رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 40 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 40

 

 

بزنه که پشیمونیش واسه من باشه!

وسایلم رو که جمع کردم و آماده که شدم با خاموش کردن چراغ ها و چک کردن گاز و بقیه ی وسایل برقی از خونه زدم بیرون و درارو قفل کردم.

یه آژانس گرفتم و خودم رو رسوندم ترمینال.

برخلاف همیشه اینبار ترجیح دادم با خودرهای مسافربری برم آخه باهواپیما که دیگه امکانش نبود و با اون ماشینهای سنگینی که تر تر میکردن و سرعتشون از لاکپشت هم کمتر بود ،تحمل یه راه طولانی رو نداشتم….

کیفمو توی دست گرفتم و قدم زنان به سمت یکی لز همونها رفتم…

 

#پارت_۴۰۱

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

روبه روی در خونه ایستادم و چون زنگ خراب بود با کف دست چند ضربه بهش زدم.خونه ی کوچیکی بود و حیاط نداشت اما صدای توپ بازی کردن بهراد رو میشنیدم. بدو بدو اومد سمت در و من دلم حتی واسه شنیدن صدای پاهاش هم ضعف رفت.

درو باز نکرد و پرسید:

 

-کی هستی!؟

 

خندیدم و گفتم:

 

-عزیز دلم منم…بهار…باز کن درو جیگر…

 

خیلی زود درو وا کرد.توپ توی دستشو انداخت دور و پرید بغلم.خندیدمو به خودم فشارش دادم و تمام صورتش رو غرق بوسه کردم و گفتم:

 

-الهی من قربونت برم خوشمزه ی آبجی! چقدر دلم برات تنگ شده بود دورت بگردم من…نیگاش کن…چقدر آقا شده.قربونت برم من

 

از آغوشم که جدا شد پرسید:

 

-چی برام آوردی بهار!؟

 

تا اینو گفت خنده ام گرفت.حالا یه دو دقیقه منو واسه خودمم نمیخواست و فورا سراغ سوغاتی میگرفت به

از جای شکر داشت که چون به روحیاتش آشنایی داشتم از تو مغازه های نزدیک ترمینال یه ماشین کوکی کوچولو براش خریدم که اگه تو همچین موقعیتی گیر افتادم شرمندش نشم.

دستشو گرفتم و گفتم:

 

-اول بگو ببینم مگه خودت تنهایی!؟

 

-آره..

 

نگاهی به خونه انداختم و باز پرسیدم:

 

-پس مامان کجاست!؟

 

شونه هاش رو بالا انداخت و درحالی که مدام چشمش پی کیفم بود تا ببینه قراره از توش چی دربیاد جواب داد:

 

-نمیدونم…بگو دیگه چی آوردی برام!؟

 

نشستم رو مبل و زل زدم به صورت ماه و خوشگلش.چقدر بزرگتر شده بود وروجک…سیر نشدم از تماشاش.چون میدونستم چقدر از اینکه ماچش کنن و بغلش کنن بدش میادشرط و شروط براش گذاشتم و گفتم:

 

-میدم بهت ولی به شرطی که یه بار دبگه بیای بغلم!

 

خیلی زود قبول کرد و اومد تو آغوشم.دستامو دور تنش حلقه کردم و عطر خوش تنش رو بو کشیدم.

فقط خدا میدونست چقدر دلم هواشون رو کرده بود.

اگه اینجا نمیومد غم و غصه تمام وجودمو پر میکرد و دق مرگ میشدم.

من به دیدن اون مامان احتیاج داشتم و از ته دل محتاج و نیازمند تماشا کردنشون از نزدیک بودم!

دستمو پشت کمرش کشیدم و با بغض گفتم:

 

-دوست دارم کوچولوی من…

 

رهاش کردم و از توی کف ماشینی که براش خریده بودم رو بیرون آوردم و به سمتش گرفتم:

 

-بفرمایید! اینم هدیه ی من به تو…

 

آخ جونی گفت و ماشین رو ازم گرفت واز توی جعبه اش بیرون آورد .بلندشدم و با برداشتن کیف گفتم:

 

-تو بازی کن من برم حمام و بیام پیشت باشه!؟

 

باشه ای گفت و سرگرم بازی شد.کیفهامو توی اتاق گذاشتم و با درآوردن لباسهام و برداشتن حوله راه افتادم سمت حمام.

اون حمام آب کرختی اون راه و مسیر طولانی رو از بدن خسته ام خارج کرد و باعث شد یکم آروم بشم.

اینجا اما دیگه حموم مجلل خونه ی مهرداد نبود که بزرگیش با کل این خونه برابری کنه و توی وانش خواب بری از راحتی….اما همین هم خوب بود.

من ترجیح میدادم کنار خانواده ام باشم هرجا که باشن…بهشت یا جهنم!

بعد از نیم ربع ساعت یه حوله دور تنم کردم و با پوشیدن دمپایی ها اومدم بیرون که درست همون موقع با مامان رو به رو شدم .با لبخند تماشام کرد و گفت:

 

-بهار مامان…بهراد گفت اومدیا باور نکردم…

 

 

اومد سمتم و بی توجه به خیس بودنم بغلم کرد .چشمامو بستم و بیصدا اشک ریختم.

چقدر دلم گرفته بود.چقدر دلم واسه آغوشش تنگ شده بود…چقدر هواشو داشتم…

دستاشو روی کمرم کشید و گفت:

 

 

-چه خوب شد که اومدی عزیز دلم…این روزا همش به فکرت بودم…حالا خیالم راحت راحت که کنارمی ! دلمون برات تنگ شده بود

 

 

بغض کرده بودم و حتی نمیتونستم حرف بزنم.سرمو رو شونه اش گذاشتم و بعداز یه سکوت طولانی گفتم:

 

-منم دلم تنگ شده بود…

 

 

دستاشو از دور تنم آزاد کرد و با نگرانی مادرانه ای گفت:

 

 

-برو لباس بپوش عزیزم.برو تا سرما نخوردی…منم تا بهراد گفت اومدی چایی دم کردم برات.لباس بپوش بیا کنار بخاری بشینم تا چای تازه دم بیارم برات…

 

بغضمو قورت دادم و گفتم:

 

-به به ! چایی های شما خوردن داره هااا

 

خندید و رفت سمت آشپزخونه.

دور از چشمش پشت دستمو رو چشمهام کشیدم و راه افتادم سمت اتاق تا لباس بپوشم.

هروقت میومدم اینجا بغض راه گلوم رو میبست و دل کندن واسم سخت و تلخ میشد.

حیف که هرچقدر زور زدم نشد که انتقالی بگیرم و بیام اینجا….حیف!

چنددقیقه بعد با پوشیدن لباس و پیچوندن موهام توی یه حوله از اتاق اومدم بیرون ورفتم کنار بخاری کز کردم.

مامان چایی به دست اومد سمتم و گفت:

 

 

-چه خبر بهار جان ؟ از نوشین هم باخبری؟ بچه اش دنیا اومده یا نه !؟

 

 

اصلا دوست نداشتم راجبشون حرف بزنم واسه همین گفتم:

 

 

-نه…این مدت چون سرم شلوغ بود نشد که بهشون سر بزنم…آخه …آخه میدونید که..من دیگه نیستم پیششون!

 

 

خودم باخبرش کرده بودم واسه همین درجریان بود.سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آره میدونم…و دقیقا نگرانی های منم از همون روزی شروع شد که تو این خبرو بهم دادی…همش نگرانتم تنهایی چه جوری سر میکنی.چی میخوری؟ چی میپوشی

 

 

لبخند تلخی زدم.مامان نمیدونست تمام بدبختی ها

 

#پارت_۴۰۲

 

 

🌓🌓 دختز نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

لبخند تلخی زدم.مامان نمیدونست تمام بدبختی های من از کنار اونا بودن شروع شد.

از همون روزی که دیدمشون.از همون روزی که پام به خونشون باز شد.

از همون روزی که مشکلاتمو باهاشون در میون گذاشتم.

این احساس غلط از همون روز شروع شد.از همون روزی لعنتی…یه لیوان چایی از توی سینی برداشتم و گفتم:

 

 

-نگران نباش…اونجا جام راحت تره…خونه ی نوشین راحت نبودم .معذب بودم

 

 

دل ناگرون پرسید:

 

 

-تو اصلا از پس اجاره اش برمیای؟ خودت رو انداختی تو هچل بهار…اونجا لااقل تو دردسر اجاره و رهن نمیفتادی یه مدت بعدهم درس و دانشگاهت تموم میشد برمیگشتی پیشمون اما الان میخوای چه جوری خودتو جمع و جور کنی!؟ کاش اینکارو نمیکردی!

