صدای مادرش از پشت سرش شنید : چی شد پس چرا نمیای ؟
نگاه مضطرب سمیه از اینه ی کوچکش به سوی مادرش حواله شد
قبلاً ذوق دیدار آرمین را داشت و کلی آرایش می کرد و سودابه به شوخی میگفت کرم مالی کردی خودتو
اما هم اکنون بدون ذره ای آرایش و با صورتی زرد رنگ میخواست به ملاقات عشقش برود عشقی که دیگر او را جز پسر عمو چیزی نمی دانست که اگر این عشق را دنبال می کرد به بن بست میخورد …
ابرویش ، عشقش و غرورش همه چیزش به باد فنا می رفت و تقدیر چه بد تا کرد با او …. پول چه ها که نمی کرد تمام زندگی سمیه را از او در یک شب ربود
بغض چشمانش را احاطه کرده نگاهی دوباره به چهره اش در آینه ی کوچکش انداخت و آن را بست از جا برخاست و گفت : من آمادم
سودابه جا خورده به سر و وضع دخترش نگریست ! با این تیپ و شکل و شمایل میخواست بیاید ؟ گمان می کرد شوخیست و سمیه هنوز اماده نشده است اما گویی با همین لباس ها خواهد آمد
با اینکه لباس زیاد نداشت و همگی کهنه بودند اما هر وقت آرمین را می دید زیبا ترین لباس هایش را به تن می کرد و حالا چه ساده پوش شده بود
سودابه متعجب پرسید : با اینا میخوای بیای ؟ با این ریخت و قیافه ؟
نگاهی به سر تا پایش انداخته لبخندی کمرنگ به لب زد در پاسخ مادرش حرفی برای گفتن نداشت که اگر میخواست لب باز کند باید تمام قضایا را تعریف می کرد و میگفت امشب قرار است برای همیشه دور عشق بچگیم را خط قرمز بکشم و در گرداب تنهایی و کثافت فرو بروم !
استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود و چاره ای جز تحمل نداشت به سمت کیف کهنه اش حرکت کرده روی شانه آویزش کرد و در تظاهر اینکه خوشحال است گفت : مگه چشه خیلیم خوبه !
صدای مادرش سوهان روحش شد
_ اینم حرفیه علف باید به دهن بزی شیرین بیاد !
هر دو از در خانه بیرون زده تاکسی را آن طرف تر دیدند که پارک کرده بود به سمت تاکسی زرد رنگ حرکت کرده روی صندلی عقب ماشین جای گرفتند
سلامی نثار پیرمرد مو سپید کردند و جواب گرمی هم شنیدند
پیرمرد آدرس مقصدشان را پرسیده ، آدرس خانه را دادند و پس از گذشت ده دقیقه ماشین جلوی درب خانه ایستاد
هر دو از ماشین پیاده شده ، سمیه به سمت شیشه ی پیرمرد حرکت کرده سر خم کرد و در حالی که در کیفش دنبال پول بود گفت : ممنون چقد میشه ؟
صدای پیرمرد متعجبش کرد وقتی گفت : بیست هزار !
مگر چقد راه بود و مردم از کی بی وجدان شده بودند ؟
می دانست کلنجار و چانه زدن به جای خوبی منتهی نمیشود چهار تا پنج هزاری به دست پیرمرد داده رفتن تاکسی را نظاره گر شد به سوی مادرش حرکت کرده گفت : چرا زنگ نمی زنی ؟
نگاه هر دو روی خانه ی حیاط داری بود که درب فلزی و زنگ زده ای داشت با یک زنگ !
سودابه زنگ را آرام فشرده اندکی بعد صدای شاداب هانا را شنید : بفرمایین تو زن عموی خوشگلم !
لبخندی لب های سودابه را در بر گرفته نفس در سینه ی سمیه حبس شد !
آیا توان رویایی و مقابله با چهره ی آرمین را داشت ؟ می توانست از پس نگاه او فرار کند آیا می توانست روی ضربان قلبش کنترلی داشته باشد ؟
سمیه عاشقانه در تقلای این عشق بود و در سوی دیگر از این احساس بچگی گریزان بود !
کیفش را روی شانه مرتب کرده نفس عمیقی کشید الان وقت لرزیدن و اضطراب نبود وقت تمام کردن همه ی ماجرا بود
دستش را مشت کرده با صدای تیک باز شدن در هر دو داخل حیاط شدند
امشب آتش این عشق را تا همیشه خاکستر میکرد چه در قلب ویرانه ی خودش چه در قلب دیوانه ی ارمینش***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من الان متوجه شدم نویسنده ۶ روزه پارت نمیده چقدر من ب فکرممممم😂😂
عه مریض شده..الهی اشکال نداره انشالله زودتر خوب شه..🌹🌹
دوستای قشنگم مهسا (نویسنده) کرونا گرفتع بهتر شه براتون پارت میزاره
عه،ايشالا خوب شه…
خیلی وقت بود نخونده بودم
گفتم جمع کنم یبار بخونم حال بده 😂
اومدم دیدم همون جا ک میگ چیشد نمیای مونده بادم خالی شد خاهر 😂
😂😂😂
الهم صلی علی محمد وآل محمد…
یبار زود پیداش شد 😂
سلام
ای جانم الهی هر چه زودتر شفا پیدا کنن
انشالله هر چه زودتر خوب بشه
ببخشید تا حالا نویسنده بهتر نشد؟؟
سلام ۴ روز پارت گذاشته نشده
نویسنده دیگه پارت نمیذاره؟؟
سلام نمی دونم
ب نویسندش پیام میدم بهتون اطلاع میدم
فک میکنی پارت نمیذازی خیلی زرنگی😑😑😑
پارت بعدی رو بزار دیگه اه الان چهار روزه پارت نزاشتی
که چی مثلا میخوای رمانت پر بازدید شع پارت نمیزاری 🐵
فک کنم دیگه پارت نمیزاره
بقیش کو پس 😒
سلام هیچ معلوم هست کی پارت میزارید الان دو روزه نزاشتید لطفا بگید کی پارت گذاری میکنی تاریخ و ساعت مشخصشو بگید لطفا
مهسا جان پارت امروز و نمیزاری؟
آخی واایی آرمین بمیرم سییت
تشکر از قلم شما