دیگه اصرار نکرد.
فاصله ای تا ویلامون نداشتیم.
وقتی می رفتم سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم.
دوست داشتم ازش بپرسم ببینم می مونه یا بر می گرده.
اصلا خودمون هم تکلیفمون معلوم نبود.
باید از مامان سوال می کردم.
وقتی رسیدم، مامانم اومد جلوی در و گفت :
معلومه کجایی؟ چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و گفتم :
آخ آخ ببخشید .
سایلنت کرده بودم.
داشتم لب ساحل قدم می زدم.
_ بابات که گفت ندیدت
_ مامان ساحل ده متر بیست متر نیستا.
یکمم رفتم کنار یکی از صخره ها نشستم.
چشم غره ای بهم رفت و گفت :
کم کم کار بارات رو بکن.
احتمالا شب راه میفتیم.
تو دلم گفتم کاش بیشتر می موندیم
ولی حرفی نزدم
باشه ای گفتم ورفتم سمت اتاقم توی ویلا.
تا خواستم گوشیم رو بذارم روی میز پیام اومد.
_ تا هستید منم هستم. اگر تونستی باز بیا ببینمت.
هوفی کشیدم و جواب پیامش رو دادم.
_ خودت رو علاف نکن. ما شب بر می گردیم.
دیگه جوابم رو نداد. دوست داشتم بازم باهاش حرف بزنم.
ولی به هر ضرب و زوری بود جلوی خودم رو گرفتم.
کاش می شد بزنم بیرون برم پیشش تا وقتی که می ریم.
ولی می رفتم چی می گفتم؟ نشستم یه گوشه اتاق.
تا اصلا بفهمم دورم چه خبره. حرفاش برام گرون تموم شد.
تصورم از اون مازیار از بین رفت.
اون پلیس بود..
منی که تمام مدت فکر می کردم اون یه استاد دانشگاهه و بس اشتباه می کردم.
اون نفوذش جاهای دیگه بود.
و اینقدر حرفه ای بود که حتی یه بار یه سوتی هم نداده بود.
و من خیلی سخت دیگه می تونستم بهش اعتماد کنم.
***
همش اینور اونور رو نگاه می کردم به امید اینکه ببینمش.
ولی خبری نشد.
ناامید نشستم توی ماشین.
یکی نبود بگه خب تو چته.
از یه طرف دکش می کنی. می گی نمی خوام ببینمت.
می خوام تنها باشم. از یه طرف دلت میگیره که نیست؟
ولی هنوز یه جور عجیبی بودم. واقعا یعنی مازیار پلیس بود؟
این تنها چیزی بود که هیچ وقت شاید بهش فکر هم نکرده بودم.
به شدت برام عجیب شده بود..
توی راه داشتیم می رفتیم که روی گوشیم پیام اومد.
بی حس بازش کردم. وقتی دیدم مازیار با دقت شروع کردم به خوندن
_ پس بالاخره راهی شدید
تو دلم گفتم اون از کجا فهمید؟
بعد گفتم شاید اومده دم ویلا سر زده دیده نیستیم.
گفتم : آره.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش دل از این مازیار بکنه، هیچ حس خوبی نمیده این بشر… رمان جذابیه آدم رو کنجکاو نگه میداره 👌🏻❤️