ارسلان نیم نگاهی به دلارای انداخت
_آره ، جلوی چشمم نباش.
دلارای بغضش را قورت داد و دستانش را پشت کمرش برد.
نگاه ترحم انگیز علیرضا را اصلا دوست نداشت.
سکوت کرد و آهسته خودش را کنار کشید
_ درد داری؟ چی برات بیارم؟
ارسلان کلافه صدایش را بالا برد
_ نفهم بازیای دلارای خانم استارت خورد
دلارای سرش را سمت مخالف برگرداند تا اشک هایش را علیرضا نبیند
ارسلان اینبار علیرضا را مخاطب قرار داد
_تو هم برو ، میخوام تنها باشم.
علیرضا خواست اعتراض کند اما با دیدن چهرهی عبوس ارسلان ترجیح داد سکوت کند
دلارای طبق عادت مثل حاج خانم تعارف کرد
انگار برای ثانیه ای فراموش کرده بود خانم این خانه نیست
بچگانه در رویاهاش او همسر آلپارسلان بود و اینجا هم خانه اش!
_ بمونید آقا علیرضا نهار درست کردم
علیرضا لبش را گزید و آلپارسلان با خشم سمتش برگشت
_ بیا برو گمشو تو اتاق دلی که هرچی میکشم بخاطر جنابعالیه
انگار عروسی باباشه مهمونم دعوت میکنه
برو جلو چشمم نباش حوصله ندارم
دلارای دلخور سرش را پایین انداخت و علیرضا شرمنده زمزمه کرد
_ نهار جایی دعوتم یک لیوان آب بهم میدی فقط؟
منم به ارسلان کمک میکنم بره تو اتاقتون
دلارای که بغ کرده سمت آشپزخانه رفت غرید
_ چرا باهاش اینطوری میکنی روانی؟
میدونی چه قدر ناراحت و نگران بود واست؟
ارسلان با تمام دردی که در بندبند وجودش احساس میکرد خودش را به اتاق خواب رساند
_ گند خودشه بایدم نگران باشه
صدای آرام دلارای از سمت چهارچوب در آمد
_ عادت کردی بار این رابطه رو دوش من باشه
یک بار که تو بخاطرش مجازات شدی به چشمت اومده
وگرنه من بخاطر تو زیاد کتک خوردم
چه از خودت ، چه از بقیه
ارسلان عصبی نگاهش کرد
_ فکر کردی قرار نیست از رو این تخت بلندشم که زبون درازی میکنی؟
علیرضا بحثشان را قطع کرد
_سهروز ، فقط سه روز فرصت عقد کردن دارید و بعدش باید شناسنامههاتون رو ببرید نشون بدید.
علیرضا که از خانه بیرون زد دلارای سرش را به دیوار تکیه داد
به خودش التماس کرد
_ توروخدا قوی باش
تو بدتر از اینم گذروندی…
آبمیوهای که از قبل آماده کرده بود را در لیوان ریخت و سمت اتاق قدم برداشت
وارد اتاق شد با ترحم به ارسلان نگاه کرد
روی شکم دراز کشیده و با درد نفس میکشید
بالاتنه اش برهنه بود
با دیدن زخمهای روی کمرش، پاهایش سست شد
اگر نگاهش را نمیگرفت قطعا بر روی زمین سقوط میکرد.
بغضش را فرو داد و دست های لرزانش را فشرد
لبهی تخت نشست و آرام گفت
_ارسلان بلند شو این آبمیوه رو بخور.
ارسلان بی حوصله بود
درد داشت ، زخمش میسوخت و خشم رهایش نمیکرد
اما مهم تر از همه حقارتی بود که احساس
میکرد
_دختر حاجی جدیدا حافظهت شده حافظهی ماهی؟!
