لیوان را باز هم بالا گرفت و آخرین جرعه ی نوشیدنی را خورد … .
چشم هایش بسته بود و غرق در تنهایی خودش … تصویر چهره ی آیدا را پشت پلک هایش تصور کرد ! …
آن صورت مثل ماه ! … چشم های درشت و سیاه … بینی سر بالای کوچک … لب های لجبازش ! … و موهایش ! موهایش ! … امان از موهایش ! …
دستش را بالا برد و انگشتانش را تکان داد … انگار داشت مخلوقی نامرئی نوازش می کرد ! … آدمی که هیچ چشمی قادر به دیدنش نبود، به جز چشم های او !
تصور کرد او را روبروی خود دارد … و موهایش را از مقابل صورتش پس می زند ! …
در حالِ سکر آور خود بود … که دستی سبک روی شانه اش نشست … .
– ببین کی اینجا حوصله اش سر رفته ! …
صدای یک زن ! …
عماد ناگهان چشم باز کرد و گیج از رویایی که داشت … دست زنی را دید که نوازش وار از شانه اش پایین تر لغزید و روی تخت سینه اش سُر خورد … ناخن های بلند و تیزش را دید … و بوی بدنش را نزدیک خود احساس کرد … .
– مگه من مُرده باشم که رئیس حوصله اش سر بره !
لحن داغ و اغواگرش …
بی واکنشیِ عماد باعث شد زنی دیگر ترغیب شود به او نزدیک شود … .
– تو لب تر کن فقط … ببین برات چیکار می کنیم ! … همین جا لم بده فقط …
زن سوم هم ملحق شد … .
عماد سخت و دردناک نفس می کشید . چند بار پشت سر هم پلک زد تا موقعیت را درک کند . بعد بلاخره لیوان را روی کانتر گذاشت و به آهستگی به پشت سر چرخید … .
سه زن مقابلش بودند … یکی با موهای سرخ … یکی با موهای بلوند … یکی با موهای مشکی … .
#سال_بد ❄️
#پارت_537
عماد به آن ها نگاه کرد … و فقط نگاه کرد . این برایش یک مدل ناباوری بود ! چرا دیگر هیچ احساسی را زیر پوستش زنده نمی کردند ؟ …
زن مو سرخ به خود جرات داد و روی زانوی او نشست … دستش لغزید روی شانه ی عماد … .
– منو یادت مونده ؟ … یک بار منو بردی خونه ات …
دهانش را به گوش عماد چسباند … .
– ازم خوشت اومده بود !
نوک انگشتان عماد روی تخت سینه ی مو سرخ نشست و بی هیچ احساسی او را به عقب هل داد … .
مو سرخ کمی دیر به دست و پا افتاد … با آن کفش های پاشنه بلند نقش زمین شد ! … نگاهش متحیر ماند روی عماد … . عماد پلک زد … دستور داد :
– زانو بزن !
عصب های صورتش خشک و سنگی به نظر می رسید . دست هایش را مقابل سینه اش درهم گره زد و به مو مشکی نگاه کرد :
– و تو !
و بعد مو بلوند …
– و تو !
می دانست به آن زن ها هیچ توهینی بر نمی خورد … همین انتظار را داشت ! … و چنین شد !
بازی جدیدی بود که شروع کرده بود ! … زن ها با اشتیاق با او همدست شدند ! … هر سه زانو زدند در برابر او و با چشم هایی براق و منتظر …
عماد اما سرد نگاهشان می کرد … .
– اینطوری نه ! … کف دستاتونو بذارید زمین ! … برام دُم تکون بدین ! … سگ نیستین مگه ؟!
باز دستوراتش مو به مو اجرا شد … و نگاه عماد سردتر … .
پنجه ی کفش ورنیِ سیاهش را زیر چانه ی دختر مو بلوند گذاشت و سرش را کمی بالاتر گرفت .
– هر چی بگم انجام می دین ، مگه نه ؟ … هر کاری بگم می کنین !
