×
روی فرمون ماشین ضرب گرفته بود و میدانست باید صبر کند اما این که زمان میگذرد و رز کنار سپهر است داشت کلافه اش میکرد.
به ساعت مچیش خیره شد و زمان لعنتی مثل همیشه طبق قانون نا نوشته ای وقتی کلافه و بد حال بودی دیر میگذشت!
ناچار چشم هایش را بست و سرش را روی فرمون ماشینش گذاشت و منتظر ماند،
انتظار کاری که ازش نفرت داشت…
و بالاخره بعد از دقایقی در ماشینش باز شد و میکائیل سرش را از روی فرمون برداشت؛ خیره به رزی شد که چشم هایش اشکی بود و بدون این که نگاهش را به میکائیل بدهد سوار شد و گفت:
– مغازرو داره میبنده میاد الان
و میکائیل دیگر چیزی نگفت، رز بازی اش را برده بود و همین کافی بود و اکثر مواقع قبل از برنده شدن آدم ها به خاطر سختی ها، رها کردن ها و خیلی چیز های دیگر اشک میریزند.
ماشین را دوباره روشن کرد و نگاهش را به آینه ماشین داد و پسرک جوان چشم آبی که سمتشان با شونه های افتاده میآمد را دید.
و سپهر هم بدون سلامی سوار ماشین شد و همین که در ماشین را بست میکائیل حرکت کرد و خیره از تو آینه ماشین گفت:
– سلام یادت ندادن زاق پسر؟
سپهر از آینه پر کینه خیره در چشم های میکائیل شد:
– گیرم سلام، علیک سلامشو به شما یاد دادن؟!
میکائیل نگاه گرفت و نچی کرد:
– من ننه بابا بالا سرم نبوده بچه خیابونم بلد نیستم
سپهر جواب داد:
– برعکس من، ننه بابا بالا سرم بوده ولی بهم یاد دادن به حرومی جماعت سلام نکنم
#پارت_428
این طور صحبت کردن یعنی ازت ترسی ندارم با این که میدانم قدرت دست توست!
و رز نگران به دو نفرشان نگاه میکرد.
اما میکائیل حال دل شکسته را میدانست پس نیاز نبود بر دل سپهر نمک بپاشد و بیخیال یکی به دو کردن و کوتاه کردن زبانش شد و گفت:
– مرحبا خوب یاد دادنت، از چغلی کردنات حالا بیا تعریف کن یکم
و با پایان جملش داخل کوچه ی خلوتی پیچید و ته کوچه ماشین را متوقف کرد و سمت سپهر برگشت:
– میگفتی…
رز هم سمت سپهر برگشت و استرس داشت درونش فریاد میزد چون میدانست جواب ندادن درست به میکائیل در کوچه ی خلوتی مممکن است کار را به جاهای باریک بکشاند و ناخواسته دست میکائیل را چنگ زد و آرام صدایش کرد تا آرام بماند اما میکائیل نیم نگاهی به رز ننداخت و منتظر خیره ی سپهر ماند.
سپهری که خیره به دست رز لب زد:
– اونجا من پیگیر رز بودم، فکر میکردم اونی که مرده رزه… اونام پیگیر رز شدن هی از رز پرسیدن
منم همه چیزو از اولش مجبور شدم بگم چون…
میکائیل وسط حرفش پرید:
– داستان و راستان نخواستم ازت فقط بگو چی گفتی اما جز به جز بگو
روی جزئیات تاکید میکرد چون میدانست افراد ساده کلیات را فقط میبینند اما افراد زیرک جزئیات را هم همیشه در نظر دارند!
و طاهر جز آدم های ساده نبود.
#پارت_429
سپهر نگاهش را به رز داد و میکائیل توپید:
– منو نیگا
بدون این که سرش برای دردسر درد بکند نگاهش را به میکائیل داد و جز به جز گفت:
– رز، رز چگینی دختری که با یونیفرم مدرسه هر روز از جلو مغازه ما رد میشد و دل من براش سرید!
رفتم دنبالش نه یه بار ده بار اما پا نمیداد، من همه تلاشمو کردم برای داشتنش و آخرشم موفق شدم داشته باشمش و بعدش فهمیدم چون تنها زندگی میکنه چون کسیو نداره با هیچ کس اخت نمیشه به هیچ کس اعتماد نمیکنه
فهمیدم پدر مادرش و توی گاز گرفتی از دست میده و فقط یه خواهر داره که اونو ساپورت میکنه اما من تا حالا خواهرشو ندیده بودم تا وقتی که رز یه شب سراسیمه اومدم پیشم…
گریه میکرد و ترسیده بود هر چی گفتم بگو چی شده میگفت خواهرم ویس داده برو فرار کن وگرنه تورم میکشن!
