تقریبا بعد از اطمینان خاطر یاسر، اشتهام دو برابر شد.
من آدمی نبودم که به کسی به جز خودم اهمیت بدم. تقریبا حرف های بقیه برام ارزشی نداشت و قبل از این مامان و بابا همیشه سر همین اخلاقم ازم شاکی بودن.
سفره رو با تنهایی جمع کردم و داخل اشپز خونه بردم.
کاش زود تر می رفتیم …
چون دایه گیان براش سخت بود کار های خونه رو انجام بده، خودم ظرف ها رو شستم و به محض تموم شدنشون رو به مامان کردم.
– نمی خوایم بریم؟
مامان رو یاسر که به منشی اخبار تلویزیون خیره شده بود، کرد.
– بلند شو آقا یاسر … دختر من شش ماهه به دنیا اومده.
زود تر از اون ها خداحافظی کردم و رفتم تا کفش هام رو بپوشم.
این پروسه بدرقه کردن دایه حداقل ده دقیقه طول می کشید و ترجیح میدادم زود تر خلاص بشم.
داخل ماشین یاسر نشستم.
فقط محض فوضولی بود …
با فکر این که توی گذشتهش دختری بوده و الان هم مامانم شده همسرش دوست داشتم فریاد بکشم.
بالاخره تشریف اوردن …
این حجم از سنگینی و با وقاری یاسر نشونه مرد بودنش رو نشون میداد.
تا رسیدن به خونه فقط به نیم ریخش خیره بودم و خودش هم سنگینی نگاهم رو حس میکرد.
مامان داخل اتاق رفت و قبل از این که یاسر بره، مچ دستش رو گرفتم.
– کجا داری میری؟
مشکوک بهم خیره شد.
– میرم لباسم رو عوض کنم!
لبخندم کش اومد.
– نچ …نمیشه! ما هنوز کار نیمه تموم داریم مگه نه؟
منظورم رو از کار نیمه تمام شاید نفهمید.
اما من جدا با خودم پیمان بسته بودم که به خواستهم برسم.
گناه و معصیتش برام اهمیتی نداشت.
چی می تونست الان برای من جذاب تر از کام گرفتن لب هاش باشه؟
– کار نیمه تموم چیه؟
دستم رو بالا بردم و روی دهنش گذاشتم که صداش بالا تر نره.
– خودت چی فکر میکنی؟
کتش دو از تنهش در اور و روی چوب لباسی جلوی درب گذاشت.
– حضور ذهن ندارم؛ اگر زیاد واجب نیست بزار فردا …
با صدای مامان نتونستم ادامه حرفم رو بزنم.
خیلی هم واجب بود.
من نمی خواستم اولین بارش رو با مامانم بگذرونه.
اون لایق باکرگی من رو داشت، نه؟
از جلوی چشم هام رد شد.
می دونستم انقدر کم رو هست که امشب کنار مامانم نخوابه و برای همین قبل از این که وارد اتاقش بشه، گفت:
– آفاق خانم، بیزحمت یه ملحفه و متکا به من بده …سالن راحت ترم.
خونه ما کلا دوتا اتاق داشت.
حتما نمی تونست اتاق من بیاد هرچند که از خدام بود.
– خودم برات جا پهن می کنم، اگر دوست داشتی برو دوش بگیر.
خداروشکر که مامان هم یه بویی از شرم و حیا برده بود و جای خواب یاسر رو توی سالن براش پهن کرد.
رسما از ساعت یک به بعد خونه توی خاموشی مطلق فرو رفت.
یعنی میشد الان برم طلبم رو از یاسر بگیرم؟
با قدم های آهسته از اتاق بیرون اومدم.
مامان همیشه زود می خوابید و امشب هم داشت مثل مابقی شب ها، خواب هفت پادشاه میدید.
از همین فاصله می تونستم یاسر رو ببینم.
یه جایی پشت مبل سه نفره دراز کشده بود و طاق باز به سقف خیره شده بود.
از برق چشم هاش می تونستم تشخیص بدم که بیداره و با قدم های آروم تر طوری که متوجه حضورش نشه رفتم سمتش.
تیز تر از این حرف ها بود و زود تر چیزی که فکر میکردم فهمید و قبل از این که سوالی بپرسی خم شدم و دست روی دهنش گذاشتم.
