رمان دالاهو پارت 6 - رمان دونی

 

 

خنده هام رو توی گلوم مهار کردم.

حتی خودمم متوجه نشده بودم کی و چطور پام رو بهش قفل کرده بودم تا ازم فرار نکنه.

– برندارم چی؟

 

دست خودش روی زانوم نشست و به عقب هولم داد.

– هیچ کار!

 

لبخندم کش اومد و با لجبازی دوباره خواستم پاهام رو جای قبلی بزارم که مانع شد.

– آهو …من مردم! حواست به خودت باشه.

 

چینی به بینیم دادم.

– تا الان فکر می کردم زنی! بزار معاینه‌ت کنم مطمئن بشم سرمون کلاه نرفته باشه به جای بابا یه مامان دیگه بهم قالب کرده باشن.

 

داشتم سعی می کردم بخندونمش.

می خواستم حتی ثانیه ای هم که شده از این حالت یوبس و سردش بیرون بیاد.

– بی ادب!

 

فقط همین؟ اینم شد جواب؟

زیر لب “نچ نچ” کردم و در گوشش پچ زدم:

– مدرک و امضای دکتری که عمل زیبایی روت انجام داده رو داری که منو قانع کنه؟

 

متعجب نگاهم کرد.

– عمل زیبایی انجام ندادم.

 

از افکار زیادی مثبتش خنده ای کردم و کم مونده بود قهقه بزنم.

– خرج ختنه سوری هم افتاد گردنمون …داماد اینجوری نمی خواستیم، قشنگ خودتو انداختی بهمون.

 

 

 

پر رو بودن حدی داشت و من یک تنه تونسته بودم مرز های ادب و تربیت رو جا به جا کنم.

– میدونی خجالت چیه؟

 

سوال خوبی پرسید.

مشخصا می دونستم اما یاسر تنها کسی بودم که من به خاطرش تمام خط قرمز هامو زیر پا می ذاشتم و دلم می خوای در برابرش آزاد ترین آدم روی زمین باشم.

– معلومه میدونم! حالا چون جای بابامی اینجوری باهات احساس راحتی می کنم.

 

دروغ گفتن که کنتور نمی انداخت.

من حتی جرعت نمی کردم شوخی های با ادبی با بابام بکنم و چه برسه به این بحث های زیر شکمی.

 

– این کلمه رو هی تکرارش نکنی کمتر احساس احمق بودن بهم دست میده؛ به اسم بابات داری …

 

حرفش رو قطع کردم و جدی جدی نگاهش کردم‌

– دارم چیکار میکنم؟ سو استفاده یا چی؟ لابد پس فردا هم می ترسی از من و کار هایی که انجام می دم و حرف هایی که میزنم، حامله بشی!

 

خیلی روی خودش کنترل داشت که هنوز خنده روی لب هاش نشسته بود، تونست جمع کنه.

– نصف شب واسه بلبل زبونی انرژی از کجا اوردی؟ تو مگه هلاک نبودی؟

 

تلاشش برای عوض کردن بحث تحسین بر انگیز بود.

دلم نمی خواست بیشتر از این اذیتش کنم و یه جورایی دلم براش سوخت.

– خب از اولش می گفتی دلت می خواد همینجوری که هستم بخوابم، لازم نبود انقدر مقدمه چینی کنی که بحث به اینجا بکشه.

 

دستش رو زیر گردنم گذاشت و از خودش فاصله داد.

– جای تو اینجا نیست، اتاقتو بلدی یا راهنماییت کنم؟

 

 

 

ناسزا گفتن حقش نبود چون اون هم بی تقصیر بود و فقط سعی می کرد من رو از خودش دور نگه داره.

اما هرچی که میشد اسمش رو گذاشت، من می خواستم تمام خواسته های عاطفم رو با یاسر براورده کنم ولی موقعت نبود همین امشب عقده هام رو خالی کنم.

 

لبم رو تر کردم.

– خیلی خب بابا، اخم هم نکنی مفهمم چقد کفری شدی ازم!

 

از جام سعی کردم بلند بشم.

کاش انقدر راحت به گرمای بدنش عادت نکرده بودم که حالا دل کندن ازش سخت باشه.

تمام مدتی که حتی بابا زنده بود و یاسر توی خونه ما مثل عموم رفت و آمد می کرد من توی تخیلاتم باهاش رویا می بافتم و خودم رو با لباس عروس کنارش تصور می کردم.

 

حتی درصدی به فکرم نمی رسید که حالا به این نقطه از زندگیمون رسیده باشیم.

 

نا امید از کنارش بلند شدم‌.

فکر کردن بهش باعث میشد مسائل بزرگ تر و غیر قابل حل شدن به نظر برسه و من از ارزو ها و خواسته هام دست بکشم.

