با پایان جملش قلپ قلپ از بطری با دهان آب خورد و رز نیم نگاهی بیشتر به میکائیل نکرد و باز رفت در لاکش؟!
میکائیل پوفی کشید و بطری آبش را سر جایش گذاشت و توپید:
– قراره هر سری تا یکی بهمون بگه پخ تو مثل لاکپشت بری تو لاکت که نمیشه
– ترسیدم میفهمی؟!
لحنش تهاجمی بود و ادامه داد:
– من نمیدونم قرار آیندم چی بشه… حتی نمیدونم دارم وارد چه بازی میشم
دوباره شروع شد؟
هر چند حق داشت خیلی چیز ها را نمیدانست!
قواعد بازی را هم بلد نبود چون تا حالا با زندگی بازی نکرده بود.
سمتش رفت و کنارش نشست؛ بعد از مکثی به یکباره داستان تعریف کرد!
داستانی زندگی خودش!
– من تویه خانواده به دنیا اومدم که بابام معتاد شیشه بود… مامانمم بچه شهرستان بود و زود ازدواج کرده بود یعنی وقتی منو به دنیا آورده بود هفده سالش بود هم سن تو بود
نگاه رز به میکائیل کشیده شد اولین بار بود از خانواده اش با جزئیات میگفت و میکائیل نگاه رز رو که دید ادامه داد:
– خیلی بچه بودم اما یادمه خونمون چه شکلی بود
تو یه کوچه تنگ ترش بود که درش سبز آبی آهنی زنگ زده بود
یه حیاط داشت که توش یه حوض آبی بود اما حوض هیچ وقت آب توش نبود حتی یادمه همسایه ها پسر بچه هاشونو تو حوض سر دست میکردن یعنی میخوام بگم ازین حوض آبیا که توش ماهی گلیا جلون میدن نبود!
تو حیاط یه ملک سه طبقه آجری بود که هر اتاقش… خوب گوش بده هر طبقش نه هر اتاقش مال یه خانواده بود!
یادم نمیاد بابام کارش چی بود چون فقط بابامو تو ذهنم مسعول کتک زدن مامانم میدونستم
میدونی تو ذهنم این طوری بود که بابام مامانمو میزنه مامانم منو
و تمام خانواده هام همینن!
زندگی سیاهی بود اما سیاهیش واقعی بود، میدونی مثل روکش سفیدی زندگی من که فیکه نبود، منم آدمیم که با واقعیت بیشتر کنار میام تا چیزای فیک
#پارت_340
داستان زندگیش رو به قدری با آب و تاب تعریف میکرد که ساعت ها میشد نشست پای حرف هایش؛ دستی به دور دهنش کشید و رز فقط میخ لب هایش بود پس ادامه داد:
– زندگی میگذشت تا این که بابام مصرفش رفت بالا دیگه برای هر کاری که بود نرفت سر کار و جاش مامانم رفت کلفتی مردم…
یه روزی از همون روزا که رفت برای تمیزکاری دیگه نیومد، ظهر نیومد، بعد از ظهر شد نیومد، شب شد نیومد، فردا صبحم نیومد و من
دو هزاریم افتاد قرار نیست دیگه هم بیاد!
قشنگ یادمه خیلی بهونه گیری میکردم براش… میخوابیدم رو زمین گریه میکردم پاهامو میبردم بالا محکم با پاشته میزدم رو زمین و میگفتم مامانمو میخوام اما هیچ کی ذره ای نمیگفت بچه چه مرگته؟ چه خبرته؟ خفه خون بگیر ببر صداتو… کسی بهم کار نداشت چه برسه به این که دلسوزی کنه برام…
میدونی الان که چهره ی مامانمو تصور میکنم با خودم میگم خب خوشگل بود، بیست و خورده ای سال بیشتر نداشت رفت… خوبم کرد رفت میموندی چیکار؟!
ناراحتی در چهره اش نمایان شده بود و هنوز هم انگار دلگیر بود از مادری که رفته بود و دروغ میگفت که میماند چیکار!
رز نمیدانست چرا میکائیل قصه ی خودش را دارد تعریف میکند اما بقیه داستان را میخواست بشنود آن هم با تمام جزئیات، پس پرسید:
– مامانت چه شکلی بود؟!
