آرمین پس از عوض کردن لباس هایش با لباس راحتی و خانگی وارد حال شده بی اراده نگاهش سوی دختر جوان را گرفت
میشد زمان بایستد و چند ساعتی را به صورت سمیه بنگرد آخر دلتنگش بود خب !
به محض ورودش به حال ، مادرش بود که خطاب به هانا گفت : پاشو شامو آماده کنیم دختر
و این حرف دلیلی شد برای از جا برخاستن سودابه و سمیه ، اما سمیه کجا ؟ بهانه ی خوبی بود که از دست نگاه آرمین بگریزد
لبخند زنان به زن عمویش نگریسته لب زد : منم میام کمکتون
زنعمویش با خوشرویی پاسخ لبخندش را با لبخندی طویل داده لب گزید : عزیزم شما بشین منو هانا سفره رو میچینیم ، ا سودابه بشین تو هم !
اما سودابه سرسختانه مقاومت کرده همراه با هانا داخل آشپزخانه شدند تا شام را مهیا سازند
هم اکنون فقط آرمینی بود که روی پشتی تکیه داده بود و با کنترل تلویزیون در حال بازی بود و تمام حواسش جلب سمیه و مادرش بود
سمیه همان گونه که به سمت آشپزخانه حرکت می کرد دوباره لب زد : اینطور که نمیشه زنعمو جان منم میام کمکتون
زنعمویش هم همراه او به آشپزخانه رفته با عجز نالید : آخه عزیزم شما مهمونین نمیشه که !
سمیه سرگردان میان آشپزخانه چرخیده به سمت کابینت حرکت کرد تا ظرف ها را بیرون بیاورد اما قبل از انجام این حرکت صدای هانا را شنید که آشپزخانه را در بر گرفت : سمیه جان تو برو پیش داداشم ، بدبخت نمیبینی چقدر دل تنگته !
روزی هزاران بار لعنت بر هانا ، این دختر شر و نامروت
آخر بگو سمیه ی طفلک چه بدی در حق تو کرده که این گونه برخورد می کنی ؟! وجدان ندارند این مردم گویی !
سمیه دستانش در هوا مانده نگاه هراسانش را به سودابه و زنعمویش دوخت !
نگاه هر دو که نه هر سه آنها بوی موافقت می داد که برود !
صدای مادرش را شنید : آره مامان جان راست میگه برو با آرمین حرفاتونو بزنین تا ما سفره رو می چینیم !
این میان سمیه مرد و کسی ندانست که برایش قبری بگیرند ، دفنش کنند
زنعمویش در حالی که قابلمه ی غذا را به دست گرفته بود به تایید حرف سودابه و هانا گفت : آره دیگه برو عزیزم !
عاجزانه باشه ی آرام و شمرده ای گفته با اضطراب از آشپزخانه بیرون زد ، قدم های آرامش روی زمین به رقص در آمده بی اراده نگاهش روی نگاه خیره ی آرمین ثابت ماند …
قلب هر دویشان حکم می کرد همینجا در عشق هم حل شوند اما سمیه قصد حل شدن نداشت ، منجمد می کرد
اصلا برای همین آمده بود !
دلتنگیش را کنار زد ، با اینکه خیلی دلتنگ آرمینش بود ولی دلتنگی را باید می بوسید و کناری می گذاشت !
آرمین اندوهگین تلویزیون را خاموش کرده بیشتر تکیه اش را به پشتی داد
چرا رفتار سمیه چنین سرد و دل خراش بود ؟ این رفتار سرد و خشک دلش را آزرده بود و قلبش را رنجور ساخته بود
انتظار رفتار گرمی از سمیه داشت ، گمان می کرد او هم دلتنگ است اما رفتارش حکم دیگری را صادر می کرد
سمیه آهسته با فاصله ای نسبتا زیاد روی پشتی دیگر تکیه داده نشست
اما مثل آرمین نگاه به عشق خود ندوخت ، بلکه به فرش گلدار و قرمز رنگ و کهنه ی زمین زل زد ، گویی در آن گل های رنگین روی فرش چیزی یافته باشد ، اما این میان
نگاه بی قرار و پر شرارت آرمین در حال تجزیه ی صورت سمیه بود و در دل چه مقدار حرص و جوش می خورد !
چرا سمیه اش بی محلش می کرد ؟
نگاه پر حرصش را به آشپزخانه دوخت ، آنها مشغول به چیدن سفره بودند و هیچ کدام حواسشان به این دو نبود فرصت را غنیمت شمرده در عرض ثانی لب فشرد : خوبی دختر عمو ؟
کلام پر حرصش موجب سر بالا آوردن سمیه شد ….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
گاهی دلت میخواهد با وجود همه اصرارها برای ماندن بروی
گاهی هم منتظر یک تعارف کوچک برای ماندنی
#پناه
همه از دلتنگی وبیچارگی ارمین حرف میزنن
اما
هیچ کس از سختی دل کندن سمیه سخنی به میان نیاورد😔😢💔💘
چه متن قشنگی لذت بردم ❤️
فدات عزیزم 💖
مرسی نویسنده جونم خیلی زیبا نوشتین
ممنون عزیزم ❤️
اخی بمیرم برا ارمین😢💔
چقدر ارمین گناه داره😑😞
امیدوارم آرمین بمیره پسره ی چندششش 😐👊
چرا خو پسر ب این خوبی😂😂
وای دلت میاد
اوه بچه ها ببخشید دیر گذاشتم نت نداشتم به نت دوستم متصل شدم 🥴❤️
اشکال نداره گلم ❤
بار آخرت باشه 😂👊
ن بابا خوبه