دمق رو بهش کردم و زیر لب زمزمه وار گفتم:

– شب بخیر!

 

انگار تمام اشتیاق چند دقیقه قبل ازم پر کشید و با قدم آروم سمت اتاقم رفتم.

قبلش نگاهی به اتاق مامان انداختم و اون با همون حالت قبلی خوابیده بود.

 

بی جون به تختم پناه بردم.

عطر یاسر روی لباس هام نشسته بود و دلم نمی خواست هیچ وقت درشون بیارم یا حتی بشورمشون.

بالشتم رو جایگزین بغل یاسر قرار دادم تا خوابم ببره …

 

 

***

بوی دود اسپندی که توی اتاقم پیچیده بود باعث شد سرفه کنان چشم باز کنم و به مامان که بالا سرم ایستاده بود نگاه بندازم.

 

– روز جمعه ای هم نمیزاری من بخوابم؟ این چه کاریه اول صبح؟

 

مامان به غر غر های من عادت کرده بود.

– پاشو دیگه لنگ ظهره …یاسر بیچاره یک ساعته منتظر توعه!

 

این که اول اسم یاسر از ضمیر “آقا” افتاده نکرد به چشم اومد اما این که چرا منتظر منه بیشتر …

– واسه چی؟

 

بالاخره دود اسپند کم شد و مامان هم به حرف اومد.

– انسولین دایه گیان تموم شده، بهش گفتم اینجا پیدا نمیشه باید بره از ریجاب بگیره، د بلند شو دیگه …

 

من حتی اگر هم امروز نمی خواستم سر به سر یاسر بزارم باز هم یه موقعیتی پیدا می شد که باهاشون تنها توی یه موقعیتی قرار بگیرم.

این که مامان چرا خودش با یاسر نرفت ریجاب دلیلش قانع کننده بود اونم به خاطر این که مامان دل خوشی از اون جاده نداشت.

 

با ذوق خاصی که توی حرکاتم مشهود بود بلند شدم.

گیرم که حالا موقعیتی پیش اومد و من مجبور میشدم به یاسر تنفس دهان به دهان بدم و محض اطمینان چند دوری مسواک زدم.

 

حاضر و آماده توی سالن رفتم و یاسر که لباس هاش رو عوض کرده بود و رو به روی تلویزیون نشسته بوو طرف من چرخید.

– بریم؟

 

دست روی شکمم گذاشتم.

– کجا با این عجله حالا؟ چیزی که زیاده انسولین …حداقل فرصت بده من یه شکلات بخورم.

 

 

 

سر سنگین فقط سر تکون داد.

از اون مدل ادا ها که مثلا نمی خواست بهم رو بده که پر رو نشم.

لیوان چایی رو واسه خودم ریختم و طبق عادت توی داغ ترین حالت ممکن با شکلات سر کشیدم که مامان رو بهم کرد.

– زبونت از بیخ کنده میشه انقدر داغ میخوری!

 

من که حسابی حال کرده بودم، نیشم باز شد.

– از ته دلت بگو انشالله!

 

ضربه ای به بازوم زد و از توی کیفش کارت عاربش رو بهم داد و دم‌ گوشم پچ زد:

– نزاری یاسر حساب کنه! خودت کارت بکش.

 

سری تکون دادم و از آشپز خونه بیرون اومدم.

– بریم دیگه من امدم.

 

یاسر از جاش بلند شد سوئیچ و پالتوش رو برداشت.

جلوتر از من راه افتاد که پشتش حرکت کردم و به محض نشستن توی ماشین دست هام رو بهم هم مالیدم.

– از کی تا حالا انقدر هوا سرد شده؟

 

نیم نگاهی بهم انداخت و به لباسم اشاره کرد.

– از وقتی با یا تیکه پارچه نازک میای بیرون!

 

متفکرانه دست زیر چونه‌م گذاشتم.

– به نکته خوبی اشاره کردی اما من از لباس گرم پوشیدن خوشم نمیاد.

 

شونه بالا انداخت.

– بخاری ماشین منم خرابه! مجبوری تحمل کنی.

 

دست به سینه دلخور نشستم.

بیشتر انگار داشت باهام لج و لجبازی می کرد.

تا جایی که یادم می اومد همین دیروز بخاریش روشن بود و سالم کار می کرد.

– اشکال نداره، تو هم منو مظلوم گیر اوردی دیگه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
《¿》
《¿》
1 سال قبل

سلام نویسنده جون خسته نباشی 😍
رمانت قشنگ آدم دوست داره سریع به تهش برسه تا بفهمه چی میشه .
امیدوارم که پارت گذاری مشخص باشه نه مثل بعضی از نویسنده ها بعد از یک هفته دیگه تا دو ماه پارت نذاری😅

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x