وارد که شدند مورد استقبال گرم و احوالپرسی های هانا و زنعمویش قرار گرفتند
به خوبی پذیرایی می کردند و البته که مهمان نوازی اما این میان نگاه بی قرار سمیه میانشان می چرخید تا بلکه شخصی به نام آرمین را بجوید اما ارمینش کجا بود ؟
چرا نبود ؟ مگر به بهانه ی دیدن سمیه و آرمین این شام تدارک داده نشده بود ؟
یعنی عشق و احساسش تا به این حد ارزش و اعتبار داشت ؟
سمیه لب هایش را کج کرد ، راست میگویند خیال باطل است هر چه عاشق شدن …
روی زمین با تکیه به پشتی قرمز رنگ نشسته بود کیفش را نزدیک پایش نهاده صدای هانا را در حالی که در آشپزخانه بود شنید
زنعمویش هم گوشه ای نزدیک به سمیه نشسته بود
_ دیگه چخبر سمیه جون حالت خوبه عزیزم ؟ شما که نمیای به ما سر بزنی !
نه که هانا هم یک بند او را به خانه شان دعوت می کرد الان هم جهت چیز دیگری در این مهمانی خانوادگی دعوت شده بود وگرنه این دعوت کردن ها با خلقیات خانواده ی عمویش تناسب نداشت
لبخند مضحک و غمگینی به لب هایش بخشید !
چقدر دلگیر بود ، پس آرمین اندازه ی پشیزی دوستش نداشت و تمام آن دوستت دارم ها ز بند دروغ و کلک بوده است !
در باورش نمی گنجید که آن تب داغ عشق ، خاموش گردد
عجب عشق فانی ! اصلا عشق را در چه معنی می کردن ؟ شاید از نظر دنیای امروز دل شکاندن را عشق بود …
دلش شکست ، آمده بود این عشق را به پایان برساند اما با نیامدن آرمین متوجه شد زود تر به پایان رسیده
سمیه چه خوش خیال بود که میگفت آرمین پس از جواب منفی اش شکسته و کمرش خمیده خواهد شد
سمیه ی بیچاره دل نگران آرمین بود ، برای آرمین می ترسید و هم اکنون متوجه شد ترس و اضطرابش بی دلیل بوده لبخند تلخی زد نگاهی به آشپزخانه و هانا انداخت
خوشا به حال آنان که نچشیده بودند طعم این عشق بی انصاف را !
_ ممنون خوبم عزیزم !
دستش را مشت کرده روی سرش نهاد و آرنجش را به زانویش تکیه داد و به نقطه ای هر چند نامعلوم خیره شد …
امشب با خودش با قلب شکسته اش وداع کرد !
صدای زنعمویش هم این میان آرامش هر چند نداشته اش را از او سلب نمود چرا نمی گذاشتند راحت باشد ؟ آن از آرمین که یکباره گل عشق در باغچه ی دل او رویاند و بعد ریشه ی گل عشق را ساقط کرد و از ریشه زد …
زنعمویش لب زد : دلمون برات تنگ شده بود عزیز دلم !
لبخند مسخره اش را بیشتر کش داد و لب زد : ممنون ما هم همینطور !
چه دروغ ها سمیه اگر هم دلتنگ می بود دلتنگ آرمین بود نه شخص دیگری …
دلتنگی که سعی می کرد در خلا خفه اش کند و امشب برای مردن این عشق قصد داشت جان فدا کند که دید نیازی نیست گویی احساسش یکطرفه بوده و عشق یکطرفه را چه درد عمیق و پر عذابیست !
سرش را به زیر خم کرد صدای مکالمه ی مادرش و زن عمویش را شنید
– هی ! یاد اون روز ها بخیر با سلمان خان و مسلم !
چه شد که دل مادرش هوای آن روز ها را کرد ؟ هر چند دروغ هم نمی گفت آن موقع ها که سایه ی پدرش بود زندگیش بهتر بود
حداقل نام دختر را داشت ، نام زن بودن را یدک نمی کشید ، حداقل می توانست به خود فرصت عاشق شدن ازدواج و بچه دار شدن دهد اما هم اکنون فقط مرگ در خیال خود می پروراند …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام بر نویسندهههه عزیزم اول از همه بسیار خوش حالم که سلامتی تون رو بدست اوردید و امید وارم که دیگر هیچ کاه مریض نشوید دومممم خیلی جاییکه ادبی و عاشقانه نوشتید رو دوست داشتم و خیلیییی مممنونم از قلم زیبا تون
خیلی ممنونم عزیزم 😍🥰❤️
چه قدر رررررررر با ادبیات قشنگیییی این پارت رو نوشتیییی ، خیلیییی از فن بیان ادبی تون لذت بردم و خوش حالم که حال تون بهتر شده و انشالله همیشه سلامت باشیننن و ممنونم از قلم زیبا تون اون قسمت های ادبی شو خیلی دوستتتتت داشتم
مرسی گلم خوشحال شدم ❤️
سلام خوشحالم که حالتون خوب شده
امیدوارم که پارت های بیشتری رو بگذارید 🌹💖
زندگی شاید به ساز تو نرقصه اما از تو عجیب بهترین رقاص روزگار میکنه درست مثله سمیه
مرسی عزیزم 💗
عزیزی💖
سمیه چه زود داستان سرایی میکنه
آرمین بدبخت🥺
😂😂😂
بالاخره انتظار ب پایان رسید😍💫 چرا پارت نمیذاشتی
چون مرض داشت 😂
چرا چرت پرت میگی
نویسنده مریض بود
الانم خدا رو شکر بهتر شده شروع کرده ب نوشتن
لطفا درست حرف بزن
ببخشی عزیزم کرونا گرفته بودم 💗
خوبی مهسا جان.
بهتر شدی،
مرسی عزیزم خوبم ❤️
خداروشکر…
ایشالا همیشه تنت سالم باشه عزیزدلم.
ممنونم گلم 😍❤️