من میدونستم خواهرش مواد میزنه چت میکنه چون چند باری زنگ زده بود به رز و چرت و پرت گفته بود و من سعی داشتم رز و آروم کنم بگم بازم مثل دفعات قبل اما یهو فرداش خبر میرسه خواهرش تصادف کرده تو کما رفته!
فردای همون روزم وقتی رز همراه من میره بیمارستان یهو غیبش میزنه!
خیلی یهو و هر چی زنگ میزنمم کسی پاسخگو تلفنتش نیست و من دیوونه میشم اما دیوونگی من کارو به جایی نمیکشونه تا این که رز همراه یه آدم خیلی عجیب یه روزی سر و کلش تو محل پیدا میشه و من پیگیر دیوونم میبینمشون!
دقیق همان روزی رو میگفت که میکائیل با رز رفته بود خانهشان تا رز وسایل مورد نیازش را بردارد و موقع برگشت سپهر با موتورش دنبالشان افتاده بود.
– دنبالشون با موتور افتادم و رسیدم به خونهی فردی به اسم میکائیل دشت گرد و آخر سرم نفهمیدم چی شد
نفهمیدم رز و دزدیده بودند یا خودش رفته بود، چیزی دستگیرم نشد فقط به خاطر فضولی که کرده بودم کتک خوردم و ولم کردن!
حرفش تمام شد و نفس گرفت و سر پایین انداخت:
– همین، جز به جز همینا رو گفتم
میکائیل چشم هایش را ریز کرد:
– چیزی ازت نپرسید دیگه؟
– پرسید به نظرت رز خودش رفت یا به زور بردنش…
گفتم، از نظر من به زور بردنش ولی با دل خودش موند!
رز سر پایین انداخت و میکائیل در فکر فرو رفت.
#پارت_430
خوب میدانست طاهر فردا دقیقا دست میگذارد روی رز!
چون هم خواهر همراز بود و طاهر هم حالا این موضوع را میدانست و بدتر از آن فهمیده بود رز و میکائیل به یک دیگر کم یا زیاد احساس دارند و احساسات همیشه نقطه ضعف های انسان را نمایان میکرد!
نگاهش را به سپهر داد:
– تهش همین بود یا نه نون بکشی ته بشقابت چیزی بازم هست؟!
سپهر اخم کرد و دوباره نگاهش روی رز نشست، نگاهش پر از حسرت بود و غم… اما زندگی بدون شکست نمیشد!:
– سر و تهش و کلهمش همین بود که گفتم
و نگاه کند و دیگر نیستاد؛ در ماشین میکائیل را باز کرد و خواست برود که میکائیل به حرف آمد:
– اوی پسر
سپهر سمت میکائیل برگشت و میکائیل خیلی بی دلیل نصیحت کوتاهی کرد شاید چون یاد خودش و همراز افتاد:
– تو یه جایی از زندگی آدم بهش زیادی بر میخوره تو الان اونجایی…
ثانیه ای مکث کرد و ادامه داد:
– ولی بعد برخوردنت اگه بلند شدنت باشه قشنگ میشه، دیدم که میگم
و با پایان جمله اش ناخودآگاه با چانه اش اشاره ی خیلی کوچکی به خودش کرد و سپهر هم نیشخندی زد و دیگر نماند.
×××
از زمانی که از آن کوچه ی تاریک بیرون آمدند دقایقی میگذشت و میکائیل سمت ناکجا آبادی میراند، رز هم حرفی نمیزد و از پنجره به بیرون و آدم ها خیره بود و وقتی به خودش آمد که ماشین توقف کرد.
اطراف را نگاه کرد و یک خیابان تجاری که در آن پاساژ و مغازه های بزرگ لباس فروشی، کافه ها رستوران های زیادی دیده میشد و رز رو کرد سمت میکائیل:
– نکنه آوردیم تو شهر بگردونیم؟
میکائیل نچی کرد و در سمت خودش را باز کرد:
– اومدم به عنوان بازیکن نیمکت نشین معرفیت کنم پیاده شو
#پارت_431
رز از تمام سوپرایز های میکائیل میترسید و ناچار پیاده شد.
سمت در شیشه ای سبز رنگی که عکس ماگ های قهوه روی طراحی شده بود رفت و قطعا کافه بود!
کافه ای این که درش کوچیک بود اما وقتی واردش میشدی با یه سالن بزرگ پر از آدم روبه رو میشدی.