مو بلوند چشم هایش خمار شد … صورتش را با هوسی زنانه به پارچه ی شلوار مشکی او مالید … .
#سال_بد ❄️
#پارت_538
حالت سرد و بی احساسِ نگاه عماد …
چرا دیگر حوصله ی این چیزها را نداشت ؟ چرا دیگر تماشای این زن ها او را به اشتیاق نمی آورد ؟ … دیگر حوصله نداشت با آن ها سر و کله بزند ! … حتی برای بازی دادنشان … برای تحقیر کردنشان … دیگر دل و دماغی برایش باقی نمانده بود !
نفس سردی گرفت و پایش را عقب کشید .
– حال بهم زنید ! … دارید حالمو بهم می زنید !
تمام اشتیاق زن ها در نگاهشان ماسید … سر جا منجمد شدند !
عماد دیگر تحمل حضور در آن شلوغی را نداشت … درد در شقیقه هایش نبض می زد و بعید نبود باز هم با یک حمله ی میگرنی دیگر او را به زانو در بیاورد ! …
از پشت بار برخاست و از کنار آن زن ها عبور کرد … همه چیز را پشت سر گذاشت و باز هم برگشت به سمت آسانسور .
نگهبان، ماشینش را تا مقابل ورودی آورده بود و انتظارش را می کشید . عماد سوییچ را از از گرفت و پشت فرمان نشست .
باید به خانه برمی گشت … فنجانی قهوه می نوشید ! چند نخ سیگار شاید …
به راه افتاد … .
احساس بی قراری می کرد … . برای ماشینی که مسیر را سد کرده بود، بوق زد … و باز هم رفت … .
از دروازه ی هتل که خارج شد … درست دو سه متر جلوتر … ناگهان دنیا روی سرش خراب شد !
بلوکه ی سنگین و سیمانی بزرگی که نفهمید از کدام جهنم درّه ای به طرف ماشینش پرتاپ شد … درست وسط شیشه ی ماشینش خورد و شیشه را خورد کرد … .
خرده شیشه هایی که مثل رگبار باران روی سر و صورتش فرو ریختند … .
از روی غریزه ی دفاع چشم هایش را بست و پایش را با تمام قدرت روی ترمز فشرد … .
ماشین با صدای وحشتناکی روی آسفالت خیابان میخکوب شد ! …
و تا قبل از اینکه به خود بیاید … تیزیِ جسمی را روی شاهرگش احساس کرد :
– گفته بودم قراره چشم توی چشم من بمیری، شاهید !
شهاااااااب 💀🔪
#سال_بد ❄️
#پارت_539
صدای خونخوار و کینه توز شهاب ! …
عماد به سرعت چشم باز کرد و با ناباوری او را دید … که چهار دست و پا پریده بود روی کاپوت ماشین، و بطری شیشه ای شکسته ای را روی گردنش می فشرد …
عماد باور نمی کرد که این آدم تا این اندازه به او نزدیک شده باشد ! … چیزی که می دید را باور نمی کرد ! … سوزش گردنش … و لرزش دست شهاب …
همه ی این ها در لحظه ای رخ داد ! … یک ثانیه ی بعد کسی از پشت پاهای شهاب را گرفت و او را عقب کشید ! …
عماد هنوز روی صندلی منجمد شده بود ! … در ثانیه ای چند نفر از آدم هایش روی سر شهاب آوار شده بودند … .
عماد سخت و دردناک نفس می کشید ! انگار قفسه ی سینه اش می خواست از هم بدرد ! … در ماشین را باز کرد و پیاده شد … .
چند قدم بی تعادل جلو رفت . زخم هایی سطحی روی صورتش ایجاد شده بود، و آن خراش روی گردنش … .
عماد خندید … ! …
دستش را روی گردنش کشید و به رد خون روی انگشتانش نگاه کرد … و باز خندید !
هیستریک … خفه … ناباور ! …
– نزدیک بود منو بکشی ! … خیلی نزدیک بود !