 

 

همچین حرفهایی میزد چون از هیچی خبر نداشت. چون نمیدونست دلیل رفتنم از اونجا چیه.

چون نمیدونست زندگی دخترش درگیر چه اتفاقاییه سرمو تکون دادم و باچشیدن یکم از چایی گفتم:

 

 

-نگران من نباش…من از پس خودم برمیام!

 

 

نفس عمیقی کشید و چیزی باخودش زمزمه کرد که برای من نامفهوم بود اما بعد ظرف پولکی هایی که خودش درست کرده بود رو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-بگیر خودم درست کردم…راستی توهم شنیدی!

 

 

خوشحال و با ذوق ، به به کنان با چشمهایی که بخاطر دیدن اون شیرینی ها به درخشش افتاده بود، پولکی برداشتم و گفتم :

 

-چی رو !؟

 

بی مقدمه حرفی بهم زد که شوکه شدم:

 

-خبر جدا شدن نیما و رویا رو دیگه…

 

دستم تو همون حالت خشک موند.تنها چیزی که اصلا و ابدا انتظار شنیدنش رو نداشتم همین حرف بود.اینکه این دونفر ازهم جدا بشن.

البته…میدونم سخته یه مرد بفهمه زنش از مرد دیگه ای باردار شده اما…اونقدر از عشق کورکورانه ی نیما به رویا باخبر بودم که فکرشم نمیکردم بعداز اون ماجرا به این زودی طلاقش بده .

ناباورانه پرسیدم:

 

-طلاق گرفتن!؟

 

بلند شد و رفت سمت چرخ خیاطیش.لباسی که تا یه حدودی هم دوخته بودش رو برداشت و همزمان جواب داد:

 

 

-آره…بالاخره طلاقش داد!

 

 

فکر کنم فقط من و خود نیما و رویا میدونستیم دلیل این به آخر رسیدن زندگیشون چی بوده.

نیما حالا که رسما متوجه شد زنش سقط جنین داشته اونم جنینی که حاصل ارتباط نامشروع زنش با مرددیگه ای بود به اینجا رسید که این زندگی قابل ادامه دادن نیست.

چرخیدم سمتش و گفتم:

 

-مامان…

 

سرش رو خم کرد و نخ رو با دندونش جدا کرد وگفت:

 

-جان !؟

 

-چرا طلاق گرفتن !؟

 

 

سرش رو بلند کرد و بعداز یکم فکر کردن باخودش جواب داد:

 

 

-دقیق نمیدونم.تو که میدونی.هرچی هم که باشه زن عموت وا نمیده.دهنش خیلی چفته.بینشون قتل هم اتفاق بیفته کسی بو نمیبره ولی….شاید برگرده به اینکه نمیخواد بچه دار بشه.حالا یا نمیشه یا نمیخواد بشه…به ما چه اصلا.میخواد طلاق بگیره میخواد نگیره ولی نیما حیف بود…

 

 

متعجب سرمو بالا گرفتم.پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-چی ؟ نیما حیف…هه! چی چی رو حیف! تحفه اس مگه.

 

 

قیچی رو برداشت و حین وررفتن با پارچه ی توی دستش و گفت:

 

 

-آره که حیف.نیما رو اینطور نبین.نیما پسر خیلی خوبیه اما از همون روزی که دلبسته رویا شد حیف شد…انتخاب خوبی نبود براش! اینم عاقبتش!

 

 

تکیه ام رو دادم به دیوار و دستهامو دور پاهام حلقه کردم.

پس چیزی نمیدونستن.من هم اصلا نمیخواستم حرفی از اون روز و از اون اتفاق به میون بیارم.

یکم که بدنم گرم شد بلند شدم و گفتم:

 

-نیما هیچ پخی نیست.لیاقتش هم همون رویاست…

 

لب گزید و گفت:

 

-اینطوری نگو…نیما بچه خوبیه.رویا زن بسازی نیست.همش هم اصرار داره نیما رو از خونوادش دور کنه و باخودش ببره تهرون…همیشه هم ده روز ده روز بیست روز خونه زندگیشو ول میکرد می رفت تهرون.اینکه زندگی نمیشه! مروا رو اینجوری نبین…مروا عین بچه میمونن همش محتاجن یکی ترو خشکشون بکنه

 

 

پوزخندی زدم و رفتم سمت اتاق خواب و همزمان گفتم:

 

 

-مرده شور ریخت دوتاشونو ببرن!

 

 

روی تخت نشستم و تلفم همراهمو از توی کوله پشتیم بیرون آوردم.چند تماس و پیام داشتم.

همه از پگاه بودن و البته از فرزین…

بی توجه به تماسش پیامکش رو باز کردم و متنش رو با چشم خوندم:

 

 

” سلام بهار خوبی ؟ سراغتو از پگاه گرفتم بهم گفت رفتی شیراز.چرا اینقدر بیخبر ؟ ”

 

 

دراز کشیدم روی تخت و به صفحه گوشی خیره شدم.نمیدونستم باید جوابش رو بدم یا نه…مردد چنددقیقه ای رو فکر کردم و درنهایت دل رو زدم به دریا و براش نوشتم:

 

 

“سلام آره اومدم شیراز ”

 

#پارت_۴۰۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

اونقدر سرگرم چت با فرزین بودم که اصلا متوجه نشوم کی خوابم گرفته.

این خواب گرفتن البته بیشتر حاصل خستگی راه بود.

به پهلو دراز کشیدم و با باز کردن قفل گوشی صفحه چتم رو با فرزین چک کردم.

چند پیام باز نشده از طرفش داشتم که چون خوابم گرفته بود بی جواب مونده بودن…

همه رو یکی یکی و به ترتیب خوندم:

 

“امیدوارم جو خونه تون اینبار اونقدر خوب و عالی باشه که بتونی راجب دوتامون حرف بزنی…

 

کی برمیگردی بهار !؟

 

راستی بچه ی نوشین دنیا اومده از تصویری که تو صفحاتش گذاشته بود متوجه شدم فردا پسفردا میرم دیدنش وقتی از بیمارستان مرخص بشه

 

خوابیدی بهار؟

 

بخواب عزیرم مزاحمت نمیشم”

 

 

قفلی زده بودم رو سومین پیامکش.بچه ی نوشین به دنیا اومد ؟

دعا میکردم اینکه مهرداد جوابو نداده دلیلش همین باشه.به دنیا اومون بچه اش نه پیچوندن من…

نه دامن زدن به احساس بدی که داشتم و فکرایی که تازگیا به سرم زده بود.

اون ته ته های دلم همش باخودم میگفتم کاش اونی که منو از کار بیکار کزده مهرداد نباشه.

کاش تصوراتی که راجع بهش دارم خراب نشن و هوار نشن روی سرم.

نیم خیز شدم و نگاهی به ساعت انداختم.

خیلی خوابیده بودم بدون اینکه حتی شام چیزی خورده باشم.

بلند شدم و رفتم سنت سرویس بهداشتی و دست و صورتم رو شستم.

بیرون اومدم و رفتم سمت آشپزخونه که ازش سر و صدا میومد.

مامان تا متوجه ام شد پرسید:

 

-بیدارشدی بهار جان ؟ صبحت بخیر…

 

چندتا دستمال برداشتم و همزمان باخشک کردن صورتم جواب دادم:

 

 

-ممنون.صبح توهم بخیر!

 

 

برام یه لیوان شیر داغ گذاشت رو میز و همزمان که چایی هم دم میکرد گفت:

 

 

-دیشب دلم نیومد بیدارت کنم.گفتم آدمی که خیلی گشنه اش باشه مشغول دیدن خواب هفت پادشاه هم که باشه خودش از خواب بیدار میشه..ولی آدمی که به خواب احتیاج داشته باشه نه.بیدارت نکردم واسه شام گفتم بخوابی بهتر…

 

 

پشت میز نشستم و گفتم:

 

 

-خوب کردی …گشنه ام نبود ولی شدیدا به خواب احتیاج داشتم…

 

 

یه تیکه تون داغ گذشتم دهنم و دوباره رفتم تو فکر پیامهای فرزین.

به سرم زده بود سر یه فرصت مناسب دوباره با مهرداد تماس بگیرم.من واقعا باید از اون اتفاق سر در میاوردم.

