سمیه لبخند کوچکی زده نیم نگاهی لرزان به چهره ی بی اهمیت آرمین دوخت !
ته دلش لرزید ، چرا آرمین عکس العملی نشان نداد ؟
شاید سمیه وقیح بود ، خود بی محلی می کرد ، دل می شکاند و می نالید از نگاه نکردن آرمین
نفسی تازه کرد ، باید عادت می کرد که نه خود آرمین را دوست بدارد و نه آرمین او را دوست بدارد
دست روزگار چنین برای هر دوی انها طالب شده بود و جای اعتراض نبود ، مگر اعتراضی از حریر مرگ !
اما آرمین … اگر قبلا می بود و از سوی سمیه چنین طرد نمیشد بی شک سر بالا می آورد و دقیقه ای در نگاه عسلی دخترک خیره می ماند و در دل جان فدایش میکرد و بوسه بر گونه هایش می کاشت
اما هم اکنون تاب دیدن رخ سمیه را نداشت ، به درک که خوشگل نکرده و کرده بود ، به درک که دوستش نداشت دیگر …
راستی پای پسر دیگری که میان نبود ؟
با خطور کردن چنین چیزی در خیالش دستانش بی اراده مشت شد و صورتش قرمز شد شاید تشبیه مناسبی باشد اگر گفت بیشتر از لبو سرخ شده بود ….
هانا با بازیگوشی همانطور که قاشق قاشق استانبولی در دهان فرو می کرد خطاب به سمیه ی اندوهگین لب فشرد : گفتم الان چه تیپی می زنه بخاطر بعضیا دافی میشی اینجا
و این بعضیا گفتن ها چه مقدار سمیه را رنجور می ساخت …
تا کی قصه ی او و آرمین باز بود ؟ شیرین و فرهاد هم چنین آوازه و داستانی داشتند مگر ؟
قرار نبود این ورق از قصه کنده شود ، تا کی آخر ؟ امانش بریده بود ….
چطور باید به اطرافیانش و این روزگار بی رحم می فهماند که دیگر هیچ نسبت قلبی با آرمین ندارد ، یعنی نباید داشته باشد
سمیه دیگر به خاطر همان بعضی ها دست به هیچ کاری نخواهد زد ، همان بعضی ها سهمش نبودند ، شاید باید مدتی میگذشت و حتی آرمین را متقاعد میکرد که با دختر دیگری مزدوج شود …
آخر سمیه که دارای عیبی چنین بزرگی بود ، یک دختر با پرده ی پاره !
نمیشد این را به آرمین گفت اما شاید میشد جوری او را متقاعد کرد تا راه زندگیش را در پیش بگیرد و بیخیال خیال سمیه شود
اما مگر میشد ؟ سمیه هم زدیادی خوش خیال بود !
آرمین را حتی اگر دفنش می کردند ترجیح می دهد وجودش را به قتل برسانند تا قلبش که به عشق سمیه در تپش بود !
به هیچ عنوان سمیه را رها نمی کرد ، حتی با تمام مغرور بودنش ، دلخوری اش و البته تنبیه کردنش !
سمیه را تنبیه می کرد بابت این بی احترامی و بی محلی که جان جان سخت آرمین را کوفت !
سمیه در برابر حرف پر طعنه و بازیگوشانه ی هانا ترجیحا سکوت پیشه کرد !
جالب بود ، توشه اش از این همه سال عاشقی شد بی حیایی و حسرت و تنهایی …. ترکیب زیبایی بود !
به ناگاه صدای نعره ی رعشه آور آرمین بود که خانه را در برگرفت …
آرمین قاشق را محکم روی بشقاب پرتاب کرده با صدایی خشن وار و بلند فریاد که نه اما نعره کشید : ببند !
