آرمین در حالی که نایلون سفید رنگی به دست داشت به میوه ها نگریست ، میوه ها را در نایلون دانه دانه چیده به دسته موز نارس نگریست
نمیشد که بدون میوه ، قیمت ها هم که نجومی اما مهمانشان ویژه بود و آرمین هم که خسیس و بخیل نبود
مهمانش سمیه اش بود میوه چیست جان می داد برای این میهمان عزیز که مدت ها ندیده بودش و حتی چند روزی صدایش را نشنیده بود
دلتنگش بود فروان ، دلتنگ آن عسل چشمانش ، کام میگرفت از این عشق عظیم و نفیس
پس از خریدن میوه ها با دستانی پر از نایلون مبلغ را حساب کرده به سوی ماشینش حرکت کرد
ماشین داشت ! پیکان سفید رنگ قدیمی خاک خورده ای که در حیاط خانه شان باد میخورد و امروز آن را سوار خود کرده بود
چقدر این پیکان قراضه را دوست می داشت یادگار پدرش بود ، یاد دارد وقتی کودک بود پدرش چه با عشق این ماشین را لنگ می انداخت و تمیز می کرد و می شست
آن موقع ها آرمین ذوق داشت چون پدرش سوار این ماشین شود ، آن را بشوید و غیره ، و الان بزرگ شده بود رشد کرده بود و هر روز سوارش میشد اما خب دیگر برایش آرزو نبود و کودکی ها پر است از آرزو ها و امید های ریزه میزه ، سوار ماشین شده میوه ها را روی صندلی بغل راننده نهاد
استارت زد ، ماشین را روشن کرد ، صدا می داد ! قدیمی بود خب
لبخند زد ، نگاهی دوباره به میوه ها انداخت و یادآوری اینکه الان قرار است سمیه را ببیند ، ماشین را به حرکت در آورده کلافه برای ماشین روبرویش که در راندن تعلل می کرد بوق زد ، ترافیک بدی بود
صدای موبایلش حواسش را منعطف به خود کرد
با دست آزادش موبایل را به دست گرفته ، به صفحه ی موبایلش نگریست ، این میان هانا چه می خواست ؟
دکمه ی تماس را فشرد و گوشی را به گوشش فشرد
کمی بعد صدای دخترانه ی هانا طنین انداز شد
_ الو سلام داداش
در حالی که فرمان ماشین را می چرخاند گفت : سلام
_ خوبی ؟ خسته نباشی میگم داداش سمیه اینا اومدن کی میای ؟
با نام سمیه ضربان قلبش متغیر شد ، جور دیگری زد آرام اما پر صلابت
زبانش را روی لبش کشید و گفت : ترافیکه الان میام !
دیگر به انتظار حرف دیگری از جانب هانا نماند و تلفنش را قطع کرد
تلفن را روی صندلی بغل کنار میوه ها پرتاب کرده با شتاب و لایی کشیدن سعی در گذشتن از این ترافیک هجومی و نجومی بود …
دست فرمانش هم که لایق تعریف و تمجید بود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هنو نرسیدهههه ما پیر شدیم مممنون از قلم بسیار زیبا تون من امروز چند تا پارت پشت سرهم خوندم و خیلی کیف دادد
ممنون عزیزم ❤️
آفرین ب این قلم جوری تعریف میکنی ک ادم دلش میخاد گریه کنه
اونقدر طبیعی میگی
ممنون عزیزم ❤️
عاللییییی. امیدوارم با پیام ازدواج کنه
چرا با پیام ؟؟
اه پیام هوس باز ، با آرمین ازدواج کنه یعنی مردونگی و عشق خالص
ممنون عزیزم ❤️
الان تصادف میکنه😐
وای نهههههههههههه
نه 🤣
الان نزدیک ی ماهه این رمانو گذاشتی هنوز سمیه آرمین رو ندید 😐😿😹 چی شددد ؟
من تحقیق کردم ادمای خوب همیشه بدبختند
#پناه
درست شبیه آرمین!😶
نویسنده عزیز میشه عکس سمیه وآرمین رو بزاری؟؟
میای چت روم باهم حرف بزنیم.. آشنا شیم.
بچه هام هستن، دوس داشتی باهاشون آشنا میشی..
ممنون از دعوتتون 🌹🌹
اره پناه جون بیا خوشحال میشیم
فدات عزیزم
باعث افتخارمه ♥
چت رومتون کجاست؟
بالای چتی ک الان ما داریم میکنیم، یه لیست هس اسم رمانارو نوشته.. اولش نوشته چت روم
بزن روش آخرین چت رومی ک ما الان با بچه ها چت میکنیم
یع قلب شکسته قرمز داره. بیا اونجا
ممنون از راهنماییت
بانو اون شعری که گفتی رو داخل پارت قبل دیدم خیلی ممنون واقعا زیبا بود میشه بپرسم چندسالته؟ واقعا بااستعداد هستی 🥺♥️ امیدوارم از این استعدادت به خوبی استفاده کنی🤭
من 18سالمه
خیلی ممنون عزیزم
من تو شعر خودمون گویندگی ام میکنم
البته متن ها وشعر های خودمو
از تو ام ممنونم به خاطره نظر گرمت
خوشحال شدم❣️😘💋😘❣️
چه متن زیبایی 😍❤️
حتما عزیزم رمان که تموم شد میزارم براتون ❤️
فدات♥