رز سری به تایید تکان داد و سپهر دلش، فکرش، خیالش یک ملاقات عاشقانه تر را طلب میکرد و ادامه داد:
– خیلی عوض شدی انگار چند سال ندیدمت!
و رز ناخواسته خجالت میکشید، عوض شدنش را پای چیز دیگری میگذاشت و احساس میکرد سپهر شاهد تمام عاشقانه هایش با میکائیل بوده!
حرارت بدنش از شرم بالا رفت و سپهر نگران خیره به صورت پریشان رز دوباره تکرار کرد:
– رز خوبی؟
خواست دستش را بگیرد اما رز خودش را عقب کشید و تند لب زد:
– نه! سپهر… آ…
سپهر خیره به رز با دلهره ی تمام جواب داد:
– جون سپهر؟ بشین برات یه لیوان آب بیارم رنگ از رخت پریده
چیکار کردن باهات اون بیناموسا که این طوری…
رز وسط حرفش پرید:
– اومدم باهات حرف بزنم… تو تو امروز اومده بودی جلو خونه ی میکائیل مگه نه؟
رز چه غیر منتظره صحبت کرد، بدون چیدمان و مقدمه چسبید به اصل ماجرا
شاید اصلا نمیدانست مقدمه را چگونه بچیند.
سپهر خیره به رز سری به تأیید تکون داد و کنایه وار گفت:
– آشنا شده مثل این که باهات، چه خودمونی به اون ناموس دزده هر جایی میگی میکائیل!
#پارت_424
رز این بار سکوت کرد و کاش میکائیل هیچوقت در این شرایط رز را قرار نمیداد.
سپهر ادامه داد:
– من فکر میکردم الان میشینی برام میگی اون بی همه چیز اون بی همه کس… اما تو خودمونی میگی میکائیل؟
بر عکس تصور من زیادم بد نگذشته مثل این که
رز نفس هایش کمی تند شده بود،
روی صندلی گوشه ی مغازه نشست و باز سپهر ادامه داد:
– اینا کین رز؟ دزدن؟ قاتلن؟ چین؟ واسه چی باید تو پات به این بازیا باز شه اصلا؟ من امروز…
رز وسط حرفش پرید:
– برام یه لیوان آب میخواستی بیاری
چند لحظه بهم خیره ماندند و سپهر نفس عمیقی کشید و لیوان آبی از آب سرد کن پشت مغازه برای رز آورد و همین چند ثانیه کوتاه برای رز کمی وقت خرید تا حرف هایش را کنار هم بچیند.
قلپی از آبش خورد و هر جور حساب کرد اگر مقدمه ای به کار نمیبرد نتیجه ای هم نمیگرفت پس آرام شروع به توضیح دادن کرد:
– آدما بعضی وقتا انتخاب میکنن، حتی میخوان پای انتخابشون هم بمونن اما گاهی سرنوشت یا تقدیر نمیزاره…. میگه انتخاب تو باید یه چیز دیگه باشه
کلمات را آرام آرام میگفت و انگار صدای تمام تیک تاک ساعت های داخل مغازه به گوشش میرسید که این قدر کلافه بود و سکوت سپهر از صد تا حرف بدتر بود و رز نگاه خیرش رو به سپهر داد:
– من…
– بسه
– گوش کن سپهر…
داد زد چون حرف های رز را از اول تا آخر فهمید:
– نمیخوام بشنوم… نمیخوام از این شعر و ورای فلسفی بچینی برای من بسه
تو اصلا میدونی من چی کشیدم تو نبودنت؟
میدونی هر روز صبح میومدم جلو اون خونه باغ خراب شده تا شاید ببینمت با این که میدونستم ممکن باز یه بار دیگه تا حد مرگ کتک بخورم و دوباره کنار یه جوب منو بندازن برن؟!
د مگه من تورو آسون بدست آوردم؟ مگه کم جنگیدم برای داشتنت که حالا بدون ذره ای بدون ذره ای جنگ برای من، بیای جلوم بشینی بگی سرنوشت نمیزاره بهم برسیم؟
#پارت_424
دستی در موهایش کشید و داغ های دلش تازه شد و ادامه داد:
– تو میدونی دلتنگی کنار انتظار چه مزه ای میده؟
رز… اون همه حرف و قول و آینده ای که ساختیم؟ رز…
حرفی دیگر نداشت و بغضش گرفته بود؟
و رز اشک هایش روی صورتش ریخت:
– نه نمیدونم چون جات نیستم، توام نمیدونی من چی کشیدم و چی از سر گذروندم حتی فکرشم نمیتونی بکنی تو این مدت چی به من گذشت چون جام نیستی!