ناباوری اش … کم کم داشت به خشمی خونخوارانه و حیوانی تبدیل می شد ! … باز به دست خون آلودش نگاه کرد … و باز خنده اش گرفت … .
– آفرین شهاب ! جداً آفرین ! …
کف زد … و بی هدف دور خود چرخید ! … . پشت ماشینش راهبندانی ایجاد شده بود … و آدم هایی که آن ها را تماشا می کردند … . عماد باز هم کف زد :
– تشویقش کنید بچه ها ! این پسره رو تشویق کنید ! …
دیوانه شده بود ! …
حسین … با تردید سعی کرد به او یادآوری کند .
– رئیس … دارن نگاهمون می کنن !
عماد دیوانه از خشم … چنگ انداخت به یقه ی لباس او … توی صورتش فریاد کشید :
– گفتم تشویقش کنید تنه لشا ! … این آدمو تشویق کنید !
و وقتی یقه ی حسین را رها کرد … و دو قدم به عقب تلو خورد … باز نگاهش برگشت به سمت شهاب … .
– می دونم چیکارت کنم ! … می دونم، شهاب ! … ایندفعه دیگه هیچی تو رو نجات نمی ده ! … ایندفعه قلب حرومزاده ات رو به نیش می کشم !
#سال_بد ❄️
#پارت_540
تند نفس می کشید … و هنوز گیج بود ! … هنوز هم امیدوار بود به نوعی … همه ی این اتفاق دروغ باشد ! …
نگاه کرد به دست هایش که لرزش خفیفی داشت . باور نمی کرد … اما ترسیده بود ! … برای دومین بار در تمام عمرش … واقعاً ترسیده بود ! هیچوقت این چنین با مرگ رخ به رخ نشده بود … و حالا …
نفس عمیقی کشید . چقدر دلش می خواست همان جا روی سر شهاب خراب شود و خرخره اش را از هم بدرد . اما سعی کرد خونسردی اش را به دست بیاورد … .
اشاره کرد به شهاب … که زیر دست و پای حسین و چند نفر دیگر بود … گفت :
– جمعش کنید ! … جمعش کنید جلوی چشم زن و بچه ی مردم نباشه ! … یکیتون هم ماشین منو از سر راه برداره ! …
و رو به نگهبان هتل … اضافه کرد :
– زنگ بزن یه ماشین بفرستن برای من ! فقط سریع !
***
تمام شب خواب بچگی هایم را می دیدم ! …
آن وقت هایی که تازه مادرم را از دست داده بودم … چقدر احساس تنهایی و بدبختی می کردم ! عمه الهام و عمه آشا … حتی زن عمو سوده می خواستند به من نزدیک شوند و برایم ادای آدمِ مهربان و دلسوز را در بیاورند … اما من از همه ی آن ها فراری بودم !
من فقط مامانم را می خواستم و مامانم … من را رها کرده بود و رفته بود بهشت !
آن روز زمین خورده بودم و کف دست هایم زخمی شده بود . زخم دست هایم شاید دردش آنقدر زیاد نبود … اما زخم بی کسی و تنهایی ام … من را به گریه انداخت !
نشستم روی موزاییک های داغ حیاط و گریه کردم . نمی دانم چقدر گذشت … که سر و کله ی شهاب پیدا شد . به من گفت :
– گریه نکن ! باشه ؟ …
او هم آن روزها فقط یک پسر بچه بود ! … اما تنها کسی بود که از دست محبت هایش فرار نمی کردم . دست هایم را در دست هایش گرفت و روی انگشتانم را نوازش کرد . باز گفت :
– اگه گریه کنی، چشمات آب میره ! کوچیک میشه !
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 85
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید نداریم!؟
کاش شهاب میزد شاهرگ عماد و حتی اگه خودش میمرد
بازم ممنون فاطمه جان نمیشه این رمانو دو روز یبار بذاری مثل بقیه رمانا؟
سومی هامین بود نه حورا😂😂