دوباره تماس گرفتم جواب نداد
زنگمیزدم رد تماس میداد اما بیخیال نمیشدم ، نباید اشتباه میکرد
این راهش نبود
آرام تند تند میپرسید چیشده من چی میگم و رادان کجاست اما جوابشو نمیدادم
بعد کلی تماس بالاخره رادان جواب داد
_عزیزم میا….
_نیا ، اگه قراره تلافی کنی کارشو نیا … اینطور چه فرقی باهاش داری؟ … یا همین الان بیخیالش میشی یا قید منو میزنی ، این …. حرف آخرمه
و تماسو قطع کردم ، میترسیدم از عواقب کار رادان ، کار من عاقبتش خوب نبود و کشید به بیمارستان
نمیخواستم بلایی سر رادان بیاد
_رسپینا نمیخوای تعریف کنی ؟ چیشده ؟ رادان داره چیکار میکنه؟
مختصر همه چیو تعریف کردم
و آرام بیشتر شوک میشد
_در اون حد … کینه گرفته که … بخواد بکش… بکشه تورو؟ نمیشه این زیادیه .
منم میدونستم زیادیه ، منم میدونستم باید نتیجه کارشو ببینه
دیشبو یادم نمیرفت ، چطور برای ذره ای اکسیژن له له میزدم ، اگه بیدار نمیشدم الان مرده بودم و فقط یه جسد تو اون خونه میموند …
حسی که داشتم ، درد و عذابی که کشیدم زیادی بود
مرگو به چشم دیدم ، امید داشتم رادان برگرده ، اگه برنمیگشت هیچوقت نمیخواستم ببینمش
هر اتفاقی هم بیوفته نباید شخصیتشو عوض کنه، نباید اون روی دیگه اشو نشون بده ، نباید ….
~~~
(رادان)
با تماس رسپینا عصبی چشمام رو بستم ، نمیتونستم بگذرم و میدونستم نمیگذره اگه حرفشو زمین بندازم ، برگشتم سمت انبار
شاید این روی کثیفم خیلی وحشتناک بود اما قابل کنترل نبود ، همیشه راه درستو میرفتم اما به جنون رسیده بودم
وقتی رسپینامو بی جون و بی حال رو تخت بیمارستان کوفتی دیدم وقتی رنگ و روی زردشو دیدم ، سر شکستشو
و نفسی که بالا نمیومد
نمیتونستم و نتونستم به خودم و رفتارم غلبه کنم .
بلای خاصی سرش نیورده بودم
باید اون خفگی رو احساس میکرد اما با آب ، نفس نفس میزد و آب از موهاش میچکید ، نفس نمونده بود براش
_ببریدش ی قسمت خلوت تهران پرتش کنید ، جای پرت و دور نباشه که چیزیش شه ، جایی باشه که به بیمارستان برسوننش .
نگاهمو به چشماش دوختم
_ازت گذشتم ، اما بخوای کاری کنی بدترشو سرت میارم ، قاتل میشم اما حداقل یه حیوون کثیفو از روی زمین پاک میکنم ، قید خانواده منو بزن ، رسپیناهم جزوی از خانوادمه نزدیکش نشو .
از انبار زدم بیرون رفتم سمت ماشینم تنها و تنها بخاطر حرف رسپینام گذشتم ، بخشیدم ، روندم سمت بیمارستان.
سر راه یه دسته گل رز آبی قرمز صورتی خریدم و شکلات کاکائویی که بخاطر رفت و آمدا میدونستم چقدر علاقه داره.
امشب قطعی با خانوادم حرف میزدم که همه چیو رسمی کنم ، میخوام همه بدونن ماله منه ، نزدیکش نشن ، برای به دست آوردنش تلاش میکردم
برای اینکه بشه خانوم خونم ، که هر وقت با خستگی برم خونه چشمای قشنگشو ببینم وجودشو حس کنم، آرامش خونم بشه ….
عالییییییییه عزیزم😍😍😍😍😍😍
انشالا هر رمانی که مینویسی انقدر خوب،جذاب و باحال بشه 😉
مرسی قشنگمم❤️
با آرزوی بهترینها برات💜🤍
یه دونه رادان لطفا
رمان خوبی هست
تشکر میکنم از نویسنده این رمان و بهترینها رو برات آرزو میکنم🙃