نه نجنگیدم برات چون من… من زورم به زندگی به سرنوشت نمیرسه
هیچ آدمی زورش نمیرسه
سپهر نیشخندی زد و زندگی همین بود.
تمامی آدم ها دلایل خودشان را داشتند و این شاید ترسناک ترین چیز در دنیا بود.
سپهر پشتش را به رز کرد و غرورش جراحت دار شده بود و رز ادامه داد:
– به خدا حق داری نگاهم نکنی اما به خدا تقصیر من نیست به خدا منم این طوری نمیخواستم بشه
حتی من روی اینو نداشتم بیام تو صورتت نگاه کنم
سپهر چشم هایش نم دار شده بود:
– کاش نمیاومدی… فکر میکردم غم دلتنگی و انتظار خیلی سخته تا که الان با غم از دست دادن مواجه شدم!
رز دستی زیر چشم هایش کشید و از جایش بلند شد و باید این حرف ها را کنار میگذاشت:
– سپهر، میکائیل… میکائیل فهمیده تو رفتی پیش پلیس الان پیگیر ببین چی بهشون گفتی
غم داشت سپهر را خانه خراب میکرد و رز چه میگفت؟
سمت رز برگشت و خیره در چشم های قرمز شد:
– نمون اینجا دیگه، برو
#پارت_425
– باید بری پیشش اگه نری…
صدایش کمی بالا رفت:
– رز برو
سکوت بینشان ایجاد شد و رز دهنش باز و بسته شد و سری به چپ و راست تکان داد:
– گوش کن بهم باید با من بیایو…
باز گوش نداد سمت پشت مغازه رفت و این بار رز دنبالش رفت:
– وایسا سپهر مسخره بازی در نیار… وایسا
سپهر اهمیتی نداد و رز دستش را گرفت و جیغ زد:
– میکشت!
سپهر ایستاد و رز تند ادامه داد:
– تا فردا صبح باید باهاش حرف بزنی وگرنه…
– اون تونست روح منو بکشه جسمم روش زیاد مهم نی تو نگران من نشو
رز عمیقاً دلش برای سپهر میسوخت اما نمیتوانست بگذارد میکائیل فردا روزی دمار از روزگار سپهر درارد پس دروغ گفت:
– من چی؟ من مهم نیستم دیگه برات؟ چه بلایی سر من میاره مهم نیست؟
#پارت_426
سپهر سمت رز کامل برگشت:
– ازش میترسی؟ ترس نداره میتونی همین الان دست منو بگیری از در پشتی فرار کنیم مستقیم بریم پیش پلیس همه چیزو راجبش بگی و مهر تایید بزنی رو حرفای من
و من تا آخرش برات میجنگم چون من دوست دارم
رز رنگش پرید و قدمی عقب رفت، سپهر داستان را نمیدانست، به همین راحتی ها هم نبود.
اصلا همراز چی؟
بیخیال خواهرش میشد؟
یا آن آدم های غریبه ای که دنبال رز بودند.
یا همان فلش گمشده ای که هنوز پیدا نشده بود؟
نه این بازی فقط با میکائیل مگر به برد میرسید.
پس لب زد:
– نمیشه!
– چرا میشه تو نمیخوای
و این بار صدای رز بالا گرفت:
– آره نمیخوام، نمیخوام چون کل زندگیم به میکائیل گره خورده
خواهرم، خودم، آیندم، زنده موندنم همه چیم سپهر همه چیم تو نمیفهمی
جون من بیا، فقط میخواد باهات حرف بزنه جون من… جون من سپهر
سپهر باز چشم هایش نم دار شد و آرام سوال کرد:
– اذیتت میکنه؟
و آدم عاشق چه میکشد از رنج عشق!
به قول معروف عشق یک سینه و هفتاد و دو سر میخواهد.
بچه بازیست مگر عشق؟ جگر میخواهد.
رز سری به چپ و راست تکان داد و آرام نه را به زبان آورد.
و دیگر دلش طاقت نیاورد و در آغوش سپهر خودش را جای داد صدای هق هقش در مغازه پیچید و هر دویشان میدانستند این آغوش، آغوش آخر و آغوش خداحافظیست.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 96
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.