اگه کار خودش باشه تکلیفم باهاش مشخص میشه آخه اصلا جز خودش هم کس دیگه ای با من بد نبود این روزا…

مامان صبحونه رو کنارم خورد و بعدهم با بلند سدن از پشت میز گفت:

 

 

-من برم یکم خرید کنم تو یخچال هیچی نداریم.مواظب بهراد باش!

 

 

-باشه.خیالتون راحت…

 

 

مامان که رفت منم فورا تلفنم رو برداشتم و شماره ی مهرداد رو گرفتم.

نمیدونستم جوابمو میده یا نه اما امیدوار بودم بده تا منو از این سردرگمی خارج بکنه!

قدم زنان سمت پنجره ای که رو به کوچه باز میشد رفتم و شماره اش رو برای دومین بار گرفتم تا اینکه بالاخره بجای اون بوق های آزاد صدای خودش به گوشم رسید:

 

 

– به به ! بهار خانم….یه امروزو گفتم بخوابم اونم تو ازم گرفتی دلبر جان ”

 

 

صداش خوابالود بود و به نظر می رسید من از خواب خوش بیدارش کردم.

با دلخوری گفتم:

 

 

-چرا این مدت هر چقدر باهات تماس میگرفتم جوابمو نمیدادی مهرداد هان؟

 

 

خمیازه ای کشید و جواب داد:

 

 

-چون نمیخواستم باهات حرف بزنم!

 

 

هیچوقت اینقدر رک باهام صحبت نکرده بود.اینقدر سرد.البته…سعی میکرد اینطور نشون نده اما در عین حال رفتارش گزنده بود.

مکث کردم و بعد گفتم:

 

-باهات حرف دارم….

 

باهمون صدای خوابالودش پرسید:

 

-حالا ؟ باشه…پاشو بیا خونه حرفهاتو بزن…

 

-مهرداد من…

 

حرفمو قطع کرد و گفت:

 

 

-بهار پاشو بیا خونه هر حرفی داری بزن من اینجا تنهام هیشکی هم نیست…نه نوشین نه خدمتکارا….

 

 

اصلا مجال صحبت نمیداد.خیلی سریع و تند گفتم:

 

 

-من اونجا نیستم میفهمی چیمیگم ؟تهران نیستم اومدم…اومدم شیراز خونمون !

 

 

متعجب پرسید:

 

 

-شیراز؟؟؟رفتی شیراز…؟ چرا به من هیچی نگفتی!

 

 

پوزخندی زدم.یه جوری میپرسید چرا هیچی بهش نگفتم انگار هنوزهم باهم در ارتباط بودیم.

انگار هنوزم همون آدمای سابق بودیم.

حرف رو عوض کردم و کشوندمش همون سمتی که میخواستم:

 

 

-مهرداد…من زنگ زدم که فقط یه سوال ازت بپرسم و انتظار دارم جوابمو بدی.جوابی که حقیقت باشه…تو…تو با دکتر صحبت کردی که منو اخراج بکنه!؟

 

 

مکث کردم و منتظر جواب سوالم موندم…

 

#پارت_۴۰۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

مکث کردم و منتظر جواب سوالم موندم.و کاش میگفت نه.کاش میگفت نه و منو امیدوار میکرد به اینکه اون اونقدرها هم که نشون میده با من بد نیست اما بعداز چندلحظه سکوت و مکث، با ریلکس ترین حالت ممکن جواب داد:

 

 

“آره…من بودم ”

 

 

خشکم زد.ماتم برد و حتی نتونستم دهن باز کنم.چرا آخه!؟ چرا با من اینکارو کرد؟ چرا از نفوذ و دوستی پنهانیش سواستفاده کرد تا من رو تو همچین وضعیتی بندازه !؟

مهرداد لعنتی شبیه به یهدراز بود که کم کم داشت واسه من مشخص میشد!یه راز بد !

باورش برام سخت بود. خیلی سخت بود.

آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم:

 

-پس تو اینکارو کردی!؟

 

بازهم ریلکس و بدون ذره ای حس پشیمونی جواب داد:

 

-آره من ازش خواستم….من از صداقت خواستم اینکارو بونه.تو تمام طول زندگیش اونقدری که من به دردش خوردم خودش به درد خودش نخورده بود اگه قرار بود این خواسته ام رو عملی نکنه به فناش میدادم!

 

 

 

ناباورانه خندیدم.چقدر راحت همچین حرفی رو میزد.شوکی که بهم وارد شده بود واقعا رنجیده خاطرم کرد.یکبار دیگه پرسیدم:

 

 

-تو واقعا اینکارو کردی؟بگو دروغ….بگو دروغ…

 

 

خونسرد جواب داد:

 

-دروغ نیست…گفتم که عزیزم…من از صداقت همچین چیزی خواستم.

 

 

انگشتام جمع شدن و شکل مشت گرفتن.سراسر وجودم خشم و نفرت شد.لبهامو باز کردمو پرسیدم:

 

 

-فقط بگو چرا…بگو چرا تا بدونم دلیل نفرت انگیز شدنت چیه….میخوام بدونم چی باعث شد خود واقعیتو نشون بدی هان !؟ چرا !؟

 

 

نفس عمیقی کشید و چند لحظه ای مکث کرد و بعد هم گفت:

 

 

-تو از وقتی دستت رفت تو جیب خودت از من جداشدی.از وقتی گمون کردی میتونی اجاره خونه بدی و مستقل بشی و یا بهتره بگم از وقتی به این نتیجه رسیدی به من احتیاجی نداری پای عذاب وجدان و این حرفهای بیخودی رو کشوندی وسط و ازمم فاصله گرفتی….

تو فکر کردی من کی ام یه خر؟

یه دراز گوش؟ که واسه تو کار جور کنه اونم تو کلینیک فرزین عوضی؟ با کمکهای من حال کنی و بعداز خودم فاصله بگیری و فرزینو تحویل بگیری؟

کور خوندی عزیزم…کور خوندی!

 

 

بی توجه به بهرادی که حتی ممکن بود حرفهامو بشنوه گفتم:

 

 

-اینقدر دری وری نگو…اینقدر چرند نگو مهرداد…تو ..توی لعنتی ذهنت فاسد ذهن خراب…تفکرات گندیده ات داره حالمو بد میکنه.

چرا آخه همچین فکرایی به سرت زده چرا مدام فکر میکنی من دارم میپیچونمت؟ بابا من اگه خواستم جدابشم فقط دلیلش این بود که به زندگی هردومون آسیب نرسه!

 

 

طعنه زنان گفت:

 

 

-شایدم کسای دیگه ای چشمتو گرفتن که هوس کردی با اونا باشی!

 

عصبی صدامو بردم بالا و گفتم:

 

-بس کن مهرداد…دیگه نمیخوام مزخرفاتتو بشنوم بس کن!

 

 

تو گلو خندید.میتونستم این خنده های هیستریکیشو تصور کنم.میخواست با کارها و رفتارهاش ثابت کنه وقتی یه نفرو بخواد همه چی بهش میده و میکشونش بالا اما اگه حس کنه دیگه با همون یه نفر قرار نیست حال کنه تا قعر میارش پایین و از پرتگاه پرتش میکنه.

وقتی من از خشم نفس نفس میزدم اون شمرده گفت:

 

 

-خوب گوشاتو وا کن بهار..تو …تا وقتی که من بخوامت جز خودمن با هیچ احد و ناس دیگه ای نمیتونی باشی…کسی که بخواد با من دربیفته پشتش به خاک مالیده میشه!اینو تو گوشات فرو کن

 

 

چشم از کوچه برداشتم و کمرم رو تکیه دادم به دیوار.

جدی جدی جوری صحبت میکرد انگار من دشمنشم.سرمو با تاسف تکون دادم و سرزنش بار گفتم:

 

 

-خودتو از چشمم انداختی مهرداد…خودتو از چشمم انداختی!

 

نفس عمیقی کشید و بعد گفت:

 

-اشتباه کردی منو دور زدی بهار…اشتباه کردی.من ازت فرصت خواستم.فرصت خواستم تا همچی رو درست کنم ولی تو بجای اینکه صبر کنی با فرزین حاتمی ریختی روهم!

 

 

با پا لگد آرومی به دیوار زدم.کاش کاش کاش توان اینو داشتم باهمین دستهام خفه اش کنم.