نگاهش را در نگاه رز داد و با چشم های غمناکش جوابش را داد:
– زیاد یادم نی، ولی تو ذهنم این طوری تصورش میکنم…
موهای مشکی مجعد بلند، چشمای مشکی درشت، پوست گندمی و گونه هایی که خیلی زیادی برجسته بودن و یه لب قلوه ای درست مثل خودم
#پارت_341
– این چیزی که گفتی یه آدم خوشگلو به تصویر میکشه پس تو اصلا به مامانت نرفتی
میکائیل لبخندی تلخی زد چون دقیقا شبیه مادرش بود و رز ادامه داد:
– خب بعدش؟!
میکائیل نفس عمیقی کشید و با تک خنده ای مردانه گفت:
– مثل این که خوشت اومده لالایی دارم میگم؟
– الکی تعریف نمیکنی که… داری میگی به یه جایی برسی دیگه
حالا که رز این قدر مشتاق داستان او بود چرا کمی فضا را دوستانه تر نمیکرد؟
شانه های رز رو گرفت و به سمت خودش کشاند و رز به یک باره سرش روی پاهای میکائیل گذاشته شد و رز در حالی که میخواست بلند شود اعتراض کرد:
– چیکار میکنی!؟
میکائیل اجازه نداد بلند شود و لب زد:
– با موهات بازی میکنم و بقیه داستانمو برات تعریف میکنم… معامله!
رز مسخره ای زیر لب گفت و شانه ای انداخت بالا:
– خیره خب بقیشو بگو
درحالی که دستش کشیده شد لای موهای رز ادامه داد:
– یک سال مامانم نبود و من بدون این که بچگی کنم جوونی کنم خیلی یهو بزرگ شدم!
همه چیزو تو اون سن کم توی همون منطقه خراب شده دیدمو فهمیدم
هر چیز زشت و کثافتی که تو بگیو دیدم اما به قول معروف خدا خیلی دوستم داشت که تو اون سن یه سری چیزارو فقط دیدم و خودم تجربه نکردم اونم با اون پدری که اصلا حواسش نبود من هستم
میگذشت اما یه شب زمستون…
ساکت شد، رز خیره نگاهش میکرد و میکائیل چشم های منتظر اون رو که دید نیشخند با صدایی زد:
– سوختم…
– سوختی! یعنی چی؟
#پارت_342
با یاد آن همه دردی که تو اوج بچگیش کشیده بود لرزی از بدنش گذشت که از چشم رز هم پنهان نماند.
دستی در صورتش کشید از بالا خیره به چشم های رز شد:
– یه شب زمستونی بود، دستشوییم گرفته بود بد… مسترامونم تو حیاط بود!
مثل سگ سرد بود و سوز گدا کشی میومد نگم برات
رفتم مسترا دیدم اوه چاه تا کجا یخ بسته!
چند بار با پا زدم بهش فایده نداشت یخا نشکست…
دیگه این پا اون پا رفتم دم در همسایمون!
همسایمون یه پیر زن بد عنق بد اخلاق تنها بود ولی همیشه نسبت به آدمای دور بر اون موقعم یه ذره بیشتر هوامو داشت
من بهش میگفتم بیبی…
خوب یادمه در خونشو زدم گفتم:( بیبی دستشویی دارم مسترا یخ زده)
گفت: (بکش بالا تفش کن به من چه)
رز خنده ای کرد و میکائیل با خنده ی محوی ادامه داد:
– اما وقتی دید خیلی این پا اون پا میکنم یقه لباسمو گرفت به سمت عقب هولم داد و گفت: ( برو برو تا مثل سگ بی صاحب تر نزدی جلو در خونم… برو اومدم)
رفتم و اونم اومد، چاه مسترا و دید و از روی بی سوادی بی عقلی کپسول کوچیک زیر پله هارو برداشت تا یخارو باش بشکونه
رز چشم هایش گرد شد و تا ته داستان را خواند و میکائیل ادامه داد:
– منم بچه بودم عقلم نمیرسید کپسوله، گاز دستشویی اله بله جیمبله
پشت سرش واستاده بودم تا یخارو بشکونه بعدش بشینم کارمو کنم!
با همون کپسوله اولین ضربرو زد یخا یکم شکستن، دومیو زد هیچی نشد اما همیشه میگن تا سه نشه بازی نشه…
سومین بار که ضربه زد یهو بوووم!
خودش که حتی به بیمارستان نرسید و مرد
منم چون پشتش واستاده بودم کمتر سوختم!
