وسط حرفم پرید و با صدای بالاتر صدای من گفت:
_ باشه اشتباه کردم منظورم این نبود
کلافه سمت کمدم رفتم
_با داد و بیداد معذرت خواهی میکنن؟
هیچ وقت یاد نمیگیری چطوری باید اشتباهت رو قبول کنی
بعد هم بدون اینکه منتظر بشم جوابم رو بده حولم رو گرفتم و با سرعت سمت حموم راه افتادم
لباسام رو در اوردم و دوش اب گرم رو باز کردم.
زیر دوش نشستم و زانوهام رو تو بقلم گرفتم.
مطمئن بودم که اگه بعد از همچین اتفاقی تو خونه با هم تنها بشینم این حرف ها بینمون رد و بدل میشه
سعی داشتم خودمو قانع کنم که اتفاق خاصی نیوفتاده
و این حرف ها ممکنه بین هر دو ادمی که همدیگه رو دوست دارن پیش بیاد ولی احساس عصبانیت و غیضی که ازش داشتم مانعم میشد.
با اینکه نمیدونستم اصلا چرا باید از دست اون ناراحت باشم
به هرحال اون هیچ وقت تا الان حتی درباره ی اینکه درس نخونم هم حرفی نزده بود و اینکه الان میگفت مسلما به خاطر این بود که نگرانمه
نفسمو آروم بیرون دادم اینکه ازش دلخور بودم یه جورایی حقم بود
بی هیچ حرف و حرکتی چونم رو روی زانوهام گذاشتم که حس میکردم از بالای دوش صدا میاد.
انگار که یه نفر با ناخن روی سر فلزی دوش با یه ریتم خاص ضربه میزنه.
میخواستم سرمو بالا ببرم و نگاه کنم ولی جرات نداشتم.
از اینکه سر لجبازی با مازیار اومده بودم تو حموم پشیمون بودم ولی هیچ چاره ای نداشتم
از ترس زبونم بند اومده بود و دست و پام رو حس نمیکردم جلوی چشمام سیاه شده بود و اشک هام راهشونو پیدا کرده بودن
فقط چشمام رو بستم و خودمو دست زمان سپردم. نمیدونم چقدر تو اون حالت وحشتناک سپری شد که باصدای در به خودم اومدم
صدای تقه ی در باعث شد ترسیده تکونی بخورم اما همون تکون کافی بودتا خودمو پیداکنم..
_دلارام؟ حالت خوبه؟
همزمان که توی ذهنم تحلیل میکردم که در حموم رو قفل کردم یانه؟!
جواب دادم؛
_بله؟ آره خوبم چرا بد باشم؟
_پس چرا دیرجواب میدی؟ نگرانم کردی! نمیخوای بیای بیرون؟ دوساعت توحموم چیکار میکنی؟
بازم لحن دستوریش حرصم رو درآورد!
باحرص جواب دادم:
_آشپزی میکنم صبرکردم خورشتم جا بیوفته! توحموم چیکار میکنن؟ حموم میکنم دیگه!
انگار جوابی که دادم به مزاجش خوش نیومد وبا دلخوری گفت؛
_اوکی پس همونجا بمون خورشت جابیوفته! اومدم بگم میخوام برم واسم کارپیش اومده منتظربمونم یا برم؟
باحرفش پوزخندی روی لبم نشست!
خوبه بهش گفته بودم میترسم!
خوبه گفتم تا مامان میاد پیشم بمون!
این کارش یعنی از درقدرت وارد شدن!
کاملا واضح بود که میخواست خواهش وتمنا کنم که بمونه وتنهام نذاره! بادلخوری سرمو چندبار تکون دادم و گفتم؛
_نه عزیزم منتظر نمون فعلا میخوام زیرآب گرم بمونم.. برو به سلامت..
_اوکی! بعدا می بینمت.. خداحافظ!_خدانگهدار.. ممنون که اومدی!
دیگه صدایی نیومد واین یعنی مازیار رفته بود!
یه لحظه حالم از خودم بهم خورد!
ازاینکه از یه بیمار و آدم بی دفاعی مثل سروش ترسیده بودم حالم به هم خورد!
از ترسو بودنم حالم به هم خورد ومقصر همه ی این ترس ها مادرمه و از بچگیم نشات میگرفت!
اگه دختربچه ی ۵ ساله رو ساعت ها توخونه تنها نمیذاشت تا به مهمونی وجمع دوستانه اش برسه الان دخترش اینقدر ضعیف وترسو نبود!
بابا که راننده کامیونه وبخاطر شغلش هیچوقت خونه نبود
بااون سن کمم اونقدر توخونه تنها میموندم که ترس کم کم جزیی از وجودم شد.. یادمه اون موقع ها هوا که تاریک میشد حتی جرات نداشتم برم و برق هارو روشن کنم!
یه گوشه می نشستم ومنتظر مامان میشدم تا بیاد و چراغ هارو روشن کنه.. بزرگتر که شدم درس خوندن راه فرار از ترسیدنم شد.. خودم رو با درس خوندن سرگرم میکردم و همین سرگرمی باعث علاقه ی زیادم به تحصیل و کار شد
نمیخوام حق مادریش رو پایمال کنم نه! مامان وبابای من برای من خیلی زحمت کشیدن و قدر دان زحماتشون هستم
اما همه چیز که پول نیست..
من توی رفاه کامل بزرگ شدم وبه لطف زحمت های بیش از حد بابام همیشه بهترین هارو داشتم اما تموم عمرم از محبت پدرومادر بی نصیب بودم!
اونا تنها دارایی من توی دنیا هستن باتموم وجودم عاشقشونم وتنها آرزوم عمرطولانی وسلامتیشونه اما هرگز نمیتونم بی محبتی و عوارض بی توجهی هاشون که روی روحم تاثیر گذاشته رو نادیده بگیرم..
ازحموم اومدم بیرون.. ترسم رو پس زدم و مدام توی ذهنم تکرار میکردم که یه دکترخوب باید واسه همه ی مریض هاش دکتر خوبی باشه و ترسیدن توی شغلی که عاشقشم هیچ معنایی نداره!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
افرین ، ممنونم از قلم خوب نویسنده
دلارام ادم با منطقیه خوشمان امد سیدددد😂🥲
ب هر حال تا اخرشو خوندم
دلارام و سروش باهم ازداوج میکنن
سروشم ب دلارام مدیون میشه چون هیچ کس نتونسته تو این پنج سال حالشو خوب کنه ب جز دلارام ک اون خوبش میکنه
و فک کنم مازیار خیانت میکنه یا با هم تفاهم ندارن
میفهمین اخرش
چقدر دلارام همه چیزو بزرگ میکنه والا یه حرکت سروش انقدر ترس نداشت یا واقعا طرز برخوردش با مازیار خیلی بد بود و خودش گنده کرده همه چیز و به نظرم خودش یه مشاوره لازم داره.
شما تو شرایطی که دلارام بوده نبودی و درک نمیکنی گلم😊
شما مگه تجربشو داشتی؟ من خودم مدرک روانشناسی دارم حتی پایان نامم هم تو همین مراکز بوده.
خب جرقه جدایی دلارام و مازیار شروع شد💔
ودف😐😑