کلافه دستمو تو موهام فرو بردم و گفتم:

 

 

-اینقدر این حرفو تکرار نکن.من اگه خواستم جدا بشیم دلیلش این بود که نمیخواستم به زندگی مشترکت با نوشین آسیبی برسه فقط همین…

 

 

-من بچه نیستم

 

 

عصبی وار و تند تند گفتم:

 

-باشه تو همچین فکرایی کن…ولی هردومون خوب میدونستیم موهای من همرنگ دندونام میشد هم باز نه تو بیخیال نوشین میشدی نه نوشین بیخیال تو…ماباهم عاقبتی نداشتیم چرا اینو متوجه نیستی!؟

 

 

موضع مزخرف خودش رو حفظ کرد و گفت:

 

 

-آره…با من عاقبت نداری اما با فرزین داری

 

 

کلافه تر ازقبل گفتم:

 

-چطور میتونی این حرفهارو بزنی…مهرداد…منم بهار…تو میگفتی دوستم داری بیشتر از همه چیز و همه کس. پس چرا الان داری اینجوری آزارم میدی!؟با این حرفها و این کارها؟

 

بعداز مکث کوتاهی جواب داد:

 

 

-بهت فرصت میدم همچی رو درست کنی بهار.بهت فرصت میدم خودت برگردی و حتی خودت ازم بخوای برگردم…این فرصت رو هم اگه سوزوندی خیلی چیزارو از دست میدی…منو …شغلتو…پولایی که بدهکاری و…بشمارم برات ؟ فرصتتو از دست نده عزیزم.نسوزونش…ووست دارم.من باید برم بیمارستان پی

 

ش نوشین…دوست دارم…دوست دارم…

 

 

تا قطع کرد صدامو بردم بالا و با پرت کردن گوشی گفتم:

 

 

-مرده شور دوست داشتنت رو ببرن روانی عوضی!

 

 

آه عمیقی کشیدم.این قضیه به این سادگیا قابل حل نبود!انگار نیت کرده بود هرجور شده منو از پا بندازه…

 

✍ I am Sara✍:

#پارت_۴۰۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

تا قطع کرد صدامو بردم بالا و با پرت کردن گوشی گفتم:

 

-مرده شور دوست داشتنت رو ببرن روانی عوضی!

 

آه عمیقی از سر عصبانیت و حتی استیصال کشیدم. قضیه به این سادگیا بین من و اون قابل حل نبود.اصلا انگار نیت کرده بود هرجور شده منو از پا بندازه.

میخواست همه ی راه هارو به روم ببنده تابرگردم سمت خودش و به غلط کردن بیفتم.کاش بگم باخودش تامل میکرد.کاش خوی خودخواهیش رو کنار میگذاشت تا بفهمه دور بودنمون از هم به نفعمون هست نه به ضررمون!

یکی دو ساعت بعد مامان اومد خونه.چیزایی که خریده بود رو گذاشت روی اپن و بعد پرسید:

 

-ناهار چی دوست داری درست کنم برات…؟!

 

زانوهامو جمع کردم و خیره به جایی خیره شدم که اگه ازم میپرسیدم کجاست جواب مشخصی براش نداشتم و بعد گفتم:

 

-فرق نمیکنه…هرچی خودت دوست داری

 

لبخند زد و با روحیه ای شاد که شاید واسه سرحال آوردن ما بود گفت:

 

-حالا که انتخاب رو انداختی گردن خودم پس من براتون لازانیا درست میکنم.میدونم هم تو دوست داری هم بهراد…

 

اگه بگم اصلا صداش رو نمیشنیدم دروغ نگفتم.همش تو فکر این بودم یه وقت مهرداد نیفته سر لج یا اینکه وقتی فرزین رفت دیدن نوشین اون دوستای بدجنس نوشین پشت سرم حرفی نزنن که من از چشم و دلش بیفتم.

راستش دروغ چرا…هرچه بیشتر میگذشت با وجود تلاشهایی زیادم بیشتر به فرزین وابسته میشدم بیشتر میفهمیدم همونیه که میتونه تکیه و پشت و پناه باشه…

همونی که میتونم کنخرش مزه ی خوشبختی رو بچشم اما با وجود مهرداد همچین چیری امکان نداشت اینو مطمئن بودم.

صدای مامان از خیال کشیدم بیرون:

 

-بهار گوشت با من ؟!

 

رشته ی افکارم پاره شد.دوباره پا به دنیای حال گذاشتم و گفتم:

 

-آره…چیزی گفتین!؟

 

 

شروع به خرد کردن فلفل دلمه ای ها کرد و همزمان جواب داد:

 

 

-گفتم امشب باید بریم عموت .میخوام خوب به خودت برسی.دوست ندارم فکر کنن بعداز فوت اقات زندگیمون بهم ریخته! باید این صورتو با سیلی سرخ نگه داریم!

 

 

متعجب و کنجکاو پرسیدم:

 

-خونه ی عمو چه خبره که امشب باید بریم اونجا!؟

 

 

سرش رو برگردوند سمتن و با تعجب جواب داد:

 

 

-یعنی تو نمیدونی!؟

 

 

-نه من چی رو باید بدونم…!؟

 

 

-عموت یه سکته خفیف داشته.البته الان حالش بهتره ولی بد نیست ما هم بریم عیادتش فردا پسفردا نگن همه اومدن عیادت به جز فلونی و بهمونی! میدونی که…زیاد اهل این حرفهان

 

 

پوزخند تلخی زدم.کلا باخانواده های پدریم حال نمیکردم خصوصا عموهام و بچه هاشون.

اخمی کردم و گفتم:

 

 

-فکر نمیکردم آدمای خوش شانس و خوشبختی مثل عمو کارشون به سکته زدن بیفته.اون که باید کیفش کوک باشه!

 

رفت پشت اجاق و گفت:

 

 

-فعلا که نیست! بعداز سقط شدن بچه ی مهناز کلا حالش بدشد.به نیما که واسه بچه دار شدن امیدی نبود.دلش به نوید و مهناز خوش بود که اونم شش ماهگی بچه اش سقط شد…

 

 

گرفتاری های خودم اونقدر زیاد بودن که نخوام غصه ی دیگران رو هم بخورم

اونم آدمایی که هیچوقت نفش پررنگی تو زندگیم نداشتم.

بعداز شام بود که سه نفری تصمیم گرفتیم بریم عیادت عمو.

من که خیلی تمایل نداشتم اما اصرارهای مامان مجبورم کرد باهاش همراه بشم.

زنگ در خونه رو که زدیم نوید درو به رومون باز کرد.

چشمم که به صورتش افتاد دیگه نه قلب تند تند تپید و نه حتی دستپاچه شدم.

دلیلش هم فقط یه چیز بود.من دیگه حسی نسبت به اولین مردی که تو زندگیم دوستش داشتم و بعداون واسه فراموشیش با انتخابای غلطی پریدم، نداشتم.

با مامان که خوش و بش کرد رفت سراغ بهراد.ماچش کرد و لپش رو کشید.

درو پشت سر که بستم چشمش اومد سمتم من.

رو شقیقه هاش تارهای سفید به چشم میخورد که از رد کردن سی سالگیش خبر میداد.

چقدر زود سرو کله ی اون موهای سفید لابه لای انبوه تارهای سیاه موهاش پیدا شده بود.

چشمش که به من افتاد با تحسین براندازم کرد و گفت:

 

 

-اووووه! خوشگل خوشگلا رو ببین! چطوری تو دختر…نیگاش کن…نیگاش کن! تو کی وقت کردی انقدر خوشگل بشی!؟ هان!؟

 

 

گرچه اون زیادی گرم تحویل گرفت اما من فقط لبخند محوی زدم و بعدهم گفتم:

 

 

-مرسی

 

جواب خشک و خالیم یکم اونو عادی تر کرد.با اینحال لبخندش رو حفظ کرد و باخوش رویی گفت:

 

-تازه اومدی شیراز؟

 

سرم رو تکون دادم و جواب دادم:

 

-آره…گفتم بیام یه چندروزی کنار مامان و بهراد باشم.

 

دستی تو موهاش کشید و گفت:

 

 

-خوب کردی…همیشه این کارای خوبتو تکرار کن!

 

 

بازم به زدم یه لبخند خشک و خالی رضایت دادم.راستش دلم اصلا باهاشون صاف نبود.یعنی حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم وانمود کنم از دیدنشون خوشحالم خصوصا وقتی تو سخت ترین روزای زندگیمون هیچ خبری ازشون نشد.

وقتی داشتیم سمت خونه می رفتیم چشمم افتاد به نیما…

اون انتهای حیاط قدم رو می رفت و سیگار میکشید.

سرش رو که بالا گرفت یه لحظه چشم تو چشم شدیم.

اصلا دلم نمیخواست ثانیه ای باخودش به این نتیجه برسه من از اتفاقای که بداش افتادن خوشحال

 

م برای همین فو

 

را جهت نگاهمو تغییر دادم و پشت سر نوید به راه افتادم….