سالنی که طراحی سبز و مشکیش و نور کمش به همراه کلی گل در گلدونای بزرگ عجیب و غریب باعث شده بود خاص باشه…
اما میکائیل هدفش انگار نشستن در پشت میز های سالن کافه نبود چون مستقیم سمت سوپروایزر که خانمی شیک بود و پشت میز بلندی ایستاده بود رفت و بدون چیدمان و مقدمه ای گفت:
– دشت گردم، مهمون آریا خانمم
و رز گیج شد، آریا خانم؟
آریا اسم پسر مگر نبود؟
زن نگاهی به میکائیل کرد و بعد نیم نگاهی به رز:
– خوشامدید تشریف بیارید دنبال من
جلو افتاد و ته سالن از پلکان به طرح شیشه ی مشکی که کنارش نوشته بودند بدون هماهنگی بالا نروید بالا رفت.
رز و میکائیل دنبالش رفتند و آخر سر به سالنی خیلی کوچک تر اما با طراحی خاص تر و ناب تری که سکوت داشت رسیدند اما رز با دیدن آدم های آشنا و ناآشنا به خصوص دیدن صورت دختری که یک بار کنار میکائیل دیده بود دیگر هیچ توجه ای به اطرافش و طراحی ها نکرد.
#پارت_432
نگاهش روی دختری که دفعه قبل کنار میکائیل نشسته بود و قصد داشت سیگار میکائیل را روشن روشن کند گیر کرده بود و میکائیل هم این را خوب فهمیده بود اما به روی خودش نیاورد.
و آریا بدون توجه به نگاه خیره ی رز جلو آمد و با لبخند خانومانه ای گفت:
– خوشومدی خوشتیپ
و با لبخندش نیم نگاهی به رز کرد و بدون حرفی سمت میز گردی که پشتش چند مرد نشسته بودند رفت.
میکائیل هم دیگر نیستاد سمت میز رفت و رز هم پشتش حرکت کرد.
سلام کوتاهی داد و پشت میز نشست و رز هم کنارش…
دور میز فرزان، یزدان، شایان، خشایار و آریا بودند!
میکائیل کل تیمش را بسته بود و شاید نفرات تیمش زیاد نبودند اما قابل اعتماد بودند و نگاه میچرخاند و رسید به رز…
خورشید خانمش زیاد به این بازی ها نمیخورد اما او هم جز تیمش بود.
همه چیز در سکوت بود که فرزان سکوت را شکاند:
– خب جناب رئیس برنامه چیه اونم بدون اون فلش گمشده که شده شهره ی شهر؟
میکائیل چند بار روی میز زد:
– وقتی یه چیزی خیلی گمه و همه دنبالشن یعنی گنجه
گنجام نقشه دارن پس… ما نقشرو باید اول دستمون بگیریم و پیدا کنیم تا گنجو پیدا کنیم
آریا مداخله کرد و به رز با چشمانش اشاره ای کرد:
– نکنه اون نقشته؟ بالاخره خب خواهر همراز
#پارت_433
رز نگاهش را به آریا داد، جذاب بود و خانومانه رفتار میکرد و مرموز بودن و موذی بودن از نگاهش میبارید و این دختر کی بود؟
رز لب زد:
– تو میدونی من کیم؟
آریا ملیح خندید و سرش را خم کرد طوری که موهاش روی صورتش ریخت:
– او دختر جون بعد اون نمایش شویی که اونشب تو کازینو جلو اون همه آدم اجرا کردی کیه که نشناست؟! بالاخره آدما کنجکاون پیگیریتو میکنن میفهمن کی دیگه
فرزان ادامه ی حرف آریا را گرفت:
– حتی نیاز به پیگیریم نداره این قدر قیافش کپی برابر اصل همراز، من هیچ وقت نمیدونستم همراز خواهر داره تا وقتی پشت خونه ی میکائیل دختری و دیدم که گفت فامیلیش چگینی!
رز یاد اولین روز دیدارشون افتاد و فرزان ادامه داد:
– ولی متاسفانه با این که خواهر همراز هیچی نمیدونه اگه میدونست الان فلش دست ما بود
آریا این بار کنایه زد:
– عالیه پس ما الان یه نقشه ی باطل شده داریم که همه فکر میکنن اگه داشته باشنش راه گنجم دارن
و این یعنی یه عالمه دشمن داریم!
رز اخم کرد و یزدان وسط بحث آمد و رویش به میکائیل بود:
– مرادیم این موضوع و قطعا تا حالا فهمیده که میکائیل خواهر همرازو پیش خودش نگه میداره
این یعنی دیگه علنا میدونه دنبال فلشی
پس دیگه نمیتونید نقش بازی کنید که پشت همید، تو و مرادی الان دشمنیدو اینو همه میدونن
مخاطبش میکائیل بود و میکائیل جواب یزدان رو داد:
– من نگران مرادی نیستم، روبه روم میجنگه
اما اون مسعود نامی که نمیدونم چیو کیه اون منو میترسونه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 103
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.