هیچ وقت اون درد و یادم نمیره هیچ وقت یادم نمیره تو اون سرمای لعنتی چطور یهو کل تنم گر گرفت
#پارت_343
رز متعجب میکائیل رو نگاه میکرد و میکائیل دست هایش را جلوی صورت رز بالا آورد:
– فقط دستام سوختن چون خیلی غیر ارادی دستامو همون موقع حفاظ صورتم کرده بودم
نگاه رز به دستای میکائیل بود، تیره تر از قسمت های دیگر بدنش بودند و دستانش تا بالای آرنجش مویی هم نداشتند و میکائیل ساکت نماند:
– سوختگیم خیلی شدید نبود چون جلو روم اون پیرزن بود اما… بد دهنی ازم صاف شد
سوزشش، دردش،گریه هام، جیغام همشو یادمه
بردنم بیمارستان سوختگی دو سه روزی بیمارستان بستری بودم و بدترین روزای عمرم بود… شاید خیلی فجیعم نبود اما برای من تو اون سن مثل جهنم بود
درد و سوزش امونمو بریده بود و وقتی میخواستن پانسمان دستامو عوض کنن انگار جونمو میخواستن بگیرن
و چه بچگی تلخی، اصلا این مرد بچگی کرده بود؟!
رز دستی به دست های میکائیل کشید:
– چ… چه داستان عجیبی
نوازش دست رز باعث شد نگاهش روی دستش کشیده شود و لب زد:
– توصیف زندگیم عجیب نیست تلخه!
رز چیزی نگفت و میکائیل شانه ای انداخت بالا:
– ولی اگه این اتفاق نمیافتاد دوباره مادرمو نمیدیدم
#پارت_344
و با پایان جملش چهره اش به کلمه ی واقعی غمگین شد و غم رو از چشمانش هر بی سوادی میتوانست بخواند.
در طول تعریف داستان زندگیش به هیچ عنوان به این شکل بهم نریخت و حالا به یک باره چه شد…؟
یعنی دیدن دوباره ی مادرش در گذشته این قدر تلخ بود؟!
رز سرش را از روی پای میکائیل برداشت و این بار میکائیل هم مانع بلند شدنش نشد.
روبه روی میکائیل نشست و سرش را کمی جلو برد:
– آ… واقعا حرفی ندارم که بزنم فقط متأسفم برای همچین گذشته ای که… آ…
حرفی نداشت نمیدانست چه بگوید و میکائیل سری به چپ و راست تکان داد:
– نباش… تأسف چیزی رو عوض نمیکنه
گاهی احساس میکنم هممون، همه ی ما آدما شخصیتای داستانیم و داستان هر کدوممونم دست قلم یه نویسندست!
پس نویسنده باید متاسف باشه برای نوشتن همچین زندگی نکبتی نه تو…
و خب میکائیل عزیزم شاید نویسنده به خوش بودن آخر این قصه باور داره… کسی چه میدونه!
رز میکائیل را در مظلوم ترین حالت ممکنش میدید و میکائیل برای هیچ کس نقاب بر نداشته بود جز همراز و حالا خواهرش رز!
و امید داشت رز مانند همراز نباشد…
رز همدردی بلد بود، کمی نزدیک تر به میکائیل شد و دستانش را قاب صورت مرد روبه رویش کرد و خیره در چشم های غم زده اش گفت:
– عیب نداره… تا قبل از شنیدن داستان تو داستان زندگی خودمو تلخ ترین میدونستم همینه دیگه
هر کسی هر آدمی یه داستان داره
خوش شانس باشی قرعه به نامت باشه داستانت میشه عاشقانه، طنز، فانتزی
بدشانس باشی میشه رئال، درام، ترسناک
اما همیشه ژانرای این طوری قهرمان دارن
#پارت_345
میکائیل دو دست رز را گرفت، از صورتش پایین کشید و محکم در دست هایش فشرد و لب زد:
– حوصله شنیدن بقیه داستانو داری؟
رز سری به تایید تکون داد و میکائیل ادامه داد:
– خب بعد سه چهار روز بابام اومد دنبالم تو بیمارستان
با داد و بیداد منو بیرون کشید از بیمارستان چون یادمه دکترا معتقد بودن ممکن دستم عفونت بگیره نباید مرخص شم اما بابام به هر نحوی بود منو کشید بیرون از بیمارستانو شاید باورت نشه اما به یک باره بعد دو روز تو خونه موندن تو خماریش منو با موتوری که نمیدونم از کجا آورده بود برد بیرون از شهر…
آخر سر رسیدیم به یه گاوداری!