 

#پارت_۴۰۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

حال عمو خوب بود.یعنی اصلا رنگ و روش به آدمهای مریض یا کسی که یه سکته نسبتا خفیف رو رد کرده نمیخورد هرچند این اتفاق براش افتاده بود.یه تیکه از میوه ای که پوست کنده بود رو سمت من گرفت و پرسید:

 

-از خودت بگو بهار ؟ چیکار میکنی عمو جان؟ درس و زندگیت چطوره؟تهران خوش میگذره…!؟

 

 

تیکه سیب رو ازش گرفتم و با کمی تعجب بهش نگاه کردم.خیلی گرمتر از همیشه تحویلم گرفت اونقدر که نگاه همه اومد سمت من.لبخندی تصنعی زدم و جواب دادم:

 

 

-بد نیست عموجان.خوبه…

 

-بد که نمیگذره اونجا ها !؟

 

 

و چقدر هم اتفاقا اون روزا داشت به من برمیگذشت.هزار مشکل بزرگ جور واجور که نمیدونستم چه جوری میشه از عهده ی رفع کردنشون بربیام.یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:

 

 

-نه همه چیز خوب !

 

 

خندید و بعد شوخ طبعانه در برابر همه گفت:

 

 

-نری و یه مدت بعد خواستگار تهرونی باخودت تاشیراز بیاری که ما تورو به غریبه نمیدیم!

 

 

گرچه اونا خندیدن اما من حس کردم اون واقعا داره جدی ترین حرفش رو شوخی شوخی میزنه.

البته نظر اونا برای من اهمیت نداشت و شاید اگه بحث خیلی چیزا نبود میگفتم اتفاقا آوردم خیلی هم خاطرشو میخوام با اینحال تو اون لحظه به صددلیل سکوت کردم و فقط به زدن یه لبخند رضایت دادم.

نوید رو کرد سمت باباش و به شوخی گفت:

 

 

-بهار خودش انتخاب میکنه.شاید دلش بخواد با یه تهرونی ازدواج بکنه!

 

 

عمو اینبا نه به شوخی بلکه یکم‌جدی گفت:

 

-نه بابا جان! بهار یک یه دونه اس باید بدیمش آشنا نه یه تهرونی!

 

 

اصلا از این بحث خوشم نیومد.آخه به اونا چه مربوط که من انتخابم از کددم شهر.مامان رو به عمو گفت:

 

-از این به بعد باید بیشتر حواستون به خودتون باشه…

 

 

عمو سری به تاسف تکون داد و آهی کشید که مهناز رو دلخور و عبوس کرد و بعد هم گفت:

 

 

-غم و غصه میخورم…آدمی که خوراکش غم و غصه باشه همین میشه دیگه.عاقبتش سکته اس!

 

 

من میدونستم چرا حرفهای عمو تو اون جمع بیشتر ازهمه مهناز رو عصبانی تر میکرد حتی اگه واقعا یک درصدهم منظورش اون نبوده باشه!

اما غصه میخورد چون هیچکدوم از پسرهاش نتونسته بودن براش نوه بیارن و اون رسما خاندان احمدوندهارو در شرف انقراض می دید وگرنه کسی با داشتن اونهمه مال و ثروت چطور میتونست بقول خودش خوراکش غم و غصه بشه!؟

بهراد بدو بدو اومد سمتم و کنار گوشم گفت:

 

-آبجی من دستشویی دارم

 

آهسته پرسیدم:

 

-جیش داری!؟

 

درحالی که به خودش میپیچید جواب داد:

 

-نه شماره ی دو…

 

خندیدم و بعدهم دستشو گرفتم و باخودم بردم سمت توالت.چون درش بسته بود چندضربه به در زدیم و چون صدای اهن اهن اومد بهراد خودش گفت:

 

-یکی داخلش آبجی!

 

-ایراد نداره میبردم توالت توی حیاط

 

دستشو گرفتم و دنبال خودم بردمش توی توالت ته حیاط.دکمه شلوارش جینش رو باز کردم و بعدهم گفتم:

 

 

-حالا برو باخیالت راحت کارتو انجام بده.

 

 

-باشه ولی ولم نکنی بری!

 

 

نگاهی به صورت خوشگل و بامزه اش کردمو گفتم:

 

 

-نه ترپچه من همینجا می مونم تا تو برگردی قول میدم

 

خیالش که راحت شد رفت توی توالت.میدونستم خیلی از تاریکی میترسه.همیشه می ترسید.تا خواستم یه گوشه بشینم بدو بدو اومد بیرون و با وحشت گفت:

 

-آبجی ابجی یه سوکس اون داخل!

 

خندیدم و گفتم:

 

-سوکس!؟ سوسکو میگی؟ خب بکشش…پاتو بزار روش لهش کن!

 

 

ازم آویرون شد و گفت:

 

 

-نه آبجی من میترسم…میترسم…خودت بیا برو بکشش!

 

 

تا اینو ازم خواست بی حرکت موندم.من خودمم از سوسک وحشت داشتم چطوری میتونستم بکشمش!؟آب دهنمو با ترس قورت دادم و سعی کردم خودشو شیر بکنم که بره بکشش و پای خودم به میون نیاد.برای همین گفتم:

 

 

-بهراد تو که خیلی قوی هستی نباید از چیزی بترسی عزیزم.برو پاتو محکم بزن روش و بکشش..له و مچاله اش کن!

 

 

ملتمس نگاهم کرد و گفت:

 

 

-نمیخوام خیلی بزرگ..سیاه و بزرگ مثل هیولاس! تازه بال هم داشت

 

حالا دیگه خودمم ترسیده بودم خصوصا وقتی گفت بال هم داره! با ترس به در دستشویی خیره شده بودم و مونده بودم چه کنم که همون موقع نیما از پشت سر خطاب به بهراد پرسید:

 

 

-چیشده بهراد؟ تو توالت چی هست که نمیتونی بری داخل!؟

 

 

من و بهراد هردو باهم همرمان به نیما نگاه کردیم.گمونم اینجا عین یه ناجی ظاهر شد.

بهراد جواب داد:

 

 

-یه سوکس بزرگ داخل!

 

 

رو صورت عبوس و مغرورش یه لبخند نشست.ته مونده سیگارشو انداخت دور و گفت:

 

 

-سوکس که ترس نداره! سوکس آدمای زشت رو میخوره نه تو که خوشگلی.مثلا اگه بهار می رفت داخل میخوردش نه تورو !

 

 

بااخم نگاهش کردم هرچند بهراد از خنده داشت ریسه میرفت.

چه بی ادب! زشت خودتی با اون اخمهات!

دست به سینه ایستادم که رفت تو توالت.اول صدای برخورد محکم پاش اومد و بعدهم خودش پیروزمندانه اومد بیرون و خطاب به بهراد گفت:

 

 

-سوکسه رو کشتم! بفرما داخل عالیجناب!

 

#پارت_۴۰۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

نیما پیروزمندانه اومد بیرون و خطاب به بهراد گقت:

 

-سوکسه رو کشتم! بفرما داخل عالیجناب!

 

 

خبر قتل اون سوسک بالدار یا بقول بهراد سوکس،حسابی بهراد رو خوشحال کرد. دستهامو رها کرد و قبل از اینکه کار خرابی بکنه دوید سمت توالت و درو بست.

نگاهی به نیما انداختم.از کنارم رد شد که بره.مردد بهش نگاه کردم و بعد چندقدمی به سمتش رفتم و با فاصله گرفتن از توالت گفتم:

 

-متاسفم!

 

ایستاد و سرش رو به سمتم برگردوند.نگاهی به صورتم انداخت و من قبل از اینکه اون خودش چیزی بگه گفتم:

 

-بابت…جداییت متاسفم! من نمیدونستم که شما ازهم جدا شدیم!

 

به وضوح اخم کرد.سگرمه هاشو زد توی هم و بعد دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و پرسید:

 

 

-تو چرا متاسفی!؟

 

 

سوالی پرسید که جوابی براش نداشتم.منو بگو که واسه یکبارهم که شده خواستم با اون خوب باشم.اصلا نباید دوباره حس خوب بودنم گل میکرد و باهاش احساس همدردی میکردم!

من من کنان و صرفا واسه اینکه سکوت نکرده باشم گفتم:

 

 

-من…من فقط…من..