مخاطبش هانایی بود که حال بغض کرده بود و دخترک بازیگوش و نمک دان دیگر نتوانست جلوی بغض سکونت یافته در گلویش را بگیرد و در آنی از جا برخاست
با دوندگی به سوی اتاقش پر کشید و اشک هایش طغیان کردند ، دانه دانه مروارید روی صورتش رقصیده به سوی اتاقش هجوم برد و در کسری از ثانیه در را محکم روی هم بست
صدای گریه اش دل کافر را کباب می کرد ، آرمین که سنگ دل نبود ! اما ور ور کردن های هانا بیشتر بر اعصابش خدشه وارد می کرد
زنعمو ناراحت نگاهی به آرمین انداخته با این چه وضعشه ی آرامی به سمت اتاق دخترش حرکت کرد تا بلکه هانا را آرام کند و دلداری دهد که برادرش مقصود بدی نداشته و غیره
اما هانا قادر به باز کردن در نبود و زن عمو هم دست از پا دراز تر برگشت و دوباره روی سفره نشست
سکوت بدی میانشان حاکم بود ، گویی هر یک از این آرمین وحشی شده ترس داشتند که حتی زنعمو نتوانست به رفتار زننده ای او انتقاد کند شاید میترسید پسرش عکس العمل بدتری نشان دهد
بعد از تمام شدن شام ، سودابه و زنعمو برای شستن ظرف ها راهی آشپزخانه شدند ، سمیه هم از جا برخاست تا به کمک آنها برود
اما قبل از اینکه قدمی از قدم بردارد صدای بم داری در گوشش طنین انداز شد ، صدایی که متعلق به آرمین بود
آرمینی که چون فردی که عزیزش را از دست داده ناراحت و با صورتی سرخ به پشتی تکیه داده و محو نقطه ای نامعلوم بود
_ بشین !
با همین واژه ی کوتاه لرزه بر تن سمیه نشسته ، لکنت وار کلمات را زمزمه کرد : ب … برم ک ..کمک زن ع … عمو
آرمین نگاه برزخی به او کرده با لحنی مستحکم و تمسخر آمیز و آن نیشخند لب زد : این لیوانم ببر !
اشاره اش به لیوان نوشابه ای بود که آرمین کنار خود گذاشته بود و فراموش کرده بودند ببرند
رنگ از رخسار سمیه پرید ، چه خوب ضایع شد !
با خجالت لیوان را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت !
این حرکت آرمین تلافی بود دیگر ؟ !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوب من الان دارم به این فکر میکنم اگه آرمین بفهمه سمیه دختر نیست چی کار می کنه اما اصلا رفتارش درست نیست ، ممنونم از قلم زیبای نویسنده
خانم مهسا بی زحمت جواب پست من رو بدید این رمان توی همین پیج بپایان میرسه یا مکنه نصف و نیمه رها بشه
خیلی دیر به دیر پست میگذارین و داستان همش توصیفی هست توصیفهای تکراری اتفاقات بشدت کند پیش میره یک ماه از روزی که سمیه رفت مهمونی گذشته تازه رسیدن به سفره غذا من بین این همه توصیف متوجه نشدم ارمین از کجا متوجه سردی و بی اعتنایی سمیه شد ایا قبلا برخورد صمیمانه تری داشته اما الان نداشته؟ اینا رو باید توی داستان بیارید شما اصلا برخوردهایی که باید اتفاق بیفته روش کار نمیکنید فقط توصیف وصف حال داریم چون لباسش کهنه بوده که دلیل بر بی اعتنایی نمیشه که ارمین عصبی شد
دقیقااا
لطفاً به جای اینکه به قول ایشون دو سال طول بکشه تا یه مهمونی رو برن سریع تر اتفاقات رو بگید شما که ماشالا دیر به دیر هم پارت میذاربن دیگه انقدر هم توصیف کنین و طول بکشه خسته میشیم رمان خودتون مخاطب از دست میده لطفا رمان رو سریع تر کنید
حتما
سلام عزیزم
من این رمان رو بر اساس واقعه ی زندگی یکی از نزدیکانم نوشتم
مقصود من ادبی بودن رمانه ، ارزش کلمات و قلم قوی به کار ببرم …
سمیه ماقبل با آرمین رفتار گرم تری داشته و آرمین هم از این سردی ناگهانی و بی دلیل دلگیر شده
باز هم ممنون از نظر سازندت عزیزم ❤️
چه عجب گزاشتی عسیسم
این چه اسمه نامتعارفیه
واقعا جای تأسف داره احمق مجازی
واای بالاخره اومد😍
ممنون مهسا جون 😍
از بس منتظر موندیم چشم مون به گوگل خشک شد😂😂😂
😂😂😂