و…
لب بالایش را گاز گرفت:
– بابام منو تو گاوداری بدون هیچ حرفی ول کرد رفت!
دنبال موتورش تو خاکی میدوییدم اما…
باز ساکت شد… و رز بغض کرده بود اما میکائیل حتی بغض نداشت و فقط غمگین بود و با همان غمش تک خنده ای کرد:
– معتاد بود دیگه… چت کرده بود فکر کرده بود لابد من یه گوسالم تو خونش
باز جای شکرش اینجا که سلاخیم نکرده
صدای شکستن اشک های رز با صدای خنده اش در خانه پیچید و میکائیل به یک باره دخترک را میان آغوشش کشید و با خنده تلخی در گوشش لب زد:
– اشکت دم مشکته که توام… برای من گریه نکن بدم میاد از ترحم
دستش را نوازش وار روی موهای رز میکشید و رز لب زد:
– چیکار کردی تنها؟!
– هیچی… من بچه ای نبودم از تنهایی بترسم از تاریکی بترسم از جک و جونورا بترسم پوستم کلفت بود حسابیم کلفت بود
من بچه ای بودم که فقط از آدما میترسیدم!
#پارت_346
چانه اش را روی سر رز گذاشت و نگفت هنوز که هنوز هست از آدم ها هراس دارد!
اما قصه ی هزار و یک شب زندگیش را ادامه داد:
– میدونستم کوچیکم، بی دفاعم، کافیه یه آدم بزرگ سر راهم سبز شه هر بلایی دوست داره سرم بیاره
من تو اون سن میدونستم تجاوز چیه، دزدی اعضای بدن چیه، فروختن آدما و حمل مواد چیه…
میدونی وقتی میگم یهو بزرگ شدم یعنی این…
من خیلی چیزارو دیده بودم شنیده بودم پس مثل سگ از آدما میترسیدم
پس رفتم قایم شدم
از دست هیولا ها هم نه از دست آدما
تو انبار کاه گاوا اون جا قایم شدم!
اون موقع خیلی ریزه میزه بودم راحت پنهون میشدم
رز سرش را بیشتر به سینه ی میکائیل چسباند و احساس نزدیکی به یک باره بینشان شکل گرفت:
– پیدات نکردن؟
– نه… فکر کنم دو هفته یا یه ماه من اون جا بودم
نون کپک زده و آب مونده تنها چیزی بود که میخوردم و هیچکس نفهمید یه بچه اون جا خودشو از دست آدما قایم کرده
من از همون جا بازیم شروع شد رز… برای خودم بازی قایم موشکو شروع کردم و هیچ کسیم پیدام نکرد و بردم
من از همون موقع شروع کردم یاد گرفتن دونه دونه از بازیا…
میدونی بعضی موقع ها که کارگرا کارشون تموم میشد و میرفتن، سمت جاده حرکت میکردم
یه مسافت خیلی طولانیو میرفتم اما دوباره از ترس آدما برمیگشتم گاوداری و همش با خودم تکرار میکردم بابا برمیگرده میکائیل!
و برگشت…
نمیدونی چقدر خوشحال شده بودم از برگشتنش، هیچی نمیگفت بهم اما من از خوشحالی فقط گریه میکردم
منو برد خونه و وقتی تو خونه مادرمو دیدم…
#پارت_347
سکوت شد، نفس عمیقی کشید و با خنده ادامه داد:
– انگار فرشته ی رویاهامو دیده بودم
عوض شده بود… خوشگل تر شده بود، ظاهرش لباساش همه بهتر شده بود و با دیدنم نگاه نکرد از سر و روم کثافت میباره بغلم کرد
کمی مکث کرد و صادقانه ترین لحنش را نشان داد:
– و تا آخر عمرم دیگه فکر نکنم همچین احساس آرامشی که تو اون لحظه داشتمو پیدا کنم!
مامانم گریه میکرد و میگفت:( میدونی چقدر التماس کردمش که بیارت ببینمت، کجا بودی چی شده؟)
منم فقط گریه میکردم مثل ابر بهار اشک میریختم و نمیتونستم حرف بزنم
انگار حرف زدنو واقعا اون لحظه بلد نبودم!
و جریان این طوری بود که مادرم شنیده بود سوختم و اومده بود پیم اما وقتی دیده بود نیستم به پدرم زجه و التماس کرده بود که منو بیاره ببینه
فکر کرده بود منو فروخته و بیخیال نشده بود و به پدرم قول داده بود پول میده بهش اگه فقط منو بیاره
رز در همان حالت لب زد:
– بابات به خاطر پول تورو برگردوند؟!