 

 

فکر کنم از من من کردنهام متوجه شد حرفی واسه گفتن ندارم چون پوزخند زد و گفت:

 

-لازم نکرده تو متاسف باشی!همین امثال شماها زندگ…

 

 

حرفش رو خورد و به راه افتاد.اینبار من بودم که حس میکردم رفتارش بهم برخورده.حق نداشت راجع به من فکر بد بکنه دویدم سمتش و گفتم:

 

 

-همین امثال من هستن که چی هان؟ خب حرفتو ادامه بده!

 

 

زن اون بهش خیانت کرد.زن اون از مرد دیگه ای باردار شد بعد همچی رو از چشم من بدبخت می دید .

نگاه تندی بهم انداخت و گفت:

 

 

-برو پیش بهراد!

 

بی توجه به پیشنهادش سختگیرانه گفتم:

 

 

-چرا تو همیشه مثل آدمایی که ذهنشون با شک و ظن درگیره به من بدبینی!؟ من هیچی از اون اتفاقی که برای زنت پیش اومد به کسی حرفی نزدم…من اصلا با فامیل رابطه ای ندارم. باهیچکدومشون! و نمیخوام هم داشته باشم!

 

ایستاد و باز به سمتم برگشت.خیره شد تو چشمهام و بعداز مکث کوتاهی پرسید:

 

-و چرا نمیخوای داشته باشی!؟

 

 

چراش واسه خود من مشخص بود.هیچکدوم از اونها نه تو روزای خوبمون نقش داشتن نه تو روزای بدمون.هیچوقت….واسه همین از یه جایی به بعد دورشون رو خط کشیدم.دور همشونو…

یک قدم به عقب برداشتم و جواب دادم:

 

 

-دلایل خودمو دارم!

 

 

چشماش تنگ شدن و گوشه هاشون چین افتاد.همون یک قدمی که من عقب رفتم اون جلو اومد و بعد گفت:

 

 

-دوست دارم دلایلتو بدونم!

 

با صراحت جواب دادم:

 

-من دوست ندارم بگم!

 

بازم اصرار گونه تکرار کرد:

 

-من دوست دارم بشنوم!

 

ظاهرا مصمم بود از من حرف بکشه بیرون.

اون و خانوادش هم تو لیست من بودن.تو لیست کسایی که دلم نمیخواست باهاشون رفت و آمدی داشته باشیم.

دلم نمیخواست حتی چشمم به چشمشون بیفته.

آدمایی که ازشون گریزون بودم.

فراری بودم.

آدمایی که فراموشمون کرده بودن و حالا دیگه بود و نبودشون به حالنون توفیری نداشت.

یه نفس گرفتم و بعد جواب دادم:

 

 

-میگن بعضی وقتها آدمای زندگیتون رو الک کنید تا الکیا بریزن! منم همینکارو کردم! الک کردم آدمای زندگیمو!

 

 

لبهاشو روی هم فشرد و بعد یه نفس عمیق کشید و بعداز یه تاخیر آگاهانه پرسید:

 

 

-و ما هم از الکت افتادیم!؟

 

 

سخت بود گفتنش برام.واقعا بود.چون اون پسرعموم بود و ممکن بود این حرف به گوش عموم برسه اگه خاله زنک باشه که بعید بدونم.

امیدوار بودم از سکوتم اینو متوجه شده باشه برای همین چیزی نگفتم و پشت بهش راه افتادم تا وقتی بهراد اومد دکمه شلوارش و ببندم.

بیخیال نشد.

حالا اون بود که واسه گرفتن سوالش داشت دنبال من میومد.

پشت سرم ایستاد و پرسید:

 

 

-جوابتو نشنیدم که راتو گرفتی و میری!

 

 

ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم.سرمو به سمتش برگردوندم و جواب دادم:

 

 

-جوابم مشخص نیست !؟

 

 

-فکر کن نیست….

 

 

خب! مثل اینوه دلش میخواست همچی رو از زبون خودم بشنوه .این پا و اون‌پا کردن رو کنار گذاشتم و گفتم:

 

 

-آره! آره…شماها هم از الک ما افتادین چون نه تو روزای خوبمون حضور داشتین نه تو رورای بدمون!

 

 

بی حرف بهم خیره شد.اگه میخواست چیزی هم بگه نتونست چون من به محض اینوه بهراد اومد بیرون به سنتش پا تند کردم.

کنارش ایستادم و با بستن دکمه شلوارش پرسیدم:

 

 

-حالا دیگه دل پیچیه ات خوب شد!؟

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آره خوب شد!

 

 

-آفرین! حالا دستتو بده بریم داخل که سرما نخوری!

 

 

دستشو توی دستم گذاشت و ما باهمدیگه از کنار نیما رو شدیم و رفتیم سمت خونه. برام مهم نبود تو اون لحظه چه فکرایی داره راجبم میکنه.

من حرفهامو زده بودم چون خودش سماجت کرد.

حرفهایی که البته از ته دل بودن ….

 

#پارت_۴۰۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

تمایل شدیدی به هرچه زودتر رفتن از خونه ی عمو داشتم.

نمیدونم چرا مامان اینقدر اصرار داشت این ارتباط با اونها حفظ بشه اونم درحالی که خودش هم چندان دل خوشی ازشون نداشت!

کم حرف ترین آدم اون جمع من بودم.منی که حوصله هیچکدوم از دور و اطرافیانمو نداشتم چون اونقدر گرفتاری ها و چالش هام بزرگ و عمیق بودن که نمیتونستم تمرکز درست و حسابی ای داشته باشم!

چند دقیقه بعد، وقتی بقیه مشغول صحبت بودن نیما اومد داخل.از کنار ما گذاشت و در جوار برادر بزرگش نوید نشست و خیلی زود هم خودش رو با قاچ کردن یه میوه سرگرم کرد. خوشحال شدم که با نگاه هاش معذبم نکرد.

بی حرف صحبتهای معمولی بقیه رو گوش میسپردم تا وقتی که عمو گفت:

 

 

-تنها آرزوی من اینکه نوید بچه دار بشه و نیما هم زن بگیره و یه خونواده ی درست و حسابی تشکیل بده!

 

 

امشب از اون شبهایی بود که حرفهای عمو انگار به دل کسی جز خودش نمی نشست چون حتی مهناز هم به ستوه اومد و گفت؛

 

 

-ببخشید آقاجون ولی ما خیلی هم از ازدواجمون نمیگذره ها…شما یه جوری میگین تنها آرزتون بچه دار شدن من و نوید انگار ما یه بیست سالی میشه ازدواج کردیم …

 

 

کاملا مشخص بود بهش برخورده.پشت چشمی نازک کرو و از با ترش رویی از عمو رو برگردوند.نوید تو گوشش یه چیرایی پچ پچ کرد تا از اون حال و هوا بیرونش بیاره.

عمو هم خیلی زود گفت:

 

 

-حرفی که من زدم خواسته و آرزوم بود.من دلم میخواد تا وقتی شاد و سرحال و زنده ام نوه هامو ببینم نه وقتی که اونقدر پیر شدم که برید بزارینم خونه سالمندان و خودمم نشناسم چه برسه به نوه هام!

 

 

زن عمو لب گزید و گفت:

 

-وا خدا نکنه!

 

-دروغم کجا بود خانم.آدم از فرداش هم خبر نداره میخوام تا زنده ام نوه ام رو ببینم..این نیماهم باید به ازدواج مجدد فکر کنه!

 

 

نیما باعصبانیت سرشو بالا گرفت:

 

 

-دیگه یه شب اومدیم اینجا ناموسن به ما گیر نده!

 

 

چه بحث و بگو مگویی شده بود بین خانواده ی عمو.هی بهم می پریدن و همه چیزهم ختم میشد به سرو سامون گرفتن نیما و پسر دار شدنش.یعنی در واقع پسر دار شدن یکی از پسرهاش.

من شک نداشتم اگه یکی از پسر های عمو پسردار میشدن دیگه به بقیه ی مسائل و حتی آدما اهمیت نمیداد!

عمو با تاکید گفت:

 

 

-نیما جان بابا…من خوب میدونم تو دلت نمیخواست این اتفاق بیفته.ولی من از روز اول به تو گفتم اختری که انتخاب کردی وصله ی تن ما نیست…اینبار دیگه نمیزارم خطا کنی… اصلا کی گفته هرکی زن طلاق داده باس مجرد بمونه؟ اتفاقا باید خیلی زود ازدواج بکنه! آشناااااا هم باید باشه آشناااا مگه نه بهار جان!؟

 

 

پرسش عمو عین یه تلنگر منو وارد باغ کرد.حس خوبی از جمله اش بهم دست نداد برای همین بود که دست به یه انقلاب بزرگ زدم و در جواب سوال عمو گفتم:

 

 

-اینکه اون آدم خوب باشه مهم…اگه غریبه باشه یه غریبه ی خوب که چه بهتر.

