دلارای سرش را روی زانویش گذاشت و پچ زد
_ خدایا … این چه سرنوشتیه؟
چرا نمیتونم یک روزم شده خوشحال باشم؟
آلپارسلان کنارش نشست
_ پاشو صورتتو بشور بگیر بخواب ، صبح شد
هاوژین بیدار میشه نمیذاره بخوابی
دلارای آرام پچ زد
_ حق با بابام بود…
ارسلان نچی کرد
_ بهش فکر نکن دلی ، سرم داره منفجر میشه
_ بابام همیشه بود ، همیشه بود ولی کافی نبود!
هیچ خاطرهی پدردختری درست و حسابی باهاش ندارم
هیچ وقت نشد به حاج خانم بگه دست از سر این دختر بردار
که اینقدر بیمارگونه باهاش رفتار نکن
هیچ وقت نشد دست زنشو بگیره ببره درمان کنه تا بچه های مریض تحویل جامعه نده
میفهمیدم دوستمون داره … که من سوگولیشم ولی یاد نداشت این دوست داشتنو نشون بده
تو اون خونه بابام تنها کسی بود که آزار نمیرسوند…
#part1464 🖤
سرش را بلند کرد و بغض کرده خیرهی هاوژین شد
_ تو اینطوری نباش ارسلان
ارسلان در سکوت به دخترش زل زد که منظم و آرام نفس میکشید
_ نمیشم … حالا بخواب
به این مزخرفاتم فکر نکن
آن شب گذشت اما از روز بعد همه چیز دوباره شروع شد
بحث ها شدت گرفته بود
دلارای دیگر زیاد از اتاق بیرون نمیرفت
از دیدن جمیله و دخترها خوشش نمی آمد و هاوژین بهانهی بیرون رفتن میگرفت
دو روز اول ارسلان سعی کرد متقاعدش کند ، بعد برای یک روز هاوژین را با خودش برد تا بگرداندش و دخترک آنقدر اذیتش کرد که باز علیرضا را خبر کرد
میان بی حوصلگی او و کلافگی آلپارسلان، رابطهی هاوژین با علیرضا به سرعت خوب شد
هنوز هم بابا نمیگفت و در عوض علیرضا را علی صدا میزد و همین ارسلان را عصبی تر میکرد
ساینا ، دختری که برای طراحی داخلی آمده بود دلارای را بیشتر بهم میریخت
میدانست از دوستان گذشتهی ارسلان و علیرضاست اما اصلا از نگاه و طعنه هایش خوشش نمی آمد
#part1465 🖤
هنوز هم کسی برای جمیله ، دخترها و کارکنان کلاب توضیح درستی نداده بود که دلارای همسر ارسلان است و هاوژین دخترش
آن ها فکر میکردند دلارای رئیسشان را تور کرده و همین هم بازار غیبت را داغ میکرد
یک هفته از صحبت دلارای با پدرش گذشته بود و در این مدت به لطف هنگامه دو بار دیگر هم صحبت کردند
بار دوم موبایل را به هاوژین داده بود و او بخاطر اینکه رهایش کنند تا بتواند بغل علیرضا برود همان چندکلمه ای که یاد داشت را پشت هم ردیف کرد و حاجی هم با شنیدن صدایش شاد شد
آن روز سردرد عجیبی داشت
زمان صبحانه برای ایران رفتن با ارسلان بحثش شده بود
او گفت پدرم بیمار است و ارسلان پرسید زمانی که تو بیمار بودی پدرت کجا بود؟
او گفت بی رحم و ارسلان جواب داد سر همسر و فرزندم بی رحمم!
باز هم بحث به جایی نرسیده بود
با شنیدن صدای جر و بحث ابروهایش را درهم کشید
اهمیت چندانی نداشت
مشتری ها بیشتر شده بودند و هرچند روز بحثی راه می افتاد اما صدای گریه ی هاوژین باعث شد با عجله طبقه پایین بدود
#part1464 🖤
همه وسط کلاب جمع شده و هنوز مشتری ها نیامده بودند
سمت هاوژین دوید و از آغوش علیرضا کشیدش
_ چی شده؟
جمیله صدایش را روی سرش انداخت
_ تولهاتو جمع میکنی ، تمرگیدی تو سوییت آقا بچه اتو هم پیش خودت نگه دار
خودت کار نمیکنی اینم باید واسه ما دردسر بشه؟
علیرضا خواست حرفی بزند که دلارای زودتر غرید
_ چندبار باید آلپارسلان گند بزنه بهت تا یاد بگیری به بچه توهین نکنی؟ نفهمی تو؟
جمیله با حرص به بازویش کوبید
_ اون طلسمی که خوندی و آقا رو خر کردی موندگار نیس
امروز فردا میندازتتون وسط خیابون
علیرضا غرید
_ ببند دهنتو جمیله به این چیکار داری تو؟
گفتی انگشترِ ساینا ، گفتم دست بچه نیست
تازه نگاه دلارای به ساینای متعجب افتاد
انگار او نمیدانست مادر بچهی ارسلان همان خدمتکاری ست که اتاقش را نظافت کرده بود
مهم تر از آن انتظار نداشت در کلاب آلپارسلان با بچهاش اینطور رفتار کنند!
چیزی این وسط میلنگید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 308
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اع پس پارت گذاشتن من الان دیدم ک😂😂
خوبه پارت که نمیزاشت الان دیگه خودشم نمی نویسه
ی سوال
نویسنده دقیقا داره چیکار میکنه؟
ی بار هفته ای پارت میزاره
یبار سه هفته پارت نمیزاره
یبار ماه ها پارت نمیزاره
کجا میشه کامل این رمانو خوند:///
گفتیم سریع پارت بده نگفتیم تو یه پارت برو رو 2x
من ارشدم رو تمام کردم و الان در مقطع دکترا درس می خونم اما این نویسنده دارای هنو اندر خم یک کوچه هست چه خوبه که انسان اول برا دیگران احترام بگذاره چون احترام گذاشتن عین آینه میمونه انعکاس میشه به خودت اما حیف که بعضی واقعا نمی فهمند
ب گمونم ک نویسنده عوض شدههههه
حاضرم با ی نوع تایپ دیگه رمانو بخونمااا ولی بلاخره تموم شه بره
قبلا یه جا پی دی اف دلارای رو خوندم اما داستانش از زمانی که ارسلان دلارای رو پیدا میکنه با اینی که شما دارید میذارید فرق داره!
کجا خوندی بر منم میفرستی؟؟ دیگه واقعا خسته شدم از این 😤😤😤
آیدی تلگرامتو بده برات بفرستم
برای منم بفرست 🫠
رسما گند زدی به داستان، اون از آق بانو که رمان رو تو اوج با سر کوبید زمین، اینم از این….
داستان دیگه اصلا جذابیت قبل رو نداره، خوب شروع کرده بودی ولی خرابش کردی….
آقبانو برای یه نویسنده دیگه بود
که بعد فهمیدیم اصلاً از یه رمان دیگه کپی کردع و دیگه از فعالیت توی سایتهای نویسندگی محروم شد.
با خوندن این پارت گبج تر ام شدم
نه منتظر اومدن پارتش هستم نه برام جذابیت داره برعکس اوایل شروع داستان که لحظه شماری میکردم هفت عصر بشه
نویسنده اگه آدم بی ادبی بودم واقعا بهت فحش میدادم
منم چون با ادبم فقط میگم خوبه ک فحش نمیدی چون حیفه فحشات ک خرج همچین آدمی بشه😂😂
منم میگم دم شما با ادبا گرم 😂😂😂😂😂
والا حیف فحشام 😔😂
🤣🤣