– هیشش …
آروم دستم رو پس زد و با صدای آرومی پرسید:
– چرا نخوابیدی؟
چه بهونه ای می تونستم بیارم که منو قبول کنه؟ چطوری می تونستم برای چند دقیقه هم که شده بود می رفتم و بغلش میکردم؟!
– خوابیده بودم، اما خواب بد دیدم …ترسیدم اومدم اینجا.
سری تکون داد و گفت:
– آب بخوری حالت خوب میشه، برو بخواب دبر وقته …
اخم هام رو توی هم کشیدم و با ناراحتی ساختگی رو بهش کردم.
– ولی من همیشه وقتی خواب بد میدیدم، بابام بغلم می کرد تا خوابم ببره.
دروغ گفتم.
بابا اصلا همچین ادمی نبود.
حتی من جلوش خجالت می کشیده تیشرت نیمه آستین بپوشم و همیشه جو سنگینی توی خونمون حاکم بود.
– می خوای منم بغلت کنم؟
لبم رو گاز گرفتم.
– یعنی نمیکنی؟
دیگه رسما حیا و شرم رو قورت داده بودم یه لیوان آب هم روش.
هیچ دلیلی نداشت که من بخوام از خواسته هام خود داری کنم …به قول یارو گفتنی من جلوی عشق کر و کور شده بودم و حاضر بودم هر چیزی رو به جون بخرم تا از طرف لمس کوتاهی دریافت کنم.
از اونجایی که یاسر من غیرتی و جا افتاده ای بود هیچ وقت به خاطر امیال سرکشانه و بچگونه من خودش رو توی دردسر نمیانداخت و سعی میکرد شرف و آبروش رو حفظ کنه.
اما با هر قدمی که اون عقب می رفت، من دو قدم به طرف جلو بر می داشتم.
– دادی منو امتحان میکنی یا جدی جدی داری ازم می خوای همچین کاری کنم؟
حق به جانب شدم.
– به قیافهم می خوره بخوام کسی رو امتحان کنم؟ اصلا واسه چی باید امتحانت کنم؟
با صدایی که خیلی آروم بود و قطعا به گوش مامان نمی رسید جواب داد:
– نمیدونم شاید آفاق خانم انقدر به من اعتماد نداره.
نزدیکش شدم.
– نباید هم نداشته باشه …مگه میشه کسی با تیپ و قیافه و اینجوری بخواد با یه زنی ازدواج کنه که از خودش بزرگ تره و دختری به سن و سال من داره؟!
حس کردم چشم هاش توی تاریکی داره دو دو میزنه.
حق داشت البته اون هنوز هم فکر می کرد من واقعا افکار شیطانی و پلیدی دارم که صد در صد اشتباه نمیکرد.
– نمیدونم چیکار کردم که دختر طاهر همچین برداشتی از من کرده، اما اگر می خوای از جانب مادرت منو امتحان کنی خیالت راحت دستم از پا خطا نمیره.
طوری این حرف ها رو می زد که عذاب وجدان بچسبه به بیخ گلوم و کوتاه نیاد اما حالا که تا اینجای راه اومده بودم نمی تونستم به همین سادگی پا پس بکشم.
– یه جوری نگو که من احساس گناه کنم …فقط یا چیزی ازت خواستم …انقدر براورده کردنش برات سخته؟
#یاسر
سخت بود؛ بیشتر از اون چیزی که آهو می خواست.
سختی ماجرا از اون قسمتی شروع میشد که من خلع سلاح میشدم از رفتار های دخترونهش؛ دست از پا خطا می کردم به رفاقت سی سالهم به طاهر خیانت میشد.
عطر موهاش …حتی صورت معصوم و در عین حال شیطنت وارش من رو به سمتی می برد که حتی خودمم نمی فهمیدم کی و چطور ریش و قیچی رو به دست این بچه خطر سپردم که اینجوری بیاد توی بغلم و ازم بخواد دستم رو دور کمرش حلقه کنم.
– اینجوری دستت زیر من درد میگیره، دور کمرم حلقه کن اذیت نشی!
من احمق نبودم.