 

 

عمو متحیر پرسید:

 

 

-واقعا عمو جان؟ تو فکر میکنی غریبه ها بهترن؟ نکنه خبراییه هان؟

 

 

چشما همه زدم شد رو منی که فضا بدجور واسم خفقان آور شده بودخصوصا مامان که خودش رو یه آدم بی اطلاع از زندگی مادرش میدونست.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-هنوز که نه ولی شاید بشه آخه از بین خواستگارهام یه نفررو معقول تر و بهتر و فوق العاده تر از بقیه دیدم.پدرش صاحب یه انتشاراتیه معروف و مادرش یه نویسنده و مترجم زبردست. خودش هم یه پزشک با تفکرات بی نظیر…اونا فوق العادن و بسیار باسواد و خوب و همچی تموم…من تو آشناها مثلشون رو ندیدم!

 

 

مامان هاج و واج بهم خیره شد.یعنی همه بهم خیره شدن بجز نیمایی که میدونستم چقدر نسبت بهم نفرت داره.

زن عمو لبخند زد و گفت:

 

 

-پس فکر کنم به زودی باید شیرینی عروسی تورو بخوریم بهار…

 

 

یه لبخند زدم و همونطور که از کنج چشم مامانو می پاییدم جواب دادم:

 

 

-فعلا که نه…آخه من بهشون گفتم همه چیز بعداز تموم دست کم این یکی دو ترم!

 

 

مامان بی حرف و متحیر بهم خیره شده بود.عمو نفس عمیقی کشیدو با دلخوری رو به مامان گفت:

 

 

-بد نبود لااقل مارو هم درجریان میذاشتی…ما که دیگه غریبه نبودیم لااقل همونها فکر نکنن بهار بی کس و کار…

 

 

مامان حتی مونده بود چیبگه!

یه نگاه به من و یه نگاه به عمو انداخت و بعدهم جواب داد:

 

 

-والا چیبگم من…من اصلا..

 

 

قیل از اینکه مامان گند بزنه به برنامه هام خودم فورا پریدم وسط حرفش و گفتم:

 

 

-به صورت رسمی با مامان صحبت نکردن.مامان فقط بهشون گفته بعد از تموم شدن درس من میتونن بیان جلو فعلا همه چیز درحد یه سلام و علیک…

 

 

نوید زودتر از همه باخوش رویی و خوش رفتاری گفت:

 

 

-در هرصورت پیشاپیش مبارکت باشه بهار جان.تو لایق بهترینهایی دختر عموی خوبم!

 

 

خدایا نیگاش کن! جوری باهام صحبت میکرد انگار بچه اش هستم.

یا یه دختر کوچولوی تی تیش مامانی ده دوازده ساله…

چقدر من این آدمو خالصانه دوستش داشتم.

چقدر به هزار زبون و روش بهش فهموندم خاطرشو میخوام ا

 

ما هربار دستمو گذاشت تو پوست گردو!

لبخند کج و کوله ای زدم و با آگاهی از دلخوری و سکوت عمو گفتم:

 

 

-ممنون…

 

 

سنگینس نگاه های مامان و اخمهای ثابت عمو حسابی منو درگیر خودش کرد.

میدونستم الان هردوشون دارن به چی فکر میکنن.

به منی که واسه خورم شوهر پیدا کرده بودم!

ولی مهم نبود.

میتونستم بعضی چیزارو با مامان در میون بزارم…

 

#پارت_۴۰۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

به محض اینکه رسیدیم خونه ی خودمون ،مامان بهرادی که خوابیده بود د تو آغوش گرفته بودش رو با احتیاط دراز کرد روی تشک و بعدهم با دلخوری گفت:

 

-زمونه در و پیت شده دیگه آره بهار خانم ؟ من باید اونجا خونه ی عمون حرفهای جدید از تو بشنوم که حتی نتونم دو کلام جوابشونو بدم! که از خجالت آب بشم برم توی زمین!؟

 

 

درو بستم و کفشهامو از پا درآوردم و هرکدومو پرت کردم یه گوشه و بعدهم گفتم:

 

-چرا باید خجالت بکشی!؟

 

پوزخندبلندی زد و گفت:

 

 

-هه! منو سکه یه پول کرده حالا میگه چرا باید خجالت بکشم…

 

 

گله مندی هاش همینطور بی وقفه ادامه داشتن و البته میتونستم بهش حق بدم.

دست به سینه تکیه ام رو دادم به دیوار و گفتم:

 

 

-قضیه اونجور که شما فکر میکنی نیست.اگه اون حرفهارو زدم دلایل خودمو داشتم.نمیخواستم عمویی که تو بدترین شرایط به دادمون نرسیده و حالا احساس میکنه واسه اینکه بعدها حرفی واسه گفتن و منت داشتن داشته باشه بگرده تو فامیل و واسم شوهر پیدا بکنه!

 

 

نشست کنار بهراد و همونطور که کفشهاشو از پاش درمیاورد گفت:

 

 

-نگو که هرچی گفته دروغ بوده!

 

بدون خجالت جواب دادم:

 

 

-من یه دخترم…یه دختر ممکنه خواستگارای زیادی داشته باشه اما شما خیالتون راحت.جوابایی که من به عمو دادم به همون دلیلی بود که واست توضیح دادم و گفتم

 

 

کفشها و شلوار جین بهراد رو از پاش درآورد و یه پتو پهن کرد روی تنش و بعدهم بلند شد و قدم زنان اومد سمتم و تهدید کنان گفت:

 

 

-خوب گوش کن بهار…من تورو تک و تنها نفرستادم تهران که حالا با یه زبون دومتری برگردی پیشمو بگی کی رو انتخاب کردی کی رو نکردی…نمیخوام گند بالا بیاری و سرافکنده ام کنی جلو فامیل!نمیخوام پر رو پررو تو روشون وایسی و عین دخترای بی قید و بند هر زر مفتی به ذهنت میرسه رو به زبون بیاری…

 

 

لحظه به لحظه داشت عصبانی تر خشمگینتر میشد و خبر نداشت من وارد چه رابطه ای شدم…

خبر نداشت یه مدت خیلی طولانی با شوهر دختر خواهرش رابطه داشتم این خودم رو هم عمیقا می رنجوند بابت حماقتم، بابت خطای بزرگم با این حال زور بود شنیدن بعضی حرفها و به همین خاطر منم با دلخوری و عصبانیت پرسیدم:

 

 

-اگه این فامیل اینقدر تورو اذیت میکنه چرا اصرار داری همچین مواقعی بریم دیدنشون؟ هان؟

 

داد زد:

 

 

-چون میخوام یادشون باشه بابات خودش مرده اما بچه هاش زنده ان….چون میخوام بدونن یه دختر احمق به اسم بهار دارم..بدونن که پدربزرگت مال و املاکشو بین شاخ شمشادهای عموها و عمه هات تقسیم نکنه…میفهمی حالیته!،؟؟

 

 

سرمو کج کردم و با دلخوری زل زدم به فرش زیر پام.

اون خیلی خوش بین بود.

فکر میکرد تا الان چیزی هم مونده که بخوان تقسیم کنن و یه تیکه اش هم به ما برسه.

با تاسف گفتم:

 

-تمام تلاشات بیهودن…

 

 

با تشر گفت:

 

 

-بیهوده یا باهوده تو بهتره دخالت نکنی.بهار وای به روزگارت اگه تو تهرون دست از پا خطا کنی…وای به روزگارت اگه منو سرافکنده کنی…وای به روزگارت اگه چیزی رو ازم پنهون کنی…

 

وقتی این حرفهارو میزد دلم میخواست ازخونه بزنم بیرون و تا صبح تو کوچه ها بچرخم اما باهاش چشم تو چشم نشم چون همه ی کارهایی که الان از انجام دادنشون منو میترسوند رو انجام داده بودم.