بگو واست درستش کنم
دلارای دستش را سمت کمرش برد و خواست زخم هایش را لمس کند اما نتوانست
انگشت هایش در هوا ماند
چشمهایش را با درد بست و اشک روی گونه اش سقوط کرد
_ درد داری؟
ارسلان جوابش را نداد
دلارای که به سختی کمرش را لمس کرد از شدت درد منقبض شد اما ناله نکرد
دلارای لب زد
_ الهی بمیرم من…
طاقت دیدن ارسلان را در این وضعیت نداشت
ارسلان بی اهمیت زمزمه کرد
_ لازم نکرده بمیری
این چند روز جلو چشمم نباشی کافیه
_پاشو این آبمیوه رو بخور توروخدا
جون هرکی دوست داری حداقل الان لجبازی نکن دورت بگردم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه چس بزنی بوش دیرتر تموم میشه تا خونده این پارت ها انشو در اوردی با پارت گذاشتنت
ارسلان کثافت😐
چرا دلارای نمیگه حاملس
من جای دلارای بودم لیوانو میکوبیدم تو سرش
نه این دفعه گناه داره دلم براش سوخت😔💔
الان اگه ارسلان ادم باشه بلند میشه یه ماچ گندش میکنه ولی خب ارسلان حیوان هم نیست ادمم نیستش مریخیه😂
تو گورت دلی خر میگه برو برو دیگه نمیخاد عشقتو ثابت کنی نرض
اووووففف اعصاب نداریم از دست اینا
چرا احساس میکنم ارسلان کم شلاق خورده؟!😐
مثلا ۱۰، ۱۲ تا فقط
وای فقط دورت بگردم آخرش🥲…!
دختره اسکولههه
الانه ک سگ بشه😶🤣
چجوری با درد نفس میکشن؟؟ 🥲😂😂
منظور نفس کشیدن سخته
این دلارای چرا اینجوریه بابا حالم ازش بهم خورد خو گم شو برو دیه باید کتک بخوری زبون نفهم
اه اه حالم بهم خورد
کمهههههههههههه
هر روز هم بگی دردی دوا نمیشه پس بهتره سکوت کنیم:)
اه اه اه حالم بهم خورد چرا شخصیت دلارای باید اینقدر کوچیک و خار باشه خب میگه جلو چشمم نباش تو هم قهر کن جلو چشمش نباش اصلا فرار کن برو خارج از کشور تا ارسلان بفهمه با کی طرفه اه 🤐😐
اوه خارج بره نمیتونه شلوارشو بکشه بالا بعد خارج برع خدایا منو محو کن
من تا اینجا که این رمان و خواندم همه این مشکلات و سختی ها و….مقصرشون خانواده هاشونن دِ گند بزنن اون مذهبی بودنتون و همین که شما بمیرین و مستقیم برین بهشت کافیه برامون نمی خواهد اینارم با خودتون ببرید اون از ارسلان که از دست خانواده پاشده رفته خارج بزرگ شده که کنار خانواده نباشه و خاطراتی که مادرش کتک میخورد که برا دلی گفت اینم از دلارای که نگم بهتره .
ارسلان هرچند از ظاهر خشک و خونسرد و خشن و بد اخلاق باشه بازم از درون ویرونه خسته است و شکسته درغیر این صورت هیچ کس زخم نخورده آنقدر سنگ دل و سرد نیست که مسبب همه این اتفاق ها خانواده اش هستند و بس.
پسره نفهممممم داره دورت میگرده بدو آبمیوه تو بخور کوفت کن
فک کنم اب در بهشت میخاد
خب میتونه بمیره تا آب میوه ش رو در بهشت بخوره
ولی نه خیلی جیگره من دوسش دارم با اینکه خیلی سگه
اوف دلارای چه قربون صدقه ش میره 🤣🤣
اوفِیی 😂
پارت بعدی بهتر خواهد شد امیدوارممم
نویسنده قربونم بری لطفاً آنقدر دلارای رو خورد نکن
نویسنده،دورم بگردی یکم بیشترش کن مسخره کردی مارو