خوابیده ؟
لبخندی زده به تایید سر تکان داد که مادرش ناراحت گفت : هیچیم نخورد که
در این دو چشم عشق مادرانه عظیمی هویدا بود و هانا به خوبی قابلیت دیدن این هاله از محبت را داشت همانطور که به خوبی متوجه نگاه چشمان مختلط به عشق و علاقه ی آرمین نسبت به سمیه شده بود
لبخند زده کنار مادرش روی فرش گلدار و رنگی کهنه شان نشست
_ زنگ بزنم سمیه اینا بیان اینجا ؟
نگاه مادرش روی صورت هانا ثابت مانده گفت : آره بهشون بگو !
این هانای شاداب و خندان به اصطلاح مزه پران چه محبتی به آرمین میکرد و می دانست مقصود این آمدن چیست که پیشنهاد دعوت کردن سمیه و زن عمویش را برای شام امشب داد دوست داشت خودش با سمیه تماس بگیرد اما در تصمیمی با زن عمویش سودابه تماس گرفت
به محض تماس صدای بوق آمده وارد اتاقش شد قبل از ورود به اتاقش نگاهی ریز به اتاق دیگر که آرمین در آن خفته بود انداخت تصویر خواب برادرش را دیده لبخند به لب هایش هدیه شد
به اتاق خودش رفته آرام درب چوبی را بست کمی بعد صدای مریض احوال و لرزان سودابه در گوشی پیچید : بله ؟
_ سلام زن عمو حالتون چطوره ؟
صدای بیمار و نگران کننده ی سودابه را شنید : سلام هانا جان خوبی عزیزم ؟ مامان خوبه آرمین خوبه ؟
_ خیلی ممنون سلام می رسونن شما حالتون خوبه زن عمو صداتون گرفتست ؟
تمایلی نداشت تا اشاره ی مستقیمی به بیماری پیرزن کند چرا که خودش می دانست این بیماری شکننده بدن پیرزن را تضعیف کرده بود و این روز ها وظایف و سختی های سمیه دو چندان بیشتر می شد
صدای گرم سودابه را شنید که سعی در انکار آشفتگی حالش داشت و دلیل کمی گرفته بودن صدایش را خواب تا دم ظهر خطاب کرد چیزی که در باور هانا نمی گنجید به هر حال زن عمویی که سابقه ی پر خوابی نداشته تا لنگ ظهر بخوابد چه بسا که دروغ ضایعی بود !
ادامه ی بحث را نگرفته بدون مکث گفت : راستش زن عمو جان داداش آرمین تقریبا ی نیم ساعت پیش اومد خونه گفتم واسه شام دعوتتون کنم
سودابه سکوت چند ثانیه ای کرده در برابر دعوت آنها تشکر کرد و با تعارفات سعی در رد این مهمانی خانوادگی داشت
که هانا با کلمه ای که منتهی به آخر صحبت هایشان میشد تیر خلاص را رها کرد و گفت : بیاین دیگه زن عمو تکلیف این دو تا جوونم مشخص میشه
اشاره ی غیر مستقیمش به رابطه ی این دو کفتر دل داده بود
بحث ازدواج آرمین و سمیه بار ها پیش کشیده بود این بار هانا قصد داشت این امر به تحقق بپیوندند و در این شام خانوادگی روزی را تعیین کنند تا همه چیز در شناسنامه شان به ثبات برسد نه تنها در قلبشان که بانگ عاشقی سر می داد
به زور و با کلام آخرش که نقش اساسی در تحمیل خواسته اش به سودابه داشت او را راضی کرد تا شب را برای شام نزد آنها بیایند
سرخوش از اتاق خارج گشته صدای سوالی مادرش را شنید : میان ؟
بله ای سر داده دوباره صدای مادرش را شنید که کنجکاو پرسید : چی بپزم هانا ؟
هانا به او پیشنهاد استانبولی داده مادرش هم با استقبال پذیرا شده هر دو مشغول به کار شدند
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بسیار زیبا