سمیه کلافه بود ، هیچ دلش نمی خواست با آرمین هم کلام شود اما این نگاه خیره ی پر از گله او را مجاب می کرد سر بلند کند و به او چشم بدوزد آب دهان قورت داده گفت : ممنون خو..خوبم !
سمیه صدایش می کرد و الان میگفت دختر عمو ! خب حق داشت عصبانی بود !
سمیه بیشتر در خود جمع شده ، نگاهی اجمالی دیگر به آرمین دوخت ، اما نگاه آرمین مغرور و عاشق روانه ی صفحه ی سیاه و خاموش تلویزیون بود
دهانش باز مانده شروع کرد به بازی با گوشه ی روسریش !
همین غرور آرمین نجاتش داده بود وگرنه اگر آدم مغروری نبود و به راحتی از او شکایت می کرد چه پاسخی داشت بدهد
می دانست آرمین از درون در حال نابود و داغان شدن است اما همینکه مسکوت بود آرامش به او هدیه می کرد !
این سکوت در تلاطم از حرف ها را دوست می داشت …
نیاز نبود توضیح بدهد ! اما با این حال بغض داشت ، خود سمیه هم بغض داشت
با چشمانی که بغض در آن در حال شنا کردن بود بیشتر با گوشه ی روسریش بازی کرد ، کاش میشد بمیرد
با عشق خود چه کار کرده بود ؟ در دل به خود ناسزا میگفت ، خود را دشنام می داد و لعنت می کرد
در دل به خود القاب مناسبی نمی داد
میگفت من دختر خرابی هستم که دل عشقم را شکانده ام !
اما این چه حرفیست ؟ سمیه که دختر فاسدی نبود ؟ بود ؟ او فقط فقیر و بی کس بود !
فقر چه کار کرده بود با او ؟ فقر همه چیزش را از او گرفت ، ای دنیای بی رحم کاش میشد خودت هم عاشق شوی تا بدانی بار دیگر این کار را با دلان عاشق نکنی
تمام آن ده دقیقه شان در سکوت گذشت ، سمیه که غرق در خیال و غوطه ور در بغض وسیعی در گلو بود و گوشه ی روسریش را هم که دیگر سوراخ کرده بود !
آرمین هم ، در دنیای خود بود ! سخت است مغرور باشی و خیلی هم عاشق باشی ، بعد در عین حال عشقت ، کسی که از صمیم قلب او را دوست می داری اینگونه با تو برخورد نماید ! آرمین شکست و مرد ….
بعد از ده دقیقه سفره را چیدند و هر یک گوشه ای جای گرفتند و مشغول به خوردن شام شدند
غذا استانبولی بود و دستپخت نظیر هانا بود که به این حد نپخته بود !
سمیه کنار مادرش نشسته به کاسه ی پر از استانبولی نگریست ، مقداری استانبولی در دهان گذاشته آرام و آهسته شروع به جویدن کرد
صدای قاشق و بشقاب فضا را در بر گرفته هانا با خنده در حالی که دهانش پر بود گفت : امشب خیلی خوشگل نکرده بودی سمیه !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین سایت خوجملم
ادامه رمانو کی میزاری ؟
اینو نویسندش میزاره
اگه پارت نداد فردام بهش پیام میدم
چرا پارت نمیذاری؟؟
سلام فاطمه جون خوبی ؟
نویسنده رمانو وی آی پی کرده ؟
سلام نه عزیزم
پس چرا رمانو نمیزاره؟
وی آی پی کرده رمانو ، تو کانال تلگرامش گذاشته
واقعا ؟؟
وی ای پی کرده یعنی چی؟
میشه ادرس تلگرامش بدید
میشه بگید بایدچطوری بقیهرمان رو بخونیم ادرسی چیزی نداره وی ای پی یعنی چی؟
سلام!
مهسا چرا پارت نمیزاری؟
چرا انقدر دیر به دیر پارت میذاری؟
چند وقت یه بار میذاری؟
نویسنده رمانو وی آی پی کرده 😐😒
وا !
چقده قیمت وی آی پی ؟ کجا وی آی پی گذاشته ؟
خوب چی میخواد بگه یکم خودتون بزارید جای سمیه واییی خیلییی وحشدناک
سمیه ی انگل 😒
سمیه انگل نیستتت ، خیلی ها به خاطر فقر مجبور به خیلی کارا میشن اما اون که نخواسته شرایط زندگیش ایجاب کرده
بابا خو نوسینده عزیز یه رحمی هم ب ما ها کن رمانتو غمگین نکن من تو این قسمتش اشک ریختم خو🥺😂😂🤦♀️🥺
چه رمان غمگینیه بغض گرفتم یه دل میگه نخونمش
داستانش خیلی خوب بنظر میادد اما خیلی کم مینوسید ادم کنج کاو میشه بعدش چی میشه
میگم ارمین که پول نداره اگه باسمیه ازدواج کنه کجا میخواد زندگی کنن؟ مگه میشه خونه مادرش؟ مهسااا خانممممم پیگیری کن,😂😐
دقیقا داشتم به این فکر میکردم
اصن اگه ازدواج کنن برن سر خونه زندگیشون کی خرج زنعمو و هانا رو میده؟🤣
من اصلا فکر نکنم ب خاستگاری هم برسه😐😂شما نگران چی هستید؟خونه😂
سپی کجایی؟
برو آدرس چت روم رو بزار اسمش نیلو تو کامنتای دلارای میخواد بیاد بلد نیست 😂😂
مرگ ادما همیشه به دست خدا نیست
بعضی وقتا مرگ ادما دست روزگار بی رحمه🖤
#پناه
تشکر از مهسای عزیز ❣️😘💋😘❣️
مرسی عزیزم ❤️
تشکر ازت وظیفه اس 😘