قبل ازینکه فرصت کند سمتِ ارسلان برگردد ، او از پشت سر به بدنش چسبید و دستش را روی گردنش گذاشت
آرام گلویش را فشرد و کنار گوشش پچ زد
_ یادته وقتی ایران بودیمم از این غلطا میکردی؟
دلارای غرش کرد
_ گلومو ول کن
_ یادته تو آسانسور چه دسته گلی به آب دادی دخترحاجی؟
دلارای از شدت خشم تنها نفس نفس زد
ارسلان بدون اینکه از بدنش فاصله بگیرد سمت تخت هلش داد
فشار دستش هرلحظه بیشتر میشد
_ خیال کردم بزرگ شدی
دلارای نالید
_ داری خفهام میکنی
_ خیال کردم درس گرفتی…
دلارای با غم و حرص خندید
_ وقتی بی گناه با کمربند افتادی به جونم؟
#part1490 🖤
ارسلان به شکم روی تخت خواباندش و گردنش را محکم تر فشرد
_ وقتی بهت فهموندم هرز بپری جات کنار آلپارسلان نیست
دلارای نالید
_ آی … هرز پریدن مخصوص خودته آلپارسلان
نه منی که اولین بار و آخرین بارم با توئه نامرد بود
صدایش لرزید
_ توی بی معرفت که از همون موقع برای عوض کردن لباسم تو آسانسور روم کمربند کشیدی ولی نفهمیدی غیرت این مسخره بازیا نیست
غیرت این نیست که مادر بچهات رو رقاص کابارت صدا بزنی
با خشم عقب کشید
دخترک نفس راحتی کشید و خواست از روی تخت بلند شود که ارسلان با بی رحمی پایش را بلند کرد و کفشش را روی کتف ظریفش فشرد
_ شاید دوباره باید تکرار بشه که بره تو مخت دلی … که بفهمی کنار من هرز پریدن ممنوعه
حتی برای دوست دخترای یک شبم چه برسه به زن عقدیم
کمربندش را از شلوارش بیرون کشید و دلارای پچ زد
_ حیوون … تو انسان نیستی ارسلان
#part1491 🖤
ارسلان با بی رحمی کمربند را دور دستش پیچید
صحنهای که تمام افراد حاضر در کلاب دربارهی زن او نظر میدادند از جلوی چشمانش کنار نمیرفت
_ تکون نمیخوری از جات
رو مغز همه کار کردم که به زنم کمتر از خود خودم احترام نذارن
حیفه فردا با صورت کبود ببیننت
دلارای اشک نریخت
اشکی برای ریختن نبود
ملحفه تخت را مشت کرد و محکم پچ زد
_ تو لیاقت نداری ارسلان
لیاقت نداری عاشقت باشم ، لیاقت نداری هاوژین بابا صدات کنه
هیچ وقت از دهنش بابا نمیشنوی چون به قیمت جونمم شده از دست تو نجاتش میدم
ارسلان غمگین موهای خودش را چنگ زد
دلارای چشمانش را بست و زمزمه کرد
_ هیچ وقت براش تعریف نمیکنم باباش با مامانش چیکار کرده
نمیذارم به اندازهی من ازت متنفرشه
نمیذارم خاطراتت مثل من عذابش بده
ارسلان عقب عقب رفت
تمام بدنش از حرص و ناراحتی میلرزید
#part1492 🖤
دلارای انگار با خودش حرف میزد
_ نه اینکه تو لایق این باشی که دوستت داشته باشه نه…
ولی هاوژین لایق این هست که فکر کنه پدر مادرش عاشق هم بودن
ارسلان کمربند را روی زمین پرت کرد و با صدایی گرفته گفت
_ پاشو از جلوی چشمم گمشو دلی
دلارای بلند نشد
صدای خندهاش پر از درد بود
_ چیه؟ خجالت کشیدی پسرحاجی؟
نترس … بزن
تو قبلا هم زدی
زیاد زدی
ارسلان پاکت سیگارش را از روی دراور چنگ زد و همانطور که سمت در تراس میرفت غرید
_ پاشو گفتم … پاشو چمدون سه تامونو ببند
فقط برای دو روز دلی ، فقط دو روز میریم ایران و برمیگردیم
در تراس را با پا باز کرد و قبل از بیرون رفتن صدای گرفتهی دخترک را شنید
_ این کارت برام هیچ ارزشی نداره…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 336
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عجب نویسنده و رمان مزخرفی🥴
یادمه 600/700 نظر بود برا این رمان چون هم قشنگ بود هم زود زود پارت میذاشتی الان دیدم 8 تا شده ببین چجوری مخاطباتو از دست دادی
ارسلان از خر شیطون اومد پایین دلی سوار شد😐🤝🏽💔😂
ریدم تو رومانت
وقتی رمان شروع شد من کلاس هفتم بودم الان دهمم ولی هنوز تموم نشده 🤦🏻♀️
منم کلاس دهم بودم الان دانشگاه میرم ولی هنوز تموم نشده💆♀️
دیگه خیلی مسخره شده رمان تمومش کن دیگه چهار ساله که هنوز داری کشش میدی
دیگه کم کم داری گند میزنی به رمان چند پارت آخرش افتضاحه
چرا انقدر دیر پارت میزاری بابا تمومش کن.
ناموسا نرین توی رمان دیگه