بغضمو قورت دادم.سرمو بالا گرفتم و با شماتت گفتم:

 

 

-تو خودت هم چیزای زیادی برای پنهون کردن از من داری…

 

 

چشماشو ریز کرد و با جلو اومدن و نزدیکتر شدن به من پرسید:

 

-چی ؟؟؟

 

 

پوزخند زدم و رفتم توی آشپزخونه.در یکی از کابینتهای پایینی رو باز کردم و با بیرون آوردن جعبه های کادو سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

 

 

-این هدیه هارو واسه عمه ی من که نیاوردن هان!؟

 

 

بلندشدم.یه مشت کاغذ کادو تو دست تکون دادم و گفتم:

 

 

– شما خودتم اینجا داری به اون یارو صادق فکر میکنی…کادوهای مختلف…اسباب بازی های گرونقیمت واسه بهراد…

 

 

با تاسف سرش رو تکون داد و پرسید:

 

 

-تو …تو منو…

 

چون میدونستم چی میخواد بگه خیلی زود گفتم:

 

 

-نه نه نه…من عین یه موش خونه رو نگشتم که ببینم تو چیزی واسه پنهون کردن داری یا نه.دنبال چیزی بودم که اینارو دیدم…و فقط میخوام بگم اون چیزی که واسه شما غلط نیست واسه من مجرد هم غلط نیست…من یه انسانم…همه ی آدما خطا کارن…همشون…

 

 

کاغذ کادوهارو انداختم روی زمین و با عجله سمت اتاق رفتم.

درو بستم ک مشغول درآورون لباسهام شدم.

میدونم تند روی کردم اما رفتارم دست خودم نبود.

مامان خودش هنوز اون یارو رو زیر سر داشت اما بازم به من سخت میگرفت.

لباسهامو از تن درآوردم و انداختم یه گوشه که همون موقع حس کردم یه پیامک اومد برام.

لابه بای خنزرپنزرهام اونقدر گشتم تا تلفن همراهمو پیدا کردم.

قبل از باز کردن پیام چراغ اتاق رو خاموش کردم تا مامان فکر کنه خوابیدم و بعدهم رفتم سمت تخت….

به پهلو دراز کشیدم و پتورو روی تنم آوردم بالا و همزمان پیام رو باز کردم.

اولش از

 

اینکه از طرف فرزین بود خوشحال شدم اما بعد وقتی متن پیام رو خوندم اونقدر شوکه شدم که موبایل از دستم افتاد پایین تخت…

 

#پارت_۴۱۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

به پهلو دراز کشیدم و پتورو روی تنم آوردم بالا و همزمان پیام رو باز کردم.

اولش از اینکه از طرف فرزین بود خوشحال شدم اما بعد وقتی متن پیام رو خوندم اونقدر شوکه شدم که موبایل از دستم افتاد پایین تخت…

از پس وصف حالم برنمیومدم چون کاملا گیج و سردرگم بودم. تو همون حالت روحی روانی بد خم شدم و با انگشتای لرزونم دوباره تلفن رو از روی فرش برداشتم و پیامک رو برای دومین بار خوندم:

 

 

” بهار من امشب رفتم دیدن نوشین… حرفهایی که در موردت شنیدم فکرمو بهم ریخته..این حرفهایی که پشتت میزنن دلیلش چیه؟ این چرت و پرتها چیه پشت سرت میگن؟”

 

 

شاید بیش از ده بار اون متن رو خوندم اما هربار احساس میکردم اصلا نمیدونم چی خوندم واسه همین برمیگشتم و دوباره از اول متن رو میخوندم.

تپیدن شدید قلبمو توی سینه ام کاملا احساس میکردم.

یه سوال پررنگ هی تو سرم اکو میشد و مدام از خودم میپرسیدم:

چی شنیده؟ چی بهش گفتن؟

تمرکز و اعتماد بنفسپو از دست دادم و دیگه شرایط برام قابل تحمل نبود.

دستپاچه شده بودم و مدام باخودم مگفتم اگه مهرداد دیوونگی کرده باشه و چیزی از ماجرا و ارتباط بینمون بهش گفته باشه چی؟

اصلا اگه خود نوشین همه چی رو فهمیده باشه چی!؟

 

این اگه ها…این اگه های لعنی روح و روانمو بهم ریخته بودن و آرامش واسم نذاشتن.دیگه طاقت و صبر نداشتم.محال بود آرامشم برگرده یا بتونم واسه چندثانیه هم که شده ذهن پریشونمو آروم نگه دارم.

من حتی نمیدونستم باید چیبگم و چیکار کنم…

دل رو زدم به دریا. باید بهش زنگ میزدم اما تو این خونه ی کوچیک که عینهو کبریت می موند سرفه هم میکردم صدامو میشنیدن برای همین تصمیم گرفتم بیرون.

بلند شدم.اول شلوار پوشیدم و بعدهم شنلم رو تنم کردم .یه شال سرم انداختم و خیلی زود و سراسیمه از اتاق زدم بیرون.

من باید حتما حتما باهاش صحبت میکردم.باید صحبت میکردم…باید….

مامان که همون موقع تازه از توالت اومده بود بیرون، گرچه باهم سرسنگین و حتی قهر بود اما پرسید:

 

-ده شب کجا میری!؟

 

بدون اینکه بهش نگاه کنم درحالی که به سمت در می رفتم جواب دادم:

 

 

-پریود شدم نوار ندارم میرم مغازه بخرم…

 

 

-الان به فکر خرید افتادی!؟

 

-ببخشید که باهام هماهنگ نشده بود.واسه اینم باید درجریان قرارت میدادم.

 

-دور تر از سر خیابون نرو…

 

این تنها دروغی بود که میتونستم با گفتنش از خونه بزنم بیرون که بتونم راحت با فرزین صحبت بکنم.

با کسی که میخواستم تلاش کنم همچی رو به راه بشه تا زندگی جدیدی رو باهم شروع بکنیم اما حالا احساس میکنم چالشهای بزرگ من تازه دارن شروع میشن…

دارن جوونه میزنن تا ریشه ها و شاخه هاشون بلند بشن و دور من چمبره بزنن و عین یه مار راه نفسمو بند بیارن!

همینکه درو بستم و زدم بیرون،

موبایلمو از جیب شلوارم بیرون آوردم و شماره اش رو گرفتم….

هر بوق آزاد صدای قلبم بود.

قلبی که بدجور تو سینه ام بیقراری میکرد.

گام هامو بلند برمیداشتم و ناخنهامو بین دندونام می جویدم و انتظار میکشیدم تا اینکه بالاخره صدای آروم و ناراحتش تو گوشم پیچید:

 

-الو

 

خیلی سریع و زود گفتم:

 

-الو فرزین…اون ..اون پیام چی بود فرستادی؟ پشت من چیگفتن؟ چی شنیدی که انرژی بدش تا اینجایی که منم رسیده!؟

 

 

آهی کشید که جگرم باهاش سوخت.من توان مقابله بااینهمه ترکش رو نداشتم.نگاه بیتابم رو فضای دور و اطراف به گردش در اومد و اونقدر منتظر موندم که جواب داد:

 

 

-میگفتن نوشین تورو انداخته بیرون چون سعی داشتی شوهرش رو اغ…

 

 

حرفش رو ادامه نداد.میداد هم مهم و ضروری نبود چون میتونستم حدس بزنم چی میخواست بگه.

یه مشت حرف که گفتنشون و شنیدنشون واسه من از خیلی وقت پیش شروع شده بود.

سر انگشتامو رو زبری دیواری که داشتم از کنارش رو میشدم گفتم:

 

 

-فرزین …اونا از من بدشون میاد به دلایل مزخرف و چرکی…چون ازشون خوشگلترم…چون جوونترم…به همین جرمهای ساده پشت سرم هرچی دلشون میخواد میگن باور نکن فرزین.باورنکن….

 

 

بازم یه نفس عمیق کشید و بعد جواب داد:

 

 

-رفتنت از اونجا خواست کی بود؟ تو یا اونا؟

 

 

انگار که همین رو به روم باشه دستمو به سینه ام زدم و جواب دادم:

 

-خواست خودم…خودم…خودم خواستم فرزین دیگه تحمل نوشینو نداشتم تحمل اینکه چکم بکنه…اینکه پنهونی بیاد توی اتاقم و چکم بکنه .اینکه تیکه بپرونه…توهم داشت.فکر میکرد تمام دخترای شوهر دوست دخترای مهردادن…خودم رفتم…

 

 

-ولی اونا حرفهای دیگه ای میزدن

 

 

حتی نخواستم بشنومشون واسه همین گفتم:

 

 

-دروغ…دروغ…

 

 

 

و بعدش سکوت بود.من ساکت اون ساکت و فقط صدای نفسهامون بود که به گوش می رسید.

بغضمو قورت دادم و پرسیدم:

 

-فرزین…چرا حرفهاشون رو باور کردی؟ چراااا…

 

-تو جای من نبودی…

 

پوزخند تلخی زدم و با اینکه میدونستم حرفهاشون درسته اما گفتم:

 

 

-این توجیه خوبی نیست…نیست فرزین! نیست…

 

 

به خودم که اومدم دید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x