آره ی سردی گفت و ادامه داد:
– مامانم فقط اون لحظه یه ذره تر تمیزم کرد و سریع پولی روی طاقچه ی خونه گذاشت و دست نحیفمو گرفت و رفتیم!
و وقتی در بسته شد نگاه من به پدری که سر بساطش بیخیال نشسته بود خورد و اون آخرین تصویر از پدرم بود و تمام!
فکر نکنمم الآنم دیگه زنده باشه این قدر که مصرفش بالا رفته بود
ناخودآگاه پرسید:
– از بابات بدت میاد؟!
#پارت_348
میکائیل دستی روی سر و موهای رز کشید:
– نه... فقط بی حسم
نه بدم میاد، نه عصبانیم نه کینه دارم
هیچ!
هیچ تمام
سرش را بالا آورد و خیره شد به میکائیل:
– با مادرت کجا رفتی؟
بحث به مادرش که میرسید، میکائیل کیش و مات میشد.
حالش بد میشد و چهره اش درمانده و مظلوم میشد؛ درست مثل پسر بچه ی پنج شیش سالهای…
– نمیدونم انگار مامانم تو یه سال وضعش خوب شده بود… ماشین داشت
نمیدونستم اسم ماشین چیه هنوزم که هنوز به خاطرم نی ماشین چی بود
کل محل چشم دوخته بودن به ما و حرفایی که پشت سر مادرم پچپچ میشد و میشنیدم
میگفتن بد کاره شده!
و مادرم بی اهمیت سریع ازون محله ی نفرین شده ی منفور بیرون زد و من هنوزم حرف زدنو گم کرده بودم!
با دیدن اولین سوپری پیاده شد و یه شیر و کیک خریدو داد دستمو…
باز ساکت شد، چشمانش حاله گرفت؟!
در گلویش چیزی گیر کرد؟!
میکائیل بغض کرد؟!
سرش را کج کرد و نفس عمیقی کشید و این بار خطاب به رز که خیره بهش بود دستوی توپید:
– نیگام نکن
#پارت_349
و رز سریع نگاه گرفت
پس قضیه شیر و کیک محبوب میکائیل این بود!
این که در هر فرصتی همچین خوراکی را به همه چیز دیگر ترجیح میداد.
کمی زیر چشمی نگاهش را به میکائیل داد و آرام لب زد:
– میخوای تعریف نکنی؟
میکائیل جوابی نداد، بعد سکوتی طولانی وقتی به خودش مسلط شد بی توجه به سوال رز ادامه داد:
– منو برد تو یه آپارتمان
تر تمیز کرد حموم کرد غذا داد بهم بردم دکتر و یه لحظه با خودم گفتم تموم شد… زندگی نکبتیم تموم شد!
دیگه آسایش دارم
اما غافل بودم که تازه زندگی من شروع شده
نگاهش را به عمق چشمان رز داد:
– اینارو تعریف کردم که بگم زندگی یهو بازیش میگیره… وقتی فکر میکنی همه چیز آرومو خوبه یهو طوفان میشه
وقتی هوا خراب و ابری یهو آفتاب میشه
این که میگی آیندم چی میشه چرت محض چون معلوم نی نویسنده، سرنوشت، زندگی چی مینویسه براتو تو چطوری رفتار میکنی!
سرش را نزدی صورت رز برد:
– این که بازی زندگی تو از الان شروع شده جای تعجب نداره برای همه ی آدما از یه جایی شروع میشه پس بازی کنو ببر همون طور که یه پسر بچه ناتوان تنها بازیه قایم موشکشو برد…
رز! توی زندگیت بازی کن رقابت کن یا میبری…
یا میبازی تا یاد بگیری برد چطوریه!
#پارت_350
حالا مقصد حرف های میکائیل را فهمی!
آینده را کسی ندیده…
سرنوشت را کسی نخوانده…
زمان همه چیز را تغییر میدهد…
به خودت اعتماد کن و قوی بازی کنو هیچوقت از باخت نترس…
و حالا انگار رز میکائیل را از خودش میدانست.
شاید چون میکائیل رز را از خودش دید و نقاب از چهره اش برداشت.
و با تعریف یک داستان چقدر نزدیکی بینشان تغییر کرد؟!
رز دوست داشت بقیه داستان را بداند پس کنجکاو در سرش را ناخواسته جلو برد و حالا فاصله ی صورت هایشان یک وجب بود:
– وقتی رفتی پیش مادرت چی شد بعدش؟!
