اشک در چشمانش جمع شده بود :
_ فکر کردی چون پا رو ۱۷ سال اعتقاداتی که خانوادم کردن تو سرم گذاشتم و به تو پیشنهاد شب موندن دادم یعنی فاحشهام؟
ارسلان بی خیال سمت کمد رفت و سیگاری برداشت :
_ فاحشه یعنی چی؟
_ داری مسخرم میکنی؟!
خندید :
_ مسخره چیه؟! من تقریبا کل عمرم امریکا بودم … یادت رفته؟!
دلارای زمزمه کرد :
_ لباسمو بپوشم؟
_ میخواستی بپوشی چرا دراوردی؟ بالا راضیم نکرد ، اگر مصممی بریم سراغ پایین
دلارای دست هایش را مشت کرد و دندان هایش را روی هم فشرد
از شدت بغض لب هایش برگشته بود
بی توجه به مسخره بازی های آلپارسلان خم شد و لباسش را برداشت
تونیک را تنش کرد و موهایش را پشت گوشش فرستاد
_ اصلا امروز و فراموش کن
ارسلان بی اعتنا کام عمیقی از سیگارش گرفت :
_ نمیشه دخترحاجی نمیشه … دیگه هروقت اون باباحاجیت و حاج خانومتون از تک دخترشون بگن تصویر لختت جلوی چشممه … به مامان جونتم بگو جای اینکه حرفای خاله زنکیش درباره تعداد زیرخوابای من باشه ، حواسش و بده به دخترش
اشک روی گونه دلارای سقوط کرد و دستگیره در را پایین کشید
_ دختر؟
دلارای در سکوت سرجایش ایستاد
_ از آخر نگفتی فاحشه یعنی چی
دلارای همانطور که از اتاق بیرون می رفت آرام جواب داد :
_ فاحشه یعنی من که حتی جلوی برادر و پدرم اجازه پوشیدن تیشرت ندارم و بعد برای تو لخت شدم!
* * * * *
پشت میز مدرسه نشسته بود
مانیا کنارش نشست :
_ دلارای چیکار کردی؟
هنوز هم با فکر به دیشب تنش می لرزید :
_ دیشب تو تلگرام دوستشو پیدا کردم
اسمش علیرضاست
بهش پیام دادم
مانیا بهت زده خندید :
_ دروغ میگی
_ بهش گفتم تو پارتی دیشب دیدمشون
_ از کجا فهمیدی؟!
_ شب قبلش مامان ارسلان زنگ زده بود به حاج خانم ، داشت ناله میکرد اینکه یکسره میره مهمونیهای ناجور … گفت امشبم رفته
مانیا باورش نمیشد
دلارایی که میشناخت جرات این کارهارا نداشت!
_ دلارای خودتی؟ باورم نمیشه . پسره چی گفت؟
_ باور کرد . کارمو پرسید . منم گفتم … گفتم …
_ چی گفتی؟
_ گفتم از دوستش خوشم اومده
مانیا وا رفت :
_ دیوونه شدی؟!
_ ازم عکس خواست … منم چندتا از عکسایی که عروسی مژده گرفته بودم و آرایش داشتم فرستادم
مانیا لب گزید
عروسی مژده هردویشان به عنوان ساقدوش به آرایشگاه رفته بودند و بعد برادرهای دلارای چنان جنجالی به پا کرده بودند که دلارای حتی در عروسی شرکت نکرده بود
تنها چند عکس در آتلیه و دیگر هیچ
مانیا دلش سوخت و سعی کرد سرزنشش نکند :
_ پسره چی گفت؟
دلارای بعد از مدت ها خندید :
_ سنمو خواست … منم گفتم 21 … انقدر آرایش داشتم که راحت به 21ساله ها میخوردم
مانیا سکوت کرد و دلارای آرام ادامه داد :
_گفت امشب با ارسلان هماهنگ کنه اگر خلوت بود … اگر خلوت بود…
_ اگر خلوت بود چی؟!
_ اگر خلوت بود برم خونش!
زبان مانیا بند آمد :
_ ب… بری چیکار؟
دلارای جوابش را نداد
_ دلارای؟ بری خونه مجردیش؟ تنها؟
دلارای آرام زمزمه کرد :
_ من حاضرم بخاطر به دست آوردن ارسلان از همه چیم بگذرم
_ حتی بکارتت؟!
_ حتی بکارتم!
رنگ مانیا پریده بود
باورش نمی شد
دلارای همان دلارای قدیم نبود
_ چی داری میگی دلارای؟!
دلارای بدون شکی لب زد :
_ به دستش میارم … امشب میرم خونش و تا هرجا که بخواد پیش بره جلوشو نمیگیرم … خسته شدم مانیا … همین روزا حاج بابام بدون اینکه حتی پسره رو دیده باشم عروسم میکنه … من این زندگی و نمیخوام!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همینطوری ادامه بده