فقط داشتم خودم رو قانع میکردم که آهو فقط به چشم پدرش نگاهم میکنه …
دستم رو بی اختیار حلقه کردم.
حالا فرق من و اون بین زن و شوهری که تازه ازدواج کرده بودن چی بود؟
من یاسر بودم.
مردی که تمام این سال ها هم که شده بود امیال و شهو.تم رو زیر پا لگد مال کرده بودم تا با آبروی کسی بازی نکنم اما حالا دختر کوچولویی که مادرش همسرم بود، حجله من رو پر کرد.
#آهو
نفس هاس داغ و سنگین روی پوست گردنم پخش می شد.
من رسما داشتم مورد شکنجه قرارش میدادم.
یاسر تا همینجا هم توی امتحانش سر بلند بیرون اومده بود اما این یک امتحان نبود.
چون پشتم بهش بود راحت نمی تونست لبخندم رو ببینه اما من حسابی از این که توی آغوشش بود ذوق زده شدم.
حتی من جای عروسش اومدم حجله و نمی خواستم رخت خوابش رو سرد کنم.
دست قویش دور کمرم انقدر حس خاص و عمیقی بهم منتقل کرد که حتی نتونستم بیشتر از این بهش پشت کنم و سمتش چرخیدم.
چشم هاش بسته بود و محکم روی هم فشارشون می داد، انگار که داشت خودش رو کنترل می کرد و به محض چرخیدنم بازشون کرد.
چقدر از این فاصله کم، جذاب تر به نظر می اومد.
نگاهم رو ازش دزدیدم.
واقعا برای اولین بار جلوش خجالت کشیدم.
– فکر کنم ترست ریخت؛ میتونی بری اتاقت.
پیشونیم رو روی سینه ی ستبرش گذاشتم.
– انقدر دلت می خواد زود تر برم؟ تو می ترسی یا احساس گناه می کنی؟
لب هاش تر شد.
می خواست من رو تحریک کنه تا حرکت بعدیم رو روش بزنم؟ کار های من از دایره قرمز هم خارج شده بود.
اصلاچیزی به جز اون، ذره ای برام اهمیتی نداشت.
– هیچ کدوم …فقط برو بخواب.
بی اختیار دستم رو بالا اوردم تا صورت تماشاییش رو لمس کنم.
– ولی من دوست دارم اینجا بخوابم …مگه قرار نبود بابای من باشی؟
دستش از دور کمرم باز شد.
خیلی خوب بود که خواب مامان باعث میشد یاسر صداش رو بالا نبره و از دست من فریاد نکشه.
– من چطور پدری میتونم برای تو باشم وقتی …
حرفش رو قطع کرد.
می خواستم بشنوم.
– وقتی چی؟
روشو ازم گرفت و صاف رو به آسمون خوابید.
– هیچی!
این جوابی نبود که می خواستم بشنوم.
توی هر عملی که من انجام می دادم، قرار نبود یاسر آدم بد داستان باشه …من همه چیز رو گردن میگرفتم.
– چرا با این که بهت گفتم دوست دارم، باز هم قبولم نکردی؟ مامانم برات جذابیت بیشتری داشت؟
حتی دیگه استرس نداشت که یه وقت مامانم از راه برسه.
آروم و رلکس دراز کشیده بود و به لوستر نگاه می کرد و توی همون حالت جواب داد:
– توقع نداشته باش یه بچه رو درگیر ازدواج با خودم کنم.
یه جوری حرف می زد که انگار هم سن بابابزرگمه در حالی که حتی از مامانمم هم کوچیک تر بود.
– من بچه نیستم؛ سنم قانونی شده، می خوام گواهی نامه هم بگیرم مگه نمیدونی؟
نیم نگاهی همراه پوزخند سمتم روونه کرد.
– باشه …برو بخواب فقط!
برعکس حرفش من بیشتر و بیشتر نزدیکش شدم تا سرم رو لای گردنش فرو ببرم و پناه بگیرم.
– جام خوبه؛ واسه چی برم؟
نفسش کلافه بیرون اومد.
بالاخره اون هم یه روزی از دیوار حاشایی که به بلندای قدش ساخته بود، پایین می اومد.
– باشه، حداقل پاهاتو از بین پای من در بیار.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.