میکائیل لبخند محوی زد و دخترک از داستان زندگی او خوشش آمده بود؟!
سرش را کمی نزدیک تر برد:
– برای تعریف بقیه داستان زندگیم چه چیزی داری بهم بدی؟
چشمان رز گرد شد و سرش را سریع عقب کشید اما قبل از این که حرفی بزند دستان میکائیل بود که سر رز را از پشت محکم گرفت و لب هایش بود که روی لب های رز نشست!
روی کاناپه دراز کشش کرد و عمیق بوسید و دوری بس بود دیگر نه؟
و رز به قدری در شوک رفته بود که هیچ عکس العملی نمیتوانست نشان دهد اما داشت خوشش میآمد مگر نه؟!
#پارت_351
از وقتی خانه آمده بودند رز لباس هایش را عوض نکرده بود، حتی شال مشکیش هم هنوز دور گردنش بود.
و میکائیل دلش لباسی باز تر و دسترسی راحت تر میخواست.
دلش گرمای پوست صاف دخترک را میخواست اما مانتوی رز و شال دور گردن دخترک مانع بودند!
سرش را بالا آورد و شال دور گردن رز را با خشونت کنار زد و حالا به گردن دخترک دسترسی داشت پس درنگ نکرد و بوسید و بوسید…
مزه کرد و از حرص هر از گاهی گاز گرفت و همان لحظه دستان رز بود که پهلویش را فشرد و صدای آخ دخترک روانش را بهم ریخت.
خوب بود که مانتوی رز جلو باز بود و دست میکائیل به راحتی میتوانست روی پهلوی دخترک حرکت کند وگرنه قطعا مانتو سالم نمیماند.
دستش که به لبه ی تاپ دخترک رسید و به زیر لباس رز خرید صدای رز بلند شد و میکائیل را با عجز صدا زد:
– میکائیل…؟
و میکائیل سرش را چسباند کنار گوش رز:
– جون میکائیل؟!
و رز؟! تمام شد…
این مرد چند شخصیت داشت؟!
در ذهنو فکرش گذشت که چرا باید مقاومت کند وقتی یار بازیش میکائیل مقرر شده؟
اما آن دو چشمان آبی که همیشه و همه جا در گذشته کنارش بود چه؟
او که سپهر را هنوز در دلش داشت…
چشمانش را محکم بازو بسته کرد و آب دهنش را قورت داد و جواب میکائیل را داد:
– من میدونم ک..که باید باهات این راهو طی کنم!
#پارت_352
میکائیل سرش را بالا آورد و خیره در صورت رز شد.
دخترک بین خواستن و نخواستن دست و پا میزد.
خوب بود که فهمیده بود راه های زیادی را باید با میکائیل برود اما لحنش نشان از حقیقت کلامش نداشت.
رز نگاهش را گرفت و ادامه داد:
– اما من وقت می…
حرفش تمام نشد، چون فکش اسیر دست مردانه ی میکائیل شد و دوباره چشم در چشم شدند و دست دیگر میکائیل روی پهلوی دخترک فشرده شد و لب زد:
– تو خودتم دوست داری چرا جلوی خودتو میگیری؟!
از دردش میترسی استرس داری یا چی؟
رز سرخ شد، خجالت درونش دوید و زیادی بی پرده صحبت نمیکرد؟
و میکائیل این بار کوتاه نمیآمد از خواسته اش:
– جواب بده رز...
و رز با تمام ترس هایش صادق شد:
– من تو دلم هنوز یکی دیگرو دوست دارم و تو هنوز توی قلبم پر رنگ نشدی و نمیتونم
و میکائیل باز هم کوتاه نیامد، لپ های رز را با دستش بیشتر فشرد:
– ازت یه بار پرسیدم الآنم میپرسم
به نظرت من به دوست داشتن آدما اهمیت میدم؟
سکوت… چون جوابش یک نه مشخص بود!
و رز ترسیده مات ماند و الان چه میشد؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 119
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی اینبار فکر کنم به نظر رز اهمیت میده
مرسی نویسنده عزیزم خیلی رمان قشنگیه مث آوای نیاز تو حتی از اونم خیلی قشنگترع
دست مریزاد به نویسنده ی عزیز این رمان!
نمیگم پارت کم میدید ولی خیلی خوب جبران میکنید.
من هنوز تو کف آخر پارت موندم!>>
میکاییل کاری نمیکنه