نگاهی به حاجی انداخت و ادامه داد
_ انگار بی چشم و رویی تو خون ملکشاهاناست نه؟ تو هم بالا بری پایین بیای ملک شاهانی
دلارای وارفته لب زد
_ خدایا…
ارسلان سمت هومن که با چهره سفید رنگ و چشمان گشاد نگاهش میکرد قدم برداشت
_ بذار معرفی کنم داداشی ، حیفه نشناسنت بقیه
رو به مرد ها ادامه داد
_ در حق داداش من اجحاف شده حسابی!
به چشم شاگرد به پسر حاج ملک شاهان نگاه کردید
حاجی بازویش را گرفت و فشرد
_ نابودت میکنم ارسلان … برو گمشو بسه
ارسلان بلند تر گفت
_ معرفی میکنم ، پسر حاج ملک شاهان و برادر من ولی نه از مادرم!
از زن صیغه ای حاجی
هومن عربده کشان سمتش دوید اما مردها نگهش داشتند
_ ببند دهنتو بی ناموس این مزخرفات چیه؟
حاجی با رنگ سفید شده روی صندلی نشست و ارسلان خندید
_ تازه یک خواهرم دارم!
هنگامه … دارم بهتون میگم که اگر اومد اینجا بهش احترام بذارید
زنمو که با چشماتون خوردید حداقل حواستون به خواهرم باشه!
هومن فریاد زد
_ آشغال دروغگو
ارسلان خندید
_ داداش آروم باش
ملکشاهانا خروس جنگی نیستن
ملکشاهان باش ، سیاست داشته باش از پشت خنجر بزن
صدای پچ پچ ها بالا گرفته و دست حاجی روی قلبش بود
دلارای لرزان زمزمه کرد
_ بریم ارسلان توروخدا ، الان سکته میکنه
هومن عربده زد
_ ولم کنید … ول کن ببینم چه زری میزنه
حاجی چرا هیچی نمیگی به پسرت؟
گوه میخوره به مادر من تهمت میزنه
ارسلان خونسرد نگاهش کرد
_ نه داداش مشکل از مادر تو نیست
بابامون زیادی زن دوست بود!
هومن گیج و منگ سمتش حمله کرد و اطرافیان اجازه شروع دعوا را ندادند
اینبار شاکی سمت حاجی برگشت که با رنگ سفید شده خیره پسرهایش بود
دلارای بازوی ارسلان را گرفت
_ بریم…
_ نمایش رو شروع کردیم؟ تا آخر ازش لذت نبریم؟
دلارای محکم تر بازویش را کشید
_ بسه ارسلان دیگه چیزی نمونده که بخوای بگی
بریم توروخدا اینا خیلی بد نگاه میکنن
من میترسم
ارسلان به هومن که سرخ شده بود نگاهی انداخت و پوزخند زد
_ هیچ غلطی نمیتونن بکنن
دلارای دستش را کشید و او بدون هیچ مقاومتی راه افتاد
ادامه ماجرا زیاد هم جذاب نبود!
هومن عربده میکشید و با لگد به دسته های قالیچه جلوی مغازه میکوبید
دلارای لب گزید
دلش برای او میسوخت…
سوار ماشین که شد دهان باز کرد تا حرفی بزند که ارسلان بی حوصله
_ نمیخوام ازشون چیزی بشنوم ، افتاد؟
کاری که لازم بود رو انجام دادیم تموم شد رفت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اولین ضربه به باباش
دلارای دهنتو😐
دختر حاجی فازش چیه یهو زیبا و قدرتمند یهو ضعیف و وارفته اه اخرش نفهمیدم این رمان کی تموم میشه 😑😂
خداییش حق هومن طفلک نبود ولی دم دلی و اری گرم ناموصا خیلی خوب بود
دیگه هیشکی نمیدونه شبا کجا میره این دختر حاجی..😂
کاش یکم ارسلان آدم شه..
اخیششش دلم خمک شدددددددد راجت شدممم دمت گرم پسر حاجی الحق که ارسلانی
دختر حاجی
تو که نمیشه مفتبر ما شی
پس حرف میزنی پشت سر ما
اینهمه چرا ؟
ازون طرف تا اینور تهران
راحت تا ۵ ماه با همیم
راحت تا ۱۰ ماه با همیم
عاشقم ؟ نه بابا ضعیفه اعصابا
یعنی تا فردا فابمی
کجا میبره این دخملی منو
بابام اینا منو لخت ندیدنو
من خواستم ثابت کنم حسن نیتو
از دست نمیدم این موقعیتو
چیلیم چیلیم با چیلیم
چی بود دادین پاچیدیم
تقاضادارم یه قسمت از رمان رو به ای اختصاص بدید ک. ارسلان واس دلی بخونه🙏 بسیار زیبا و تاثیر گذارع
میگم بچه توشکمش چرا رشد نمیکنه ک کسی بفهمه بچه داره
مردیم پ چرا نمیگه
اصلا انقدری پارت جذاب و بلند بود کف کردم🙄🙄
شت 😐
خب که اینطور🤔
گفتم الان هومن اون وسط میگه دلارای حامله اس ولی مثل اینکه قصه این بچه در بطن دلی سر دراز داره😑😑