحت دایکه (مادر) کسی رو سر تخت نکردن که حنا ببندن، همینجوری ارایش کردم.
سری تکون داد و رو سریش رو محکم کرد.
– پس پاشو بیا بیرون یاسر میخواد ببرتت.
از جام بلند شدم.
– کجا ببره؟ گاراژی؟
شونه ای بالا انداخت و بدون گفتن حرفی بیرون رفت.
این لباس ها مناسب گاراژ نبود اما حسابی برازنده دلبری کردن بود.
توی آیینه برای اخرین بار خودم رو نگاه کردم و طوری که از توی آشپزخونه مشخص نباشه چقدر ارایش کردم، سمت درب رفتم و مامان حتی متوجه خروجم نشد.
درب گاراژ قفل بود.
پس یاسر کو؟
نگاهی توی حیاط انداختم و با دیدن ژست قشنگش که روی سکو نشسته بود و کام از سیگارش می گرفت لبخندم کش اومدی.
دلم نمی خواست با پرت کردن حواسش همچین منظره رو از دست بدم و تا پایان خاموش شدن فیلترش منتظر موندم و بالاخره طرفش رفتم.
– فکر کردم توی گاراژی!
نگاهی به سر تا پام انداخت و با دیدن ظاهر حسابی آراستهم متعجب شد.
– مطمعنی میخواستی بیای سر ماشین؟
دست به سینه شدم.
– مهندس خوشتیپ ندیدی مگه تا حالا؟
دستی به یقه لباسش کشید.
– زیاد خودم رو توی آیینه نگاه نمی کنم.
بهش نمیخورد اما حسابی جوابش سر استینش بود و لعنتی ورق رو سمت خودش برگردوند.
مشتی به بازوش زدم.
– باشه خب، همه که نباید بفهمن چقدر تیپ و قیافهت خوبه …مخصوصا اونی که عکسش رو توی گوشیت دیدم و مامانم.
از سکو پایین اومد و سوئیجش رو در اورد.
– پس کی بفهمه؟
چشمی زدم و پشت پلک نازک کردم.
– همونی که یواشکی گردنش رو کبود میکنی!
اخمی جدی تحویلم داد و در نهایت اشاره زد که آروم تر حرف بزنم.
– خب بابا اخم نکن بهت نمیاد، میگما چرا ماشینت رو نیوردی داخل؟ مگه نمیخواستیم بریم گاراژ؟
دستش رو پشت کمرم گذاشت و هدایتم کرد ته از حیاط بیرون برم.
– نه میریم یه جا دیگه …
مشتاقانه پرسیدم:
– کجا؟
ماشینش رو استترت کرد و به نگاه به پشت سر، دنده عقب گرفت.
– رسیدیم میفهمی!
لبخند ملیحی زدم و دست به سینه شدم.
– یکم راهنمایی نمیکنی؟
آرنجش رو به درب تکیه داد و دستی به چونهش کشید.
– این شهر انقدر بزرگ نیست که راه طولانی بشه …خوب نیست این همه عجول بودن.
لب هام رو جمع کردم تا بالاخره کنار خیابون ایستاد و اشاره کرد.
– پیاده شو!
نگاهی به اطراف کردم.
اصلا نمیتونسنم سر در بیارم واسه چی اومدیم بازار.
– چیزی میخوای بگیری، مامانم سفارش کرده واسه خرید؟
یه پاساژی که تا حالا حتی توش نرفته بودم و بیشتر برای فروش کامپیوتر و موبایل بود اشاره کرد.
– پشت سرم بیا، اینجا پر مرد چشم دریدهس!
دلم می خواست دستم رو بین بازو هاش حلقه کنم اما خب یاسر رو توی شهر خیلی میشناختن و ممکن بود براش حرف در بیارن برای همین مانع شدم و پشت سرش راه افتادم.
– گوشیت مورد پیدا کرده میخوای درستش کنی؟
به مغازه گوشه پاساژ اشاره کرد.
– نه طوری نشده، بریم اونجا واسه رفیقمه.
فارغ از نگاه های مردم داخل مغازه رفتم اما قبل از من یاسر وارد شد و حسابی سلام علیک کرد.
– به به با خانومت اومدی یاسر خان …میگفتی گاوی گوسفندی چیزی قربونی کنم.
یاسر خنده از کرد.
حتی تلاشی نکرد که ثابت کنه من همسرش نیستم و برعکس طوری وانموند کرد که انگار جدی جدی من و خودش رابطه زن و شوهری داریم.
– سایت رو سرمون، لطف کن یه چند تا مدل گوشی که مناسب خانمم باشه بیار.
خانمش؟
با من بود؟
واقعا انگار اون لحظه فکر نکرد که این شهر کوچیک تر از چیزیه که فکرش رو میکنیم و خبر ها زود بین مردم میپیچه.
انقدر ذوق توجهش به خودم رو کردم که منم از یاد بردم قراره برام گوشی بگیره.
به خودم اومدم و استین یاسر رو کشیدم که سمتم خم شد.
– چیزی شده؟
سرم رو بالا بردم و توی گوشش پچ زدم:
– اگر مامانم بفهمه چی؟ اخه ممکنه …
دست روی بینیش گذاشت و اجازه نداد حرفم رو ادامه بدم.
– باهاش حرف زدم، طوری نیست.
لبخندم کش اومد.
شاید اگر دوستش اینجا نبود همین حالا می بوسیدنش.
– همشیره …یه نگاه به اینا بنداز ببین از کدومش خوشت میاد تا من برگردم.
مثل این که کاری براش پیش اومد و مجبور شد چند دقیقه ای من و یاسر رو تنها بزاره و بهمون فرصت انتخاب بده.
با ذوق به گوشی هایی که روی میز گذاشته بود نگاه کردم.
دلم نمیخواست خیلی یاسر توی خرج بیوفته و رو بهش کردم.
– کدومش ارزون تره؟
جدی و مشکوک پرسید:
– به اونش چیکار داری؟ هر کدومشو دوست داری بردار.
لبم رو دندون گرفتم و چشم هام رو بهش دوختم.
– نه این که فکر کنی به جیب جنابعالی بودم ها، نچ …خواستم بگم اگر انقدر گرون بردارم مامان مو به سرم نمیزاره فکر میکنه اومدم جیب شوهرش رو تخلیه کنم.
خنده ای کم رنگ روی لب هاش نشست و کنار گوشم پچ زد:
– این چیزا رو خودم می تونم با مامانت حلش کنم.
تفکرانه و حسودانه پرسیدم:
– مثلا چیکار میکنی؟ نکنه بوسش میکنی هان؟
با تشر مچ دستم رو گرفت.
وقتی اینجوری نگاهم می کرد و یه کوچولو خشن میشد جا داشت محکم بغلش کنم اما مکان یاری نمی کرد.
– از کی تا حالا بچه ها توی این کارا دخالت میکنن؟
یکی از گوشی های روی میز رو برانداز کردم و حق به جانب شدم.
– اولا که من بچه نیستم، دوما از وقتی جنابعالی خودت برای کبود کردن گردن من پیش قدم میشی.
خواست چیزی بگه که با اومدن دوستش، حرفش توی دهن وا رفت.
– خب چیزی انتخاب کردی شما؟
به موبایلی که تقریبا رنگ یاسی داشت اجاره کردم.
– اهوم، این!
یاسر هم سری به نشونه تایید تکون داد که فروشنده با شوخی گفت:
– زن سالاری موج میزنه، یاسر خان اول زندگی بند